سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «مهمان انقلاب» اثر کاترین کوب و با ترجمه رامین ناصرنصیر، روایتی از زندگی یکی از گروگانهای سفارت آمریکا در جریان تسخیر سفارت در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ است. این کتاب که با لحنی شوخطبعانه نوشته شده، در سال ۱۹۸۴ جایزه کتاب مسیحی ECPA در حوزه زندگینامه را از آن خودش کرده است. کاترین کوب به عنوان مدیر انجمن ایران و آمریکا (IAS) در تهران به فعالیت پرداخت و با تاسیس یک موسسه فرهنگی در ایران، به آموزش زبان انگلیسی به مردم و تبادل فرهنگ با آنها مشغول شد. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این کتاب هیجان انگیز را در ساعت ۳ منتشر میکند.
ساعت یک و نیم بعد از ظهر بود و من و بیل داشتیم دوباره با واشینگتن حرف میزدیم که یکی از کارکنان داخل اتاق پرید و زیر لب غرید: «این جان! » فقط یک معنی میداد دانشجویان آمدهاند؛ آن هم بدون معرکهی برپایی یک راهپیمایی بزرگ که من روی آن برای هشدار فرار حساب کرده بودم. فوراً تلفنها را رها کردیم و از در پشتی اتاق جست و جوی کتاب بیرون رفتیم، از راه پلهای کوتاه عبور کردیم و از در خروجی آن وارد محوطهی پارکینگ شدیم. مهران و لیگا که منشیهای آن شیفت کاری بودند، کمی عقبتر از ما میآمدند.
نمیتوانستیم خیلی تند حرکت کنیم چون نمیخواستیم هیچ شکی برانگیخته شود، اما به سلامت به اتومبیل مهران رسیدیم. او ماشین را روشن کرد و از پارکینگ خارج و وارد خیابان شلوغ مقابل انجمن شدیم. همان روز، کمی قبلتر از دکتر نان مدیر انستیتو گوته، پرسیده بودیم که اگر ضرورتی پیش آمد میتوانیم به جای پناهگاه امن به آنجا پناه ببریم او بدون لحظهای تأمل پاسخ مثبت داده بود سپس نقشهمان را با واشینگتن مطرح کرده بودیم و آنها موضوع را به اطلاع مقامات آلمان در بن رسانده بودند. فقط لازم بود حدود سه چهار راه را رد کنیم اما فضای آنجا چه قدر متفاوت بود. به محض این که چشمم به چهرههای آرام و دوستانهی دکتر نان و معاونش آقای گوسمان، افتاد، تمام اضطرابم رخت بربست یکی از کارکنانشان برایمان چای آورد و نفسی تازه کردیم.
یک ساعت گذشت به بیل گفتم توصیه کردهاند از خانهی او برای اختفای بروس و و یک و خودمان استفاده کنیم همان روز صبح فهمیده بودیم که وزارت خارجهی ایران دیگر نمیتواند امنیت بروس را تضمین کند. پناه بردن به سفارت خانهای دیگر خطرناک به نظر میرسید، چون دانشجویان هر جای دیگری را که به ایالات متحده کمک میکرد سرنگون میکردند. به وزارت امور خارجه تلفن کردیم و به بروس و و یک اطلاع دادیم چه اتفاقی افتاده است. مشغول صحبت با تلفن بودیم که دکتر نان و آقای گوسمان آمدند و گفتند تا مقابل انجمن ایران و امریکا قدمزدهاند دانشجویان آنجا را ترک کرده بودند.
تصمیم گرفتیم بازگردیم و تماس تلفنی با واشینگتن را از سر بگیریم. پس از بازگشت به دفتر متوجه شدیم روحیهی کارکنان هم اندکی تقویت شده است. از یک مواجههی دیگر هم جان به در برده بودند. از آنها به خاطر کمکهایشان تشکر کردم و همگی سر کارهایمان برگشتیم و به واشینگتن اطمینان دادیم که حالمان خوب است.
کمی بعد از ساعت چهار بعد از ظهر بیل رفت تا خانهاش را برای اقامت احتمالی بروس و یک و مایک آماده کند تقریباً بلافاصله تلفنچی زنگ زد. خانم کوب یکی از خانمهای سفارت این جاست لیلیان جانسون بود به تنهایی در آپارتمانی که یک بلوک آن طرفتر از سفارت بود پنهان شده بود و شب سختی را گذرانده بود. سروصدای جمعیت تمام شب ادامه داشته و صداهایی ـ خودش هم قبول داشت ممکن صدای گلوله بودهاند.
صدای محکم بسته شدن درها یا اگزوز ماشینها بوده باشد اما او که با تخیلاتش تنها مانده بود زهره ترک شده بود. چند دقیقهی دیگر هم حرف زدیم، سپس او به سراغ تلفنی رفت که بیل قبلاً از آن استفاده میکرد و شروع کرد به بازگو کردن داستانش برای گروه کاری ایران در وزارت خارجهی آمریکا بعد تلفن دیگری زنگ زد و همراه آن صدای پاهایی در حال دویدن و نزدیک شدن به در اتاق جست و جوی کتاب کتاب خانه شنیدیم. صدای پشت خط گفت: «برگشتند! ».
من و لیلیان تلفنها را رها کردیم و به سرعت به سمت در پشتی رفتیم. اما خیلی دیر شده بود عدهای از دانشجویان پایین پلهها، با چهرهای آرام اما مصمم از در خروجی محافظت میکردند برگشتیم تا از جهت مخالف فرار کنیم.
یکی از کارکنان قدیمی ما را دید و گفت بیایید! » او در سکوت ما را از پلکان پشتی به طبقهی همکف هدایت کرد که انبار کتاب و پارکینگ بود. پایین پلکان به دری بسته برخوردیم و دانشجویان دیگری که در پارکینگ بودند. پس برگشتیم تا در دست شویی بانوان که در همان طبقه بود، پنهان شویم. دست شویی یک پنجره داشت اما هم خیلی کوچک بود و هم خیلی بالا راهی برای فرار نبود
به لیلیان گفتم: «ساکت باش ممکنه فکر کنند فرار کرده یم! » اما فایدهای نداشت. به درها کوبیدند. نفسمان را در سینه حبس کردیم. از آنجا رفتند. نفس راحتی کشیدیم گفتم هنوز از جات تکون نخور. » دوباره برگشتند. باز به در کوبیدند و فریاد زدند: «میدونیم شما اون تویید! » سیفون کشیدم تا صدایم را نشنوند و سپس به لیلیان گفتم همان تو بماند. بعد بیرون آمدم و خیلی سریع یکی از مردان دانشجو تا کتاب خانه در طبقهی بالا اسکورتم کرد.
وقتی وارد سالن مطالعه شدم با پنج شش مرد مواجه شدم که شلوار پارچهای یا جین و پیراهن به تن و و کلاه بافتنی به سر داشتند. از ذهنم گذشت هرگز به این صورتهای نتراشیده عادت نخواهم کرد، حتی اگر در تأسی از داماد پیامبر باشد.
توانستم جایی بایستم که میز تقسیم کتاب بین من و آنها قرار بگیرد. شکی نبود که به جای دیگری خواهیم رفت.
کسان دیگری هم در سالن مطالعه بودند، اما واضح بود که دانشجویان نمیخواستند بلوا به پا کنند. آرام و با صدایی ملایم حرف میزدند که در برخوردهای شخصی در ایران نشان تربیت خانوادگی است. با ناامیدی فکر کردم باید معطلشان کنم باید برای بیل زمان کافی فراهم کنم تا بتواند فرار کند. الآن وقت احساساتی شدن نیست.
یک آن تلاش کردم هر آنچه لازم بود برای حفظ انجمن ایران و آمریکا و جلوگیری از نابودیاش انجام بدهم مرور کنم شاید حرف زدن نتیجه بخش میشد پرسیدم آیا میتوانم کیفم را که در دستم بود، همراه بیاورم. هر چی میخواید بردارید. بنابراین درخواست کردم شنل، کیف دستی و حتی کیف سفید لوازم آرایشم را، که نیت برایم آورده بود برایم بیاورند نا امیدیام بیشتر شد: لیلیان را پیدا کرده بودند. او را به اتاق آوردند و من به دانشجویان گفتم که او با انجمن کار نمیکند. گفتند او را آزاد خواهند کرد. کیف حصیری را به لیلیان سپردم داخلش مکاتبات شخصیام بود و دفترچهای که در آن رویدادهای روزانه را مینوشتیم به دست لیلیان سپردم هرگز آن را دوباره ندیدم.
وقتی احساس کردم برای بردنمان آماده میشوند تاکتیک جسورانهتری را امتحان کردم پرسیدم: «چرا باید همراهتون بیام؟ از کجا بدونم شما همراه گروه داخل سفارت هستید؟ »
متأسفم خانم امکانش نیست حالشون خوبه. دارند حرف میزنند، چیزی میخونند، سیگار میکشند ما نمیخواهیم اونها رو اذیت کنیم. یکی از کارکنان به سرعت تماس دیگری برقرار کرد. «از انجمن دوستی ایران و تگزاس زنگ میزنم. لطفاً اجازه بدید با یکی از امریکاییها صبحت کنیم. » جوابی نیامد. تماس گیرندهی بعدیمان گفت: خبرنگار صدای آمریکا هستم. ممکنه لطفاً دربارهی گروه تون به ما بگید؟ میشه با یکی از امریکاییها صحبت کنیم؟ » صدای آن سوی خط پاسخ داد: «ما دانشجویان پیرو خط امام هستیم. متأسفم! امکانش نیست که با هیچ کدوم از آمریکاییها صحبت کنید. » زیر لب زمزمه کردم خدای بزرگ کمکمون کن