سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «مهمان انقلاب» کاترین کوب و با ترجمه رامین ناصرنصیر، روایتی از زندگی یکی از گروگانهای سفارت آمریکا در جریان تسخیر سفارت در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ است. این کتاب که با لحنی شوخطبعانه نوشته شده، در سال ۱۹۸۴ جایزه کتاب مسیحی ECPA در حوزه زندگینامه را از آن خودش کرده است. کاترین کوب به عنوان مدیر انجمن ایران و آمریکا (IAS) در تهران به فعالیت پرداخت و با تاسیس یک موسسه فرهنگی در ایران، به آموزش زبان انگلیسی به مردم و تبادل فرهنگ با آنها مشغول شد. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این کتاب هیجان انگیز را در ساعت ۳ منتشر میکند.
بروس سینگن شروع کرد به معرفی تک تک افراد و خانم ریگان برای دست دادن به سمت اولین نفر رفت. اما وسط معرفی و تعارفات رسمی: گفت من این کارها ازم برنمی آد! و دستهایش را دور مرد جوان حلقه کرد و او را به گرمی در آغوش گرفت. بعد رئیس جمهور با آن مرد دست داد.
معرفی به همان ترتیب ادامه پیدا کرد تا به من رسیدند. رئیس جمهور ایستاد، با برقی در چشمانش به خانم ریگان نگاه کرد و گفت: حالا نوبت منه و به این ترتیب هر دوی آنها مرا در آغوش کشیدند، با حضور خانوادههایمان در زمین چمن مراسمی برگزار شد، سپس به اتاق بیضی شکل برگشتیم و رئیس جمهور به هر یک از ما یک پرچم کوچک ابریشمی هدیه داد که داخل جعبهای زیبا از چوب صندل سرخ بود.
سپس به اتاقهای انتظار رفتیم تا همراه مقامات عالی رتبهای که به مراسم دعوت شده بودند قهوه و نوشیدنی صرف کنیم. شنیدهام تعداد افرادی که دعوت به این مراسم را پذیرفتند برای شش هزار نفر دعوتنامه ارسال شده بود از هر مراسم رسمی دیگری در کاخ سفید بیشتر بوده ما رسماً به خانه برگشته بودیم.
۳۰ ژانویهی ۱۹۸۱ ۱۰ بهمن ۱۳۵۹
در کنار مراسم استقبال رئیس جمهور، یکی دیگر از زیباترین و با معناترین رویدادهایی که در بازگشت برایمان اتفاق افتاد مراسم مذهبی در کلیسای جامع ملی بود آنجا همراه عدهای از همکاران و خانوادههایمان به خاطر بازگشتمان به سلامت خدا را شکر کردیم مراسم پر احساسی بود سرشار از ستایشی که از قلبمان سرچشمه میگرفت. در ضمن از خداوند خواستیم خانوادههایی را که پسر، شوهر یا پدرشان را در راه نجات ما از دست دادهاند مورد مرحمت خود قرار دهد و حفظ کند. ملتی که ساعتها و ساعتها در پیشگاه خدا زانوزده و به سلامت بازگشتن ما را خواسته بودند حالا برای سپاس از او وقت میگذاشتند و من قدردان آن بودم وقتی مراسم به پایان رسید من و آنابت و مری جین، همراه با عدهای از گروگانهای سابق به سرعت به فرودگاه رفتیم.
برنامهی بعدیمان رژهی کاغذرنگی در نیویورک نیویورک همیشه از مکانهای مورد علاقهام بوده است. در سالهای ۱۹۶۸ و ۱۹۶۹ مدت کوتاهی در آنجا زندگی کردم و چون خواهرم میکی سالها بود که در این شهر زندگی میکرد دوست داشتم به آن جا سر بزنم. دوستانم، که در این شهر زندگی و کار میکردند بابت آمدن ما هیجانزده بودند و استقبالی که برای ما در نظر گرفته بودند به گرمی استقبال تمام شهر بود. هیچ کس جشن گرفتن را به خوبی نیویورکیها بلد نیست از همان لحظهای که سوار هواپیمای اختصاصیمان شدیم میدانستم تجربهای فراموش نشدنی در پیش دارم.
پس از خوشامدگویی شهردار کوچ در بدو ورودمان ما را سوار لیموزینهای بزرگ سیاه کردند و با اسکورت تشریفاتی به والدورف آستوریا بردند. مردمی که شادی میکردند تمام مسیر را پر کرده بودند موقعی که وارد لابی هتل بزرگ شدیم به نظرم رسید این صحنه درست شبیه هلو دالی است. شاید آن صحنه را به یاد بیاورید دالی وارد رستوران میشود و همه میایستند و با دست زدنهای دیوانهوار به او خوشامد میگویند.
بعد او مثل ملکه راه میافتد و با پایین رفتن از چند پله به سمت میزش میرود. خب، ما به جای پایین رفتن از چند پله بالا رفتیم اما همهی کارکنان هتل آنجا بودند و وقتی از میان جمعیتی که دست میزدند و هو را میکشیدند پیش میرفتیم احساس میکردیم گویی مهمترین انسانهای فانی روی زمین هستیم. حال و هوای فوقالعادهای بود و من دوستش داشتم. نمیدانم از کجایش بگویم در رستورانهای ویندوز آن دورلد و لوچاوز به ما شراب و شام دادند و منومان یک شام کریسمس دیر هنگام بود غاز سرخ شده با تمام مخلفات برایمان یک درخت کریسمس علم کرده بودند و گروهی خواننده سرودهای کریسمس را میخواندند.
راهمان را به کندی در خیابان ادامه دادیم تا این که به ورودی کاخ سفید رسیدیم در ورودی خیابان پنسیلوانیا، خانوادهام به سمتی دیگر هدایت شدند و مرا به اتاق بیضی شکل آبی بردند وقتی که ما پنجاه و دو نفر و ریچارد کوئین جا گرفتیم، رئیس جمهور و خانم ریگان وارد شدند.