سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «مهمان انقلاب» کاترین کوب و با ترجمه رامین ناصرنصیر، روایتی از زندگی یکی از گروگانهای سفارت آمریکا در جریان تسخیر سفارت در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ است. این کتاب که با لحنی شوخطبعانه نوشته شده، در سال ۱۹۸۴ جایزه کتاب مسیحی ECPA در حوزه زندگینامه را از آن خودش کرده است. کاترین کوب به عنوان مدیر انجمن ایران و آمریکا (IAS) در تهران به فعالیت پرداخت و با تاسیس یک موسسه فرهنگی در ایران، به آموزش زبان انگلیسی به مردم و تبادل فرهنگ با آنها مشغول شد. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این کتاب هیجان انگیز را در ساعت ۳ منتشر میکند.
در طول سه روزی که در هتل تایر بودیم ملاقاتی با خبرنگار و عکاس د موین رجیستر ترتیب دادم و هدیهی غافلگیرکنندهای دریافت کردم. در اتاق خصوصی پشت یک کافه جک هال ورسن آلبومی از بریدهی تیترهایی که تمام ۴۴۴ روز را پوشش میداد به من تقدیم کرد. چه هدیهای! مطلبی هم در این مورد نوشته بود! وقت رفتن به واشینگتن فرارسیده بود. خواهرانم آن جا با ما ملاقات میکردند.
این بار سریعتر از قبل ما را به فرودگاه استوارت بردند. بعد خیلی زود، البته نه به اندازهی کافی برای من هواپیمایمان در پایگاه هوایی اندروز به زمین نشست و از پلکان هواپیما پایین رفتیم خانوادهام کجا بودند؟ از روی وظیفه با کسانی که برای استقبال صف کشیده بودند دست دادم و به طرف جمع خانوادههای منتظر حرکت کردم. آن جا بودند! بالاخره اعضای خانوادهام را دیدم آنابت، مری جین و جان، عمهام روت، ویویان و نورمن و بچههایشان،تری استپی، جری، و کانی و شوهرش جو همه داشتیم هم زمان حرف میزدیم که مری جین با چشمانی که برق میزد گفت: «تو مصاحبه تلفنی اولت گفته بودی دلت ساندویچ سوسیس جساب میخواد بفرما و یک ساندویچ سوسیس دودی خوشمزه را که در فویل آلومینیومی پیچیده شده بود به دستم داد! همان جا آن را خوردم...»
بعد کسان دیگری را که میخواستم از آنها قدردانی کنم ملاقات کردم زنانی که زودتر آزاد شده بودند آنجا بودند: لیز، جون،تری، لیلیان و کیتی؛ خانوادهی لیجک و استفورد هم بودند. همدیگر را در آغوش کشیدیم و از شادی جیغ زدیم: «آره، حالم خوبه! عالیام! » به نظر میرسید فقط همین را میتوانم بگویم چون اولین سؤال همه این بود که «حالت چه طوره؟ مشغول گرفتن عکسهای پی در پی بودیم که هیجان بر آنابت غلبه کرد. او تقریباً از حال رفت جان او را گرفت و تا موقعی که مأموران اورژانس بیایند و او را به جای خلوتی ببرند سرپا نگه داشت استراحت و کمی آب پرتقال حالش را جا آورد و وقتی که میخواستیم سوار اتوبوسها بشویم تا به کاخ سفید برویم، دوباره به ما ملحق شد. جمعیتی که در جادهی منتهی به واشینگتن تجمع کرده بودند بزرگتر از تمام آنهایی بود که قبلاً دیده بودیم بچه مدرسه ایها در مسیر صف کشیده بودند و پلاکاردهای خوشامدگویی و پرچم و مثل همیشه روبان زرد همه جا به چشم میخورد.
هر چه به مرکز شهر نزدیکتر میشدیم اجتماع مردم فشردهتر و متراکمتر میشد تا جایی که تا چشم کار میکرد چیزی جز تودهی متراکم جمعیت دیده نمیشد. مردم روی سکوها و بشکهها و جعبهها ایستاده بودند و از درختان و تیرهای چراغ برق آویزان شده بودند یک پلاکارد از طرف یواس آی سی ای آن جا بود که رویش نوشته بود «بری، جان کیت، و بیل به خانه خوش آمدید! » ما در مملکت خودمان بودیم مردم با دیدن و شناختن ما جیغ میکشیدند و بالا و پایین میپریدند صدای فریاد یک دختر جوان را شنیدم: «خودشه، کیتیه» ست تکان دادم و با فریاد تشکر کردم تا خانوادهام مرا از پنجرهی آن قدر دست: اتوبوس به داخل کشیدند؛ اما بعد باز هم به این کار ادامه دادم.
راهمان را به کندی در خیابان ادامه دادیم تا این که به ورودی کاخ سفید رسیدیم در ورودی خیابان پنسیلوانیا، خانوادهام به سمتی دیگر هدایت شدند و مرا به اتاق بیضی شکل آبی بردند وقتی که ما پنجاه و دو نفر و ریچارد کوئین جا گرفتیم، رئیس جمهور و خانم ریگان وارد شدند.