arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۸۱۷۳۱۶
تاریخ انتشار: ۵۸ : ۲۲ - ۲۴ شهريور ۱۴۰۳
خاطرات مدیر انجمن ایران و آمریکا؛ قسمت نه؛

از بازرسی بدنی در سفارت آمریکا تا درگیری با دانشجو‌ها

طوری که انگار ما بچه مدرسه ای باشیم به ماتذکر دادند «دونت اسپیک ،دونت اسپیک»، و بعد از ما خواستند که زیورآلاتمان را به آنها تحویل بدهیم. بیل، که از قبل عصبانی شده بود، کله شقی اش گل کرد و با صدای کم وبیش بلند بنا کرد به اعتراض کردن مشاجره کوچکی درگرفت.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «مهمان انقلاب» اثر کاترین کوب و با ترجمه رامین ناصرنصیر، روایتی از زندگی یکی از گروگان‌های سفارت آمریکا در جریان تسخیر سفارت در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ است. این کتاب که با لحنی شوخ‌طبعانه نوشته شده، در سال ۱۹۸۴ جایزه کتاب مسیحی ECPA در حوزه زندگی‌نامه را از آن خودش کرده است. کاترین کوب به عنوان مدیر انجمن ایران و آمریکا (IAS) در تهران به فعالیت پرداخت و با تاسیس یک موسسه فرهنگی در ایران، به آموزش زبان انگلیسی به مردم و تبادل فرهنگ با آن‌ها مشغول شد. «انتخاب» روزانه بخش‌هایی از این کتاب هیجان انگیز را در ساعت ۳ منتشر می‌کند.

 

 

یکی از خواهران برای بازرسی بدنی من آمد، اما آن قدر از آن کار خجالت می‌کشید که حتی نمی‌توانست لمسم کند ،او که از من کوتاه تر بود و بسیار جوان به نظر می رسید، صورتی گرد و رنگ پریده داشت روسری آبی آسمانی اش را جلو کشیده بود تا چیزی از موهایش دیده نشود و شلوار
جین و مانتو خاکستری گشاد، مطابق اسلوب معین شده به تن داشت با نوازشهای ملایم دستش خیلی سرسری مرا بازرسی کرد. بعد از این که رفت حتماً به مافوقش گزارش داده بود که چگونه این کار را انجام داده؛ چرا که برای بازرسی دوم و این بار حتی خجالت زده تر از پیش بازگشت. این دفعه کارش را جدی تر انجام داد پیش از شروع از من خواست لباسم را دربیاورم و کارش را با فروبردن انگشتانش در میان موهایم به پایان برد. این کار برای او آشکارا تازگی داشت و دردآور بود.
لباسم را پوشیدم و تازه داشتم گوشه و کنار اتاق را نگاه می‌کردم که چند نفر از برادران بیل را برگرداندند.
طوری که انگار ما بچه مدرسه ای باشیم به ماتذکر دادند «دونت اسپیک ،دونت اسپیک»، و بعد از ما خواستند که زیورآلاتمان را به آنها تحویل بدهیم.
بیل، که از قبل عصبانی شده بود، کله شقی اش گل کرد و با صدای کم وبیش بلند بنا کرد به اعتراض کردن مشاجره کوچکی درگرفت. تقریباً مثل صحنه ای از دهه ۶۰ ایالات متحده بود. گروهی از بچه های دانشگاهی ناگهان به قدرت دست پیدا کرده بودند و در حالی که دولت داشت برای خارجکردن‌شان از صحنه آماده می‌شد، قدرتشان تثبیت می‌شد و بیشتر و بیشتر بر امور تسلط پیدا می‌کردند.

قانونی را از یک دوره آموزشی ترفندهای ضدتروریستی به یاد آوردم که می‌گفت ستیزه جویی نکن بنابراین به زبان فارسی اجازه گرفتم که از بیل بخواهم با آن‌‌ها همکاری کند. این باعث تندی بیل شد، اما او آرامشش را بازیافت و نهایتاً ساعتش را به آنها تحویل داد. آن را درون کیسه‌های پلاستیکی گذاشتند که رویش نوشته بود «رویر.»
سپس آن مرد از من خواست انگشترهایم را به او بدهم. برادر مغرورانه گفت: یکی از کارشناسان ما بررسی‌شون می‌کنه و انگشترها را به دانشجوی دیگری سپرد.
در حالی که «کارشناس مشغول چرخاندن و تماشای انگشترها بود پرسیدم: «برای چی؟» با خودم فکر کردم انگشترها باج زیادی در ازای آزاد شدن نیستند بعد فهمیدم دنبال ابزارهای سری می‌گردند، شبیه آنهایی که جیمز باند استفاده می‌کرد.

نمیتوانستم سرگرم شدنم از این ماجرا را پنهان کنم اگر شرایط این قدر مخاطره آمیز نبود کل این ماجرا میتوانست بامزه باشد. نهایتاً برادران انگشترهایم را پس دادند و بیرون رفتند.....

نظرات بینندگان