arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۶۷۲۷۶۳
تاریخ انتشار: ۵۷ : ۲۳ - ۰۳ ارديبهشت ۱۴۰۱

خاطرات حسن روحانی، شماره ۱۵: پدرم هیچ‌وقت به طور مستقیم به من امر نکرد که باید به حوزه‌ی علمیه بروم

خاطرات حسن روحانی: پدرم... علاقه‌ی زیادی داشت که من طلبه شوم. پیش‌تر اشاره کردم بعضی از روحانیونی که در ماه‌های محرم و صفر و رمضان، برای سخنرانی به روستای ما می‌آمدند، پدرم میزبانی آن‌ها را بر عهده داشت و در منزل ما پذیرایی می‌شدند... پدرم هیچ‌وقت به طور مستقیم به من امر نکرد که باید به حوزه‌ی علمیه بروم و این مسیر را انتخاب کنم، اما علاقه‌ی شدید خودش را با کنایه و اشاره به من تفهیم می‌کرد.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ دلایل مختلفی برای علاقه‌مند شدنم به تحصیلات علوم دینی و خواندن دروس حوزوی وجود داشت. از جمله این‌که پدربزرگم، مرحوم شیخ زین‌العابدین، عالم و روحانی بود. هم‌چنین عمو و دایی پدرم، یعنی شیخ اسدالله و شیخ محمدتقی آزاد، هر دو عالم بودند و حتی شیخ محمدتقی آزاد از علمای بزرگ سمنان به شمار می‌رفت. در خانواده‌ی مادرم نیز دایی ایشان شیخ فتح‌الله پیوندی، معمم و در کسوت روحانیت بود. بنابراین وجود علما و معممین در خانواده‌ی پدری و مادری، در ورود من به حوزه‌ی علمیه بی‌تاثیر نبود.

از این گذشته پدرم نیز علاقه‌ی زیادی داشت که من طلبه شوم. پیش‌تر اشاره کردم بعضی از روحانیونی که در ماه‌های محرم و صفر و رمضان، برای سخنرانی به روستای ما می‌آمدند، پدرم میزبانی آن‌ها را بر عهده داشت و در منزل ما پذیرایی می‌شدند. شاید همین انس با روحانیت در روحیه‌ی من موثر واقع شده بود. کتاب‌هایی هم که پدرم من را با آن‌ها در دوران دبستان آشنا کرده بود، عمدتا کتاب‌های دینی بود. مادربزرگم، خانم ملالقمان، هم که با ما زندگی می‌کرد، پیرزنی مهذب و اهل تهجد و عبادت بود. همان‌طور که گفتم، اولین آشنایی من با قرآن به وسیله‌ی ایشان صورت گرفته بود.

بنابراین مجموعه‌ی این عوامل در اشتیاق من به تحصیل علوم دینی موثر بودند و هر کدام به نحوی تاثیر خود را بر جای گذاشتند. به بیان دیگر محیط خانواده، چنین تقاضایی را از من داشت. تهجد پدرم باعث شده بود که من نیز در سنین نوجوانی به خواندن نماز شب و ادعیه مقید باشم که این خود در روحیه‌ی من بسیار تاثیرگذار بود و من را در انتخاب چنین مسیری تشویق کرد.

اشاره کردم که بعد از پایان کلاس پنجم دبستان، در فصل تابستان، پدرم از من خواست تا کتاب جامع‌المقدمات را بخوانم. البته از اواخر خرداد تا اواسط مرداد ماه مشغول کار کشاورزی بودم، ولی در بقیه‌ی تابستان بخشی از کتاب جامع‌المقدمات را خواندم. استاد من حجت‌الاسلام شیخ زین‌العابدین نطنزی بود که پیش از این از ایشان سخنی به میان آوردم؛ او مردی بسیار متقی و پرهیزگار و شایسته بود. با این همه پدرم هیچ‌وقت به طور مستقیم به من امر نکرد که باید به حوزه‌ی علمیه بروم و این مسیر را انتخاب کنم، اما علاقه‌ی شدید خودش را با کنایه و اشاره به من تفهیم می‌کرد.

یکی از مقاطعی که برای من روشن شد پدرم مصمم است تا من این راه را برگزینم، زمانی بود که با هم به سمنان رفته بودیم. سمنان به سرخه خیلی نزدیک بود و فقط هجده کیلومتر با آن فاصله داشت. پدرم در سمنان دوستانی داشت که در بازار فعالیت می‌کردند. یکی از آن‌ها مرد مومنی بود به نام حاج اسماعیل خوشبخت. پدرم با ایشان رفاقت و رابطه‌‌ي قدیمی داشت و با هم رفت و آمد داشتند. آقای خوشبخت که تقریبا هم‌سن‌وسال پدرم بود، چند سال قبل از آن تاریخ، سکته‌ي ناقص کرده بود و سمت چپ بدنش فعال نبود و با کمک عصا راه می‌رفت. در آن سفر، برای دیدن وی به منزلش رفتیم و ضمن گفت‌وگو آقای خوشبخت از پدرم پرسید: «این حسن آقا می‌خواهد چه‌کاره شود؟» (در آن زمان من کلاس ششم ابتدایی بودم) پدرم گفت: «سال آخر ابتدایی است و می‌خواهد بعد از دبستان درس طلبگی را شروع کند.» این اولین بار بود که پدرم موضوع طلبگی من را به صراحت بیان می‌کرد؛ من هیچ‌وقت نسبت به آینده‌ی خودم با این صراحت از او مطلبی نشنیده بودم. آقای خوشبخت از پدرم پرسید: «کجا می‌خواهد درس حوزوی را شروع کند؟» پدرم در پاسخ گفت: «یا در سمنان یا در قم.» در این‌جا آقای خوشبخت با استقبال از این موضوع گفت: «حتما به سمنان بیاید و در منزل ما سکونت نماید.» آقای خوشبخت فرزندی نداشت و در آن منزل فقط خودش با همسرش زندگی می‌کردند. سپس با من صحبت کرد که «حتما به منزل ما بیا» و دستم را گرفت و اتاقی را در منزل‌شان به من نشان داد و گفت: «این اتاق از هم‌اکنون متعلق به شماست.» بعد خانمش را صدا زد و گفت: «این حسن آقا از چند ماه دیگر میهمان ما خواهد بود.» خانمش هم خیلی استقبال کرد و خوشحال شد. این زن و شوهر آن‌چنان مشعوف شده بودند که گویی خداوند فرزندی نصیب آن‌ها کرده است. بلافاصله حس کردم رفتار آن‌ها نسبت به من تبدیل به رفتار یک پدر و مادر بسیار مهربان شد. هر دو اصرار فراوان کردند که من به سمنان بروم و در منزل آن‌ها سکونت نمایم و در حوزه‌ی علمیه‌ی سمنان درس طلبگی را شروع کنم. با اصرار فراوان می‌خواستند همان وقت از من قول بگیرند. در واقع در همان جلسه پدرم پذیرفت که بعد از پایان کلاس ششم ابتدایی من به منزل آقای خوشبخت بروم و دروس دینی را در حوزه‌ی علمیه‌ی سمنان شروع کنم.

در واقع در این دیدار، مقدمات امر مهیا شد و در ذهن من نیز این موضوع بیش‌تر جا افتاد که باید بعد از دوره‌ی دبستان در حوزه‌ی علمیه مشغول تحصیل علوم دینی شوم. من از عمق جان، بسیار خوشحال بودم که زمینه‌ی خوبی برای خواندن دروس دینی من فراهم شده است و از این‌که مکان مناسبی برای سکونتم آماده شده بود و می‌توانستم در سمنان به راحتی درس طلبگی را آغاز کنم بسیار شادمان بودم.

ادامه دارد...

منبع: حسن روحانی، «خاطرات دکتر حسن روحانی؛ انقلاب اسلامی (۱۳۵۷-۱۳۴۱)» جلد اول، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپ نخست، بهار ۱۳۸۸، صص ۵۴-۶۱.

نظرات بینندگان