سرویس تاریخ «انتخاب»؛ یکی دیگر از مواردی که به سالهای اولیهی دبستان مربوط میشود، این است که از سال چهارم دبستان پدرم گفت که بایستی لوازم مدرسه مانند دفترچه، کتاب، خودکار، مداد، قلمنی، دوات و امثال اینها را از مغازهی خودش خریداری کنم. پدرم میگفت باید تابستان کار کنم تا مخارج مدرسه را خودم به دست آورم. در مغازهی پدرم انواع لوازمالتحریر و نیازمندیهای مربوط به مدرسه فروخته میشد. همانطور که قبلا اشاره کردم، در مغازهی پدرم همه چیز بود از لوازمالتحریر گرفته تا داروهای گیاهی، انواع رنگ، انواع پارچه، وسایل نجاری، بنایی و فرشبافی تا برنج و انواع حبوبات و غیره، در واقع یک سوپرمارکت، اما در ابعاد کوچک روستایی بود. به هر حال پدرم میگفت که قیمت لوازمالتحری و وسایل مدرسه را باید خودم پرداخت کنم. این سخن برای من در آن زمان خیلی سنگین بود. او به من گفته بود که از تابستان همان سال که مدرسه تعطیل شد باید کار کنم تا با مزد آن بتوانم در سال بعد لوازم تحصیل خودم را خریداری کنم. من هم سخن پدرم را پذیرفتم و در تابستان با پسرعمویم که چند سال از من بزرگتر بود برای کار به یک مزرعه رفتیم. کار ما هم بیشتر وجین کردن، یعنی چیدن علفهای هرز در مزرعهی پنبه بود. پنبه پس از کاشت وقتی چند سانتیمتر رشد میکند، باید وجین شود و علفهای هرز اطراف آن کنده شود تا بتواند به خوبی رشد کند.
روزهای اول برای ما خیلی سخت بود که در هوای گرم تابستان از صبح تا عصر کار کنیم. الاغی داشتیم که من و پسرعمویم سوار آن میشدیم و به مزرعهی خودمان میرفتیم. یادم هست هر روز معمولا چیزی هم برای ناهار میبردیم و تا ساعت ۲ یا ۳ بعدازظهر کار میکردیم و بعد به خانه برمیگشتیم. مزد ما هم هر روز یک تا دو ریال بود. پدرم قلکی به من داده بود که این پول را در آن قلک میانداختم. در آن تابستان، شاید حدود سی روز کار کردم و حدود شش تومان به دست آوردم. اول سال تحصیلی، پدرم لوازمالتحریر و سایر وسایل مدرسه را که لازم داشتم به من فروخت و من از پولی که در قلک داشتم پول آنها را پرداخت کردم.
در واقع همهی پسانداز تابستان را در طول سال خرج مدرسه کردم. البته در آن زمان قیمت خودکار یک ریال بود و مداد ده شاهی (نیم ریال) و دفترچهی ۲۰ برگ یک ریال و ۴۰ برگ دو ریال بود. سال بعد هم دیگر خودم میدانستم که باید کار کنم و مخارج مدرسه را تامین کنم. این هم یکی از نکات جالبی بود که پدرم به من آموخت که از سنین نوجوانی باید روی پای خودم بایستم. البته آن زمان درک آن برایم سخت بود و نمیدانستم چرا پدرم اینقدر سختگیری میکند. مادرم با کارهای پدرم مخالف بود و معمولا در حضور ما به او اعتراض میکرد که «چرا بچه را در این سن به بیابان میفرستی، حالا که وقت کار کردن او نیست.» پدرم گاهی جواب نمیداد، گاهی هم میگفت: «شما نمیدانی، این به نفع اوست.» مادرم نسبت به مزد کم من نیز اعتراض داشت و به پدرم میگفت که «شما از صبح تا بعدازظهر این بچه را به مزرعه میفرستی، چرا یک یا دو ریال مزد میدهی، مزد این کار روزی یک تومان است.» پدرم میگفت: «من میدانم چقدر باید مزد بدهم؛ مزدشان همین مقدار است.» ما از رفتار پدرم تعجب میکردیم، چون وضع مالی پدرم مناسب بود و مغازه داشت و به راحتی میتوانست هزینههای جاری خانواده را تامین کند. برای همین میگفتم چرا از صبح تا عصر ما را برای کار به بیابان میفرستد! این خاطره در آن زمان جزو خاطرات تلخ من بود، ولی کمی که بزرگتر شدم و فلسفهی برنامه و رفتار پدرم را درک کردم، آن را در بخش خاطرات شیرین و خوش زندگی بایگانی کردم و هنوز هم یاد آن برای من مسرتبخش است.
ادامه دارد...
منبع: حسن روحانی، «خاطرات دکتر حسن روحانی؛ انقلاب اسلامی (۱۳۵۷-۱۳۴۱)» جلد اول، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپ نخست، بهار ۱۳۸۸، صص ۴۹-۵۱.