سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «مهمان انقلاب» اثر کاترین کوب و با ترجمه رامین ناصرنصیر، روایتی از زندگی یکی از گروگانهای سفارت آمریکا در جریان تسخیر سفارت در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ است. این کتاب که با لحنی شوخطبعانه نوشته شده، در سال ۱۹۸۴ جایزه کتاب مسیحی ECPA در حوزه زندگینامه را از آن خودش کرده است. کاترین کوب به عنوان مدیر انجمن ایران و آمریکا (IAS) در تهران به فعالیت پرداخت و با تاسیس یک موسسه فرهنگی در ایران، به آموزش زبان انگلیسی به مردم و تبادل فرهنگ با آنها مشغول شد. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این کتاب هیجان انگیز را در ساعت ۳ منتشر میکند.
فصل ۳
روزهای آغازین - نوامبر
اتومبیل پت پت کنان در خیابانها پیچ و تاب میخورد. مطابق معمول تهران، ماشینها سپر به سپر بودند و به کندی حرکت میکردند. افکار مغشوشی از ذهنم میگذشت. آیا دانشجویان دیگری در ماشین پشت سرمان بودند؟ نمیتوانستم ببینم آیا میتوانستیم فرار کنیم؟ اگر فریاد میزدم «آتش آتش» و در اتومبیل را باز میکردم آیا بیل متوجه منظورم میشد و به دنبالم میآمد؟ به کجا میتوانستیم فرار کنیم؟ نگاهی به کفشهای پاشنه بلند هلن انداختم او همیشه مد روز لباس میپوشید و از این فکر منصرف شدم. شاید درون ماشین جایمان امنتر از خیابان بود؛ چرا که ممکن بود مردم علیهمان برانگیخته شوند.
دو دانشجوی نشسته بر صندلی جلویی با صدای آرام پچ پچ میکردند. سعی کردم از گفت وگویشان سر در آورم و بعد متوجه شدم به زبان عربی حرف میزنند. پس میدانستند که ما فارسی بلدیم هنوز در شوک بودم؛ نه آن قدرها به خاطر ترس، بلکه بیشتر به خاطر حس ناامیدی و پشیمانی از این که با گرفتار شدنم بروس و و یک را دست تنها گذاشته بودم شاید هنوز برای رهایی از این وضعیت از دستم کاری بر میآمد.
با احتیاط و آهسته گفتم «هلن» وقتی برگشتی اون شمارهی مخصوص رو چک کن و بهشون اطلاع بده چه اتفاقی افتاده. آیا او متوجه میشد که میخواستم با وزارت خارجهی امریکا تماس بگیرد؟
متوجه منظورم شده بود. سپس صدایش را از بین دندانهای به هم فشردهاش شنیدم. «گیرش میندازم گیرش میندازم در کنج ماشین کوچک نشسته بود و چشمان سیاهش از نفرت گشاد شده بود درست مثل گربهای درباری که گوشهی دیوار به دام افتاده باشد. کاملاً معلوم بود که خیلی خیلی عصبانی است و بسیار گوش به زنگ پرسیدم: «کی رو؟ کسی داشته خبرچینی میکرده؟»
با سر تأیید کرد و دهانش بسته شد.
ناگهان احساس ضعف کردم پچ پچ کنان گفتم « متأسفم بیل! فکر میکردم فرار کردی.»
برادرانه مرا در آغوش گرفت. با تلخ کامی گفت «نه، منتظرمون بودند. » موقعی که بیل در حال خروج از مرکز فرهنگی بود، هلن به سویش دویده بود و به او اطلاع داده بود که دانشجویان دارند میآیند. به گمانم هلن را برای این آورده بودند که ما را به سلامت انتقال دهند و سپس ا ماشین سرعتش را کم کرد و بعد دوباره از جا کنده شد. به سرعت به گوشهای پیچیدیم و صدای ازدحام جمعیت از دور به گوشمان رسید. فوراً فهمیدم که چیزی فرق میکند این صدای فریادهای تیز، شاد و سرخوش انقلابیون پیروز نبود، فریاد شعارهای مؤدبانهی مردمی که در حمایت از موضوعی تظاهرات کنند هم نبود این صدای ترسناک، خشم نفرت و خشونت جمعی بود. جمعیت یک صدا نعره میکشید مرگ بر کارتر! مرگ بر کارتر! مرگ بر کارتر، دوباره و دوباره و دوباره مرگ بر آمریکا!
نفرت آن قدر عیان بود که میتوانستم لمسش کنم. بدنم به رعشه درآمد.
آرام پیش رفتیم و هنگامی که به نزدیکی محوطهی سفارت رسیدیم؛ جمعیت احاطهمان کرد آنها مرا به یاد جمعیتی میانداختند که در فیلم آمریکایی زشت دور اتومبیل سفیر جمع شده بودند. میترسیدم به ماشین حمله کنند. نیروهای سپاه جمعیت را عقب راندند، اما آنها روی طنابهای مهارکننده خم میشدند و تا جایی که میتوانستند خود را نزدیک میکردند و با چهرههای کج و معوج از خشم و مشتهایی گره کرده در هوا و با بلندترین صدایی که میتوانستند فریاد میزدند.
اتومبیل بالاخره دو چهار راه باقی مانده را طی کرد و نزدیک در ورودی مجاور محوطهی موتوری سفارت خانه توقف کرد. شعارها به انگلیسی تغییر کرد: «داون ویت کارتر.»
زن جوانی با شلوار جین، روپوش و روسری در ماشین را باز کرد و به ما اشاره کرد برای در امان ماندن در برابر جمعیت سرهایمان را پایین نگه داریم. قوز کرده فاصلهی ده قدمی میان نیروهای سپاه تا داخل سفارت خانه را دویدیم به سرعت ما را به زمین چمن پشت کنسولگری بردند و گفتند بنشینیم. هوا هنوز روشن بود و گرچه در طول روز نم نم باران متناوبی باریده بود زمین خشک و خالی بود. آنجا فضا تقریباً آرام بود، اما هنوز صدای داد و فریاد جمعیت از داخل خیابان به گوشمان میرسید. عدهای در اطراف دوان دوان این سو و آن سو میرفتند جوانان ایرانی ظاهراً بدون هیچ هدف و برنامهای از یک ساختمان به ساختمان دیگر میدویدند. تا این جا اسلحهای ندیده بودم. در فکر این بودم که بقیهی اسرا کجا هستند و آیا ما هیچ یک از آنها را خواهیم دید؟
کسی که به ما گفته بودند خواهر صدایش کنیم در سکوت کنارمان نشست هلن پرسید آیا میخواهم وسایلم را برایم حمل کند. هنوز کیف شال و کیف پلاستیکی سفید لوازم آرایشم همراهم بود.
پاسخ دادم: ممنون اما به نظرم بهتره پیش خودم بمونند. احتمالاً ماها رو از هم جدا کنند. همان طور که فکر میکردم به زودی گروهی که خود را «برادران» مینامیدند از راه رسیدند و ما را به سمت یکی از خانههای کوچک داخل محوطهی سفارت هدایت کردند. در لحظهی ورود چشمم به عدهای از مردان سفارت خانه افتاد که در اتاق نشیمن در سکوتی خویشتندارانه نشسته بودند. فوراً ما را به آن سمت ساختمان که اتاق خوابها در آن بود، هدایت کردند. هلن را به یک اتاق راهنمایی کردند و من و بیل را به انتهای راهرو بردند و در یک اتاق خواب جا دادند. بعد بیل را برای بازرسی به اتاق دیگری بردند.
طوری که انگار ما بچه مدرسه ای باشیم به ماتذکر دادند «دونت اسپیک ،دونت اسپیک»، و بعد از ما خواستند که زیورآلاتمان را به آنها تحویل بدهیم. بیل، که از قبل عصبانی شده بود، کله شقی اش گل کرد و با صدای کم وبیش بلند بنا کرد به اعتراض کردن مشاجره کوچکی درگرفت.