arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۸۱۵۳۵۸
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۱۵ - ۱۸ شهريور ۱۴۰۳
خاطرات مدیر انجمن ایران و آمریکا؛ قسمت پنج؛

«ما دانشجویان پیرو خط امام هستیم؛ متأسفم! امکانش نیست که با هیچ کدوم از آمریکایی‌ها صحبت کنید»

متأسفم خانم امکانش نیست حالشون خوبه. دارند حرف می‌زنند، چیزی می‌خونند، سیگار می‌کشند ما نمی‌خواهیم اون‌ها رو اذیت کنیم. یکی از کارکنان به سرعت تماس دیگری برقرار کرد. «از انجمن دوستی ایران و تگزاس زنگ می‌زنم. لطفاً اجازه بدید با یکی از امریکایی‌ها صبحت کنیم. » جوابی نیامد. تماس گیرنده‌ی بعدی‌مان گفت: خبرنگار صدای آمریکا هستم. ممکنه لطفاً درباره‌ی گروه تون به ما بگید؟ میشه با یکی از امریکایی‌ها صحبت کنیم؟ » صدای آن سوی خط پاسخ داد: «ما دانشجویان پیرو خط امام هستیم. متأسفم! امکانش نیست که با هیچ کدوم از آمریکایی‌ها صحبت کنید. » زیر لب زمزمه کردم خدای بزرگ کمکمون کن
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «مهمان انقلاب» اثر کاترین کوب و با ترجمه رامین ناصرنصیر، روایتی از زندگی یکی از گروگان‌های سفارت آمریکا در جریان تسخیر سفارت در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ است. این کتاب که با لحنی شوخ‌طبعانه نوشته شده، در سال ۱۹۸۴ جایزه کتاب مسیحی ECPA در حوزه زندگی‌نامه را از آن خودش کرده است. کاترین کوب به عنوان مدیر انجمن ایران و آمریکا (IAS) در تهران به فعالیت پرداخت و با تاسیس یک موسسه فرهنگی در ایران، به آموزش زبان انگلیسی به مردم و تبادل فرهنگ با آن‌ها مشغول شد. «انتخاب» روزانه بخش‌هایی از این کتاب هیجان انگیز را در ساعت ۳ منتشر می‌کند.

هیچ کس مسئولیت این کار را بر عهده نگرفته بود و به نظر نمی‌رسید کسی در این مورد اطلاعاتی داشته باشد. حتی برخی کارکنان‌مان هم که قاتی جمعیت مقابل سفارت شده بودند در شناسایی عامل حادثه ناکام مانده بودند، علاوه بر تظاهرکنندگان دانشجو که وارد سفارت شده بودند جمعیتی از تماشاگران شعاردهنده، که شمارشان هر لحظه بیشتر می‌شد و اغلب‌شان مرد بودند، در خیابان‌های اطراف سفارت بود. اشغال‌کنندگان از مردم عادی ایران به نظر می‌رسیدند؛ مردانی در لباس غربی و زنانی با پوشش سنتی چادر که از نقاط مختلف تهران و همچنین سایر شهر‌های ایران گرد هم آمده بودند.

شایعات به سرعت پخش می‌شدند و پروبال پیدا می‌کردند. به ما گفتند که پسر آیت الله جنبش مردمی در سفارت را رهبری می‌کند سی اتوبوس پر از دانشجو از قم، شهری مقدس در نزدیکی تهران، آورده بودند تا هدایت راهپیمایی را به عهده بگیرند.

کارکنانم به تماس با خطوط سفارت ادامه می‌دادند. من شماره‌ی اقامتگاه سفیر را گرفتم و به سرعت و به انگلیسی پرسیدم: «می‌تونم با آشپز در مورد کیک‌هایی که قراره برای جشن فرداشب بپزند صحبت کنم؟

متأسفم، نمی‌تونه باهاتون حرف بزنه.

تلاشی دیگر و این بار به صورت مستقیم: «بذارید با یکی از امریکایی‌ها حرف بزنم تا مطمئن بشم سالم‌اند. »

متأسفم خانم امکانش نیست حالشون خوبه. دارند حرف می‌زنند، چیزی می‌خونند، سیگار می‌کشند ما نمی‌خواهیم اون‌ها رو اذیت کنیم. یکی از کارکنان به سرعت تماس دیگری برقرار کرد. «از انجمن دوستی ایران و تگزاس زنگ می‌زنم. لطفاً اجازه بدید با یکی از امریکایی‌ها صبحت کنیم. » جوابی نیامد. تماس گیرنده‌ی بعدی‌مان گفت: خبرنگار صدای آمریکا هستم. ممکنه لطفاً درباره‌ی گروه تون به ما بگید؟ میشه با یکی از امریکایی‌ها صحبت کنیم؟ » صدای آن سوی خط پاسخ داد: «ما دانشجویان پیرو خط امام هستیم. متأسفم! امکانش نیست که با هیچ کدوم از آمریکایی‌ها صحبت کنید. » زیر لب زمزمه کردم خدای بزرگ کمکمون کن. و این اولین بار از دفعات بی شماری بود که چنین دعا یا فکری مثل برق از ذهنم گذشت. فکر وخیال دست از سرم برنمی داشت. بایست کار‌های زیادی می‌کردیم و این تلفن‌ها آیا هرگز از زنگ زدن باز می‌ایستادند؟

لحظاتی گوشی را از گوشم دور کردم و عضلات شانه‌ی چپم را که از نگه داشتن تلفن دچار گرفتگی شده بود مالش دادم اوا با هیکلی لاغر و ترکه‌ای با لباس جین آراسته و مد روزش دفترچه‌ی تندنویسی به دست، آنجا روی زمین مقابل تلویزیون نشسته بود و کار یادداشت‌برداری را همراه لیگا انجام می‌داد. هر دو زن جوان کاملاً مصمم بودند هر کاری از دستشان بر می‌آید برای به دست آوردن و انتقال هر مقدار اطلاعات ممکن به واشینگتن انجام دهند. هر یک از کارکنان با احساسات درونی خودش هم دست و پنجه نرم می‌کرد. حمله به سفارت خانه به مثابه‌ی قدمی بزرگ در راه پیشبرد انقلاب، مورد استقبال رادیو ایران قرار گرفته بود بسیاری از کارکنانم سال‌ها با امریکایی‌ها کار کرده بودند و حالا و فاداری‌شان به سختی مورد آزمایش قرار می‌گرفت. صورت‌هایشان از ترس و نگرانی منجمد شده بود.

ساعت پنج بعد از ظهر ناگهان یک دوست به میان ما آمد چهره‌اش پر از عزم و اراده بود. خانم مهران منشی جان گریوز آزاد شده بود. جان، مشاور روابط عمومی سفارت و مدیر یواس آی سی ای در ایران رئیس من و بیل رویر بود. بری، روزن وابسته‌ی مطبوعاتی هم برای او کار می‌کرد. هر چهار نفر ما که تنها کارکنان یواس آی سی ای در تهران بودیم در همین مدت کوتاهی که با هم کار کرده بودیم رابطه‌ی نزدیکی پیدا کرده بودیم و حالا مهران اینجا بود تا به ما بگوید چه پیش آمده مثل ملخ‌های گرسنه دوره‌اش کردیم. چی؟ چه کسی؟ چه طور؟ چگونه توانست خلاص شود؟ کی این اتفاق افتاد؟

از این که جمعیت سفارت را به اشغال در آورده بود خشمگین بود و حقیقتاً برای سلامتی جان گریوز و بری روزن احساس نگرانی می‌کرد. او که هنوز از خشم می‌جوشید، تعریف کرد که چگونه دانشجویان از دیوار‌های سفارت بالا آمده بودند و با چنان سرعتی از دروازه‌ها وارد شده بودند که از هیچ کسی کاری جز تماشا بر نمی‌آمد. دانشجویان دسته دسته به داخل ساختمان‌ها ریخته بودند، دست‌های آمریکایی‌ها را بسته بودند و آن‌ها را به محل‌های امن برده بودند.

اعضای یواس آی سی رأی به کتاب خانه‌ی بازرگانی منتقل شده بودند. از او به همراه سایر کارکنان بازجویی کرده بودند و نهایتاً اواخر بعد از ظهر به او اجازه داده بودند آن جا را ترک کند خیلی‌ها اتومبیل‌هایشان را در محوطه‌ی سفارت ر‌ها کرده و آمده بودند با این حال مهران هم با وجود برخورد رودررو با دانشجویان، نمی‌توانست درباره‌ی هویت آن‌ها چیزی به ما بگوید. برای آخرین بار سرش را از روی تأسف تکان داد و نشست و همکاری با ما را شروع کرد تا اطلاعات او را برای واشینگتن بفرستیم. به تدریج همه‌ی امید‌ها برای حل و فصل سریع بحران رنگ باخت. ساعت هفت بعد از ظهر تلویزیون اعلام کرد که مجلس خبرگان، در جلسه‌ی ویژه‌اش برای تدوین قانون اساسی حکومت جدید از دانشجویان در نقش قهرمانان انقلاب تمجید کرده است، این همراه بود با گزارش‌هایی درباره‌ی صد‌ها تلگرامی که در حمایت از دانشجویان به پایتخت ایران سرازیر می‌شد و متن برخی از آن‌ها از رادیو و تلویزیون پخش می‌شد؛ و همه‌ی این‌ها برای ما نشانه‌های خوبی نبودند.

ما به عبث در پی تنها یک کلام معتدل درباره‌ی این شرایط به اخبار گوش می‌دادیم؛ فقط یک صدای کوچک که اقدام دانشجویان را محکوم یا اعلام خطر کند. اما فقط وجد و شرور و کامیابی را می‌شنیدیم که در لفاظی‌های موزون به فارسی به گوش می‌رسید.

اما یک تماس تلفنی حال و هوای‌مان را عوض کرد. چندین امریکایی که داخل سفارت بودند، دستگیر نشده بودند.

لی شانز، که وابسته‌ی کشاورزی‌مان بود و در زمان اشغال سفارت بیرون بود به سفارت سوئد پناه برده بود. او از مخفیگاهش می‌توانست محوطه‌ی پارک موتوری سفارت را ببیند و ما گزارش‌های عینی او را به واشینگتن انتقال می‌دادیم. به همین ترتیب بود که توانستیم ورود نیرو‌های سپاه پاسداران به صحنه را گزارش دهیم؛ گروهی غالباً خودخوانده از شبه نظامیان جوان ایرانی که از زمان پیروزی انقلاب اسم‌شان سر زبان‌ها افتاده بود. تقریباً همیشه یونیفرم‌های سبز تیره می‌پوشیدند و چکمه‌های نظامی به پا داشتند و معمولاً سلاح جمل می‌کردند. آن‌ها بیرون دروازه‌های سفارت و در برابر انبوه جمعیت صف کشیده بودند و اوضاع را زیر نظر داشتند. همچنین با لیلیان جانسون که برای مأموریتی موقت به سفارت آمده بود، حرف زدیم. او با نیرو‌های امنیتی بخش اداری کار می‌کرد و همان روز صبح به فرودگاه رفته بود تا با اولین پرواز به فرانکفورت آلمان غربی، محل کار ثابتش بازگردد. او را از فرودگاه بازگردانده بودند چون ویزایش «اشکال» داشت. از روی ناچاری در یکی از آپارتمان‌های مسکونی امریکایی‌ها، در حوالی محوطه‌ی سفارت، مسکن گرفته بود.

حالا خبر می‌رسید که پنج امریکایی دیگر هم گریخته‌اند: کتی و جو استفورد، مارک و کورا لیجک و باب اندرس که همگی در کنسولگری کار می‌کردند. جالب این که به سادگی از کنسولگری بیرون آمده و حالا در یکی از آپارتمان‌های شخصی‌شان پنهان شده بودند. در طول بعد از ظهر و عصر با آن‌ها گفت وگوی مختصری کردیم.

کتاب خانه‌ی انجمن ایران و امریکا را در ساعت معمولش، شش بعد از ظهر تعطیل کردیم و کلاس‌های انگلیسیمان در مرکز آموزش هم پایان رسید. لیگا در دفتر نان و پنیر داشت و یک قوری چای تازه هم دم کرد تا مطابق برنامه با شام ناچیزمان بخوریم. کارکنان میلی به رفتن نداشتند، اما من نمی‌خواستم ماندنشان باعث جلب توجه غیر ضروری به تشکیلاتمان بشود. فقط از یک منشی تلفنچی و یکی از رانندگان خواستم که بمانند و به کارکنان شیفت شب ملحق شوند.

لیجک‌ها و استفورد‌ها آمدند تا مسئولیت مکالمات تلفنی را از نیمه شب به عهده بگیرند. با جدیت با یکدیگر سلام و علیک کردیم. من و بیل توضیحات لازم را به کورا کتی مارک و جو دادیم و سپس سعی کردیم کمی بخوابیم. عینکم را برداشتم روی یکی از کاناپه‌های کتابخانه دراز کشیدم و فکر گذرایی به خانه‌ام کردم هنوز برایم تازگی داشت اما تمیز و راحت بود، مکانی کوچک و زیبا و کاملاً دلپذیر به تخت خواب بزرگ و راحت و دوست داشتنی‌ام فکر کردم. آه! چه قدر خوابیدن توی وان حمام می‌چسبید. فکر کردم سام، آشپزم، چه چیزی برای شام پخته است هر چند به او تلفن کرده و گفته بودم که احتمالاً امشب به خانه نخواهم آمد.

 
نظرات بینندگان