arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۸۳۰۹۰۳
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۱۸ - ۱۶ آبان ۱۴۰۳
خاطرات بازمانده اردوگاه‌های استالین؛ قسمت هفت؛

«در اولین روز اردوگاه، چاقویی در شکمم کردند تا لباس هایم را بدزدند»

چه بگویم؟ مسلمان نشنود کافر نبیند. صحرای محشری نمودار شد که نه ابتدا داشت و نه انتها. و این کوره آجرپزی پُر از زندانی بود. در اردوگاه‌ها رسم بر این بود که تا عده‌ای تازه وارد می‌آوردند، چشم زندانیان دنبال، آشنایان بستگان و هم پرونده‌های خودشان بود غیر از این عده‌ای دزد و چاقوکش نیز برای دیدار تازه واردان می‌آمدند که اگر لباس و یا چیز خوبی داشتند فوراً بدزدند و یا در همان دقیقه طرف را لخت کنند.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «درماگادان کسی پیر نمیشود» به قلم اتابک فتح اللهزاده، در رابطه با زندگی دکتر عطالله صفوی در اردوگاههای کار اجباری شوروی است. این کتاب توسط نشر ثالث منتشر شده است. 

 

کار اجباری 

در کوره آجرپزی پس از چند هفته ابتدا قائمی را بردند و بعد پورحسنی را. چند روز بعد نگهبان در سالن را باز کرد مرا صدا زد و گفت: الباست را بپوش. لباسم را پوشیدم و او مرا به حیاط زندان برد سپس آن کوله پشتی را که از ایران آورده بودم به من داد نمیدانستم مرا به کجا میبرند تا اینکه مرا سوار همان اتومبیل باری سرپوشیده معروف به کلاغ سیاه کردند.

 در دو طرف راست و چپ این اتومبیلها عکس نان و مواد غذایی کشیده شده بود که گویا مواد غذایی و نان حمل و نقل میکنند اما مردم شوروی میدانستند که بعضی از این اتومبیلها زندانهای متحرک هستند و پیوسته درونشان پر از زندانیان است، فقط به یقین نمیدانستند که بار کدام کامیون مواد غذایی است و کدام یک زندانی میبرد. اتومبیل جلوی یک دروازه بزرگ چوبی ایستاد.

مرا از آن پیاده کردند و از در کوچکی عبور دادند وارد اتاقی شدیم و مرا برای چندمین بار تفتیش بدنی کردند. مأموری آمد و مرا با خود به اردوگاه بزرگ کارخانه آجرپزی برد. چه بگویم؟ مسلمان نشنود کافر نبیند. صحرای محشری نمودار شد که نه ابتدا داشت و نه انتها. و این کوره آجرپزی پُر از زندانی بود. در اردوگاهها رسم بر این بود که تا عدهای تازه وارد میآوردند، چشم زندانیان دنبال، آشنایان بستگان و هم پروندههای خودشان بود غیر از این عدهای دزد و چاقوکش نیز برای دیدار تازه واردان میآمدند که اگر لباس و یا چیز خوبی داشتند فوراً بدزدند و یا در همان دقیقه طرف را لخت کنند.

یادم میآید که آن کسی که مرا تحویل گرفت از قیافه و لباسم حدس زد که ایرانی هستم و پرسید: ایرانتس (Iranets) ایرانی هستی؟ سر تکان دادم. گفت: خیلی خوب، میروی این قسمت کارخانه آجرپزی هنوز ۲۰ متری نرفته بودم که که ناگهان توی تماشاچیان پورحسنی را دیدم او از دور انگشت سبابه را به لبان گرفته بود، یعنی خاموش باش و با اشاره به من هشدار میداد که مواظب بعضی افراد باشم. از ترس دزدان حرف نمیزد. اگر آنها متوجه اشاره پورحسنی میشدند او را تا دم مرگ میزدند.

داخل باراک یا اتاق چوبی محل زندگی زندانیان در اردوگاه شدیم. این باراک به طویله و انبار شباهت داشت. مأمور همراه چیزی به من گفت و رفت. پس از چند دقیقه ۸ ۷ زندانی قوی و قلچماق بر سرم ریختند. تا به خود آمدم ختم کرده بودند. چند سیلی به من غریب و مهمان کشور شوراها زدند و رفتند و چیزی جز شورت در تنم نماند. پورحسنی رسید. همدیگر را بغل کردیم گریهها آه و ناله به یاد وطن، یاد پدر و مادر و یاد دانشسرا شروع شد.

 اکنون دو سال اردوگاه وحشتناک با آینده مجهول در انتظار ما بود. شب که شد دیدم عده زیادی آتش روشن کردهاند، لباسهایشان را در آوردهاند و روی شعله آتش تکان میدهند تا شپشها توی آتش بیافتند. در این اردوگاه از تخت خواب زیرانداز، لحاف، قاشق و بشقاب خبری نبود. زندانیان مانند حیوانات زندگی میکردند من و پورحسنی همدیگر را بغل کردیم که شاید گرم بشویم پورحسنی گفت که او را یک هفته پیش به این اردوگاه آوردهاند ولی از مهدی و میانجی خبری نبود.

 انتهای این اصطبل که port خوابگاه نام داشت توی تاریکی دیده نمیشد یک لامپ ۱۲ واتی در وسط این اصطبل کورسو میزد من و پورحسنی با هم درددل میکردیم. ساعت از نیمه شب گذشته بود که صدای چکمههایی شنیده شد. چند نفر به این طرف و آن طرف میرفتند و در تاریکی دنبال من میگشتند. این دزدان شنیده بودند که یک ایرانی با لباسهای خوب به اردوگاه آمده است و صد البته خارجی را میتوان به قیمت مناسب فروخت و یا با نان فراوان عوض کرد. سرانجام به نزدیک ما آمدند و مرا از جایم بلند کردند و شروع کردند به کتک زدن.

یکی از آنها که به نظر میرسید رئیس دزدان است با صدای تهدیدآمیز و خشنی پرسید لباسهایت کو؟ او چاقویی را که در دست داشت بیش از یک سانتیمتر در شکم من فرو کرد. حالا بیا و حال مرا مجسم کن اگریهها سر دادیم زیر پای آنها افتادیم که مرا نکشند در این موقع چند نفر رسیدند و به آنها فهماندند که مرا غروب به محض ورود به اردوگاه لخت کردهاند. این دسته از دزدان فهمیدند که دیر به خود جنبیدهاند و به ناچار رفتند.

پس از چند ثانیه یکی از آدمکشان به طرف من آمد و مانند برق شورت مرا درآورد، یک سیلی محکم به من زد تفی هم به زمین انداخت و رفت. من شدم لخت مادرزاد! بله دوست عزیز! حالا بیا و وضع مرا مجسم کن! تا صبح خوابم نبرد. مگر در این شرایط خوابی به چشم انسان میآید؟ حالا گوش کن که فردایش چه شد و با این فاجعه که بر من گذشت اولین روز زندگی خود را در اردوگاه چگونه شروع کردم. صبح زنگ بیدار باش برای کار به صدا درآمد.

نظرات بینندگان