سرویس تاریخ «انتخاب»؛ در روستای ما چند آبانبار بزرگ بود که در زمستان آنها را پر از آب میکردند و در تابستان از این آبانبارها که آب گوارا و سردی داشتند، استفاده میکردند. منزل ما تا آبانبارِ بزرگ ده فاصلهی زیادی نداشت و من میبایست در فصل تابستان هر روز نزدیک ظهر کوزه را میبردم تا برای ناهار آب بیاورم. آبانبار حدود چهل پنجاه پله داشت و کمی تاریک بود. نزدیک ظهر بسیار شلوغ میشد و همه از دختر، پسر، زن و مرد برای برداشت آب از این آبانبار که یک شیر بیشتر نداشت و پایین آن هم بسیار تاریک بود، میآمدند و گاهی بین افرادی که برای برداشتن آب به آبانبار میآمدند، بر سر نوبت نزاع درمیگرفت و گاهی چند کوزه هم شکسته میشد.
در ایام محرم در روستای ما مراسم تعزیهخوانی (شبیهخوانی) بسیار معمول بود و در چند تکیه از جمله تکیهی معروف به «بیروندژ» به پا میشد. ما از صبح زود به تکیه میرفتیم تا جای مناسبی برای تماشای تعزیه پیدا کنیم. در اطراف تکیه دوطبقه بود که ارتفاع طبقهی اول از سطح زمین یک متر و ارتفاع طبقهی دوم دو و نیم متر بود، معمولا بچهها را در طبقهی بالا مینشاندند که بهتر ببینند. من و پسرعموهایم از عمو میخواستیم ما را در قسمت طاقچهی بالای بنشاند. در واقع رفتن به طاقچهی بالا برای بچهها یک امتیاز بود.
ایام عید نوروز یکی از عیدیهای مرسوم تخممرغهای رنگی بود که آنها را خیلی دوست داشتیم. به منزل هر یک از اقوام که میرفتیم تخممرغ رنگی به ما میدادند که با آنها بازی میکردیم، یعنی آنها را به هم میزدیم و تخممرغ هرکس که میشکست بازنده بود و میبایست آن را به برندهی بازی بدهد. گاهی صبح ده عدد تخممرغ داشتیم، ولی ظهر که به خانه میآمدیم چیزی نداشتیم، چون آنها را در بازی باخته بودیم. عیدی هم معمولا سکهی پنج ریالی تا یک تومانی بود. کسی که بیشتر از دیگران به ما عیدی میداد دایی ما حاج آقا پیوندی بود که یک تومان به ما میداد. بقیه معمولا یک سکهی پنج ریالی عیدی میدادند. بعدها که کمی بزرگ شدیم، دایی ما اسکناس دو تومانی به ما میداد که بسیار خوشحال میشدیم.
پدرم مغازهای داشت که از همان ایام کودکی من هم در ادارهی آن به او کمک میکردم، یعنی در حد توانم برای مشتریها اجناس را به پیشخوان مغازه میآوردم و یا آنها را سر جایش میگذاشتم. گاهی اوقات خصوصا در روزهای جمعه با پدرم به صحرا میرفتم و درختهای باغ را هرس میکردیم یا میوه میچیدیم و به کارهای مزرعه میرسیدیم. پدرم تابستان صبح زود قبل از اینکه به مغازه برود به باغ سر میزد و من هم معمولا با او به صحرا میرفتم.
یکی از عادات خوبی که پدرم داشت و به آن مقید بود، توجه خاص او به صلهی رحم بود. معمولا روز جمعه قبل از ظهر به منزل خالهها، دایی؛ مادربزرگ (جدهی مادری) و سایر اقوام میرفت و من را هم با خودش میبرد. توقف ما در خانهی هر یک از خویشاوندان کوتاه و حداکثر ده تا پانزده دقیقه بیشتر نبود، در حد احوالپرسی و خوردن یک چای و گاهی هم صرفا یک احوالپرسی سرپایی که در حد پنج دقیقه بود. به این ترتیب در طی حدود یکی دو ساعت، به شش هفت خانواده سر میزدیم. این برنامه در جمعهها همیشگی بود مگر اینکه حادثهای اتفاق میافتاد و یا در مسافرت بودیم. برنامهی صلهی رحم لذتبخش بود و در من تاثیر فراوانی داشت به گونهای که در طول هفته منتظر جمعه بودم. آن موقع نماز جمعه مرسوم نبود و در روستای ما هم نماز جمعهای اقامه نمیشد. چیزی که از روز جمعه برایم خاطرهانگیز بود، یکی صلهی ارحام بود و دیگری غسل جمعه که، چون پدرم همیشه مقید به انجام آن بود ما هم از پنج شش سالگی به غسل جمعه مقید بودیم. پدرم همواره دربارهی فضیلت و اهمیت و ثواب غسل جمعه برای ما صحبت میکرد، لذا ما هم از کودکی مقید به انجام آن بودیم.
ادامه دارد...
منبع: حسن روحانی، «خاطرات دکتر حسن روحانی؛ انقلاب اسلامی (۱۳۵۷-۱۳۴۱)» جلد اول، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپ نخست، بهار ۱۳۸۸، صص ۳۲-۳۳