سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «مهمان انقلاب» اثر کاترین کوب و با ترجمه رامین ناصرنصیر، روایتی از زندگی یکی از گروگانهای سفارت آمریکا در جریان تسخیر سفارت در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ است. این کتاب که با لحنی شوخطبعانه نوشته شده، در سال ۱۹۸۴ جایزه کتاب مسیحی ECPA در حوزه زندگینامه را از آن خودش کرده است. کاترین کوب به عنوان مدیر انجمن ایران و آمریکا (IAS) در تهران به فعالیت پرداخت و با تاسیس یک موسسه فرهنگی در ایران، به آموزش زبان انگلیسی به مردم و تبادل فرهنگ با آنها مشغول شد. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این کتاب هیجان انگیز را در ساعت ۳ منتشر میکند.
شبها همچنان پیش بینی ناپذیر بودند. یک شب در خواب عمیق بودم که چراغ سقفی روشن شد پرسیدم چی شده؟ ملکه در درگاه ایستاده بود
لباس هات رو بپوش خانم کوب، زود باش یکی از برادرها داره میآد. جورابها و پولوورم را پوشیدم و آماده شدم. دو نفر از برادرها وارد اتاق شدند. یکی شان گفت: امروز تولد پیامبره به این مناسبت میتونی یه تلفن به پدر و مادرت بزنی؛ صورتم حسابی کش آمده بود، چون یکیشان پرسید: چی شد؟
من شماره شون رو ندارم توی کیفمه اون هم دست شماست. برادر به تندی پرسید: منظورت چیه؟ شمارهی پدر و مادرت رو بلد نیستی؟
گفتم: زمستونها میرن فلوریدا پیش خواهرم شمارهی اون رو بلد نیستم
ملکه تندتند با نگهبانها به فارسی حرف میزد داشت توضیح میداد که کیفم کجاست با شک و تردید به من نگاه کردند و یکی از برادرها اتاق را ترک کرد.
او به همراه دفترچه تلفن کوچک قرمزرنگم برگشت. شماره را به آنها نشان دادم. بعد چشم هایم را بستند و مرا به تلفن خانه در طبقهی پایین بردند. دیوارهای اتاق با پوسترهای ضد کارتر و ضد امریکایی تزیین شده بود، همین طور شعارها
و تصاویر همیشگی آیت الله خمینی
می تونی فقط یک تماس بگیری نه بیشتر نباید دربارهی مسائل سیاسی صحبت کنی، نباید دربارهی سیستم امنیتی ما تو سفارت چیزی بگی، در ضمن می خوایم این رو هم بخونی بریدهای از روزنامهی تهران تایمز را که به زبان انگلیسی چاپ شده بود و میگفت شرایط آزادی تغییر ناپذیر است به دستم داد. «سه دقیقه وقت داری.» تلفنچی شماره را گرفت و صدای شوهر خواهرم دیوید را از آن سوی خط شنیدم. «منزل ویت.» تلفنچی چیزی گفت و تماس قطع شد دیوید فکر کرده بود کسی دارد سر به سرش میگذارد و تلفن را قطع کرده بود. حتماً قیافه ام شکل مصیبت زدهها بود، چون دوباره شماره را گرفتند.
این بار تا دیوید گوشی را برداشت من به سرعت حرف زدم دیوید کیت هستم قطع نکن یک لحظه سکوت برقرار شد بعد صدای دیوید را شنیدم. حالت چه طوره؟ همان طور که جوابش را میدادم به پسرش مارک گفت: مارک بدو مامان رو صدا کن کیتی پای تلفنه
گفتم من خوبم مامان و بابا اون جان؟.
گفت: نه، واسه یه جلسه رفته اند واشینگتن ذهنم شوکه شده شد. آن قدر عصبی بودم که پاهایم میلرزیدند گوشی را محکم میفشردم و ناگهان متوجه شدم اگر مادر و پدر بودند هم حرف زدن با آنها از نظر عاطفی برایم بسیار مشکل بود.
توضیح دادم که چرا اجازهی تماس پیدا کرده ام و دربارهی خانواده حرف زدیم. آنابت با یک گوشی حرف میزد و دیوید با گوشی دیگر، به من اطمینان دادند که حال والدینم خوب است و مردم همیشه برای مان دعا میکنند. تاریخ چهارشنبهی خاکستر را از آنها پرسیدم و حتی توانستم با مارک و، اما تو سلام و احوال پرسی کنم. در پایان هم تکهی روزنامه را خواندم و مطلع شدم که آنابت برایم یک پولوور فرستاده است. البته هرگز به دستم نرسید.
مکالمهی ما ضبط شد و چند روز بعد نوار آن را برایم آوردند و درخواست کردند پیاده اش کنم. برادرها اطمینان دادند که یک فتوکپی از چیزی که نوشته ام در اختیارم قرار خواهند داد، اما هرگز آن را دریافت نکردم