سرویس تاریخ «انتخاب»؛ صدام نگاهی بدبینانه به نقش مذهب در سیاست داشت – به ویژه هنگامی که این قضیه با تمایلاتش سازگاری نداشت. او به ویژه نسبت به وهابیت حساس بود – شکلی سختگیرانه از بنیادگرایی اسلامی که از عربستان سعودی ریشه میگرفت. صدام معتقد بود که بنیادگرایی سنی در مقایسه با اکثریت شیعهی این کشور یا حتی ایرانیها، تهدیدی بزرگتر برای رژیمش به شمار میآید. او مانند بسیاری از رهبران منطقه، هنگامی به قدرت رسید که ناسیونالیسم عربی در اوج خود بود؛ ولی اکنون در فترت به سر میبرد و جای خود را به بنیادگرایی اسلامی به عنوان نیروی محرک در منطقه داده بود. به اعتقاد صدام، این وضعیت هیچ نتیجهای به بار نخواهد آورد جز ایجاد مشکل: «من همان سالها، از ۱۹۷۷، یقین پیدا کرده بودم – و دربارهی آن هم نوشتهام – که هر تلاشی برای وارد کردن مذهب به حکومت و سیاست، موجب خواری مذهب شده و سیاست را تباه میکند، و حزب [بعث] این اصل را پیشهی خود کرده بود.»
صدام معتقد بود که وهابیت سریعتر از آنچه در مخیلهی افراد میگنجد گسترش خواهد یافت، چون باعث تهییج افرادی میشود که از ناکامیهای رهبران سیاسی عرب طی پنجاه سال گذشته سرخورده شدهاند. او گفت مرزهای عراق با اردن، کویت، ترکیه، عربستان و ایران، این کشور را به پایگاهی ایدهآل برای بنیادگرایی تبدیل کرده است: «مردم عراق زندگی متوازنی دارند. نفوذ عناصر خارجی این توازن را به هم میزند. لذا وقتی وهابیت به عراق نفوذ میکند، توازن کشور به هم میریزد.»
صدام از نظام امتیازدهی بهره میگرفت، خودرو و پول در اختیار شیوخ قبایل سنی میگذاشت تا وفاداریشان را حفظ کند. وهابیت از آن رو به تهدیدی علیه او تبدیل شده بود چون از همان پایگاه سنی حامیاش برمیخاست. دشوار بود بتوان وهابیها را بدون بیزار کردن قبایل سنی ریشهکن کرد و آنها میتوانستند به جریان ثابت حمایت مالی از سوی عربستان سعودی تکیه کنند. اگر وهابیت در گسترش ایدئولوژی خود آزادی عمل پیدا میکرد، حکومت صدام از درون دچار فروپاشی میشد.
شب در اتاقکم به آنچه صدام دربارهی بنیادگرایی گفته بود فکر کردم. خیلی از شبها قبل خواب هدفون میگذاشتم و موسیقی گوش میدادم. ولی شبهای دیگر به خاطر نکاتی که صدام گفته بود بیدار میماندم – و آن شب یکی از آنها بود. در سالهایی که صدام را تجزیه و تحلیل میکردم، حتی یک ثانیه هم به مغزم خطور نکرد که وی ممکن است از جانب وهابیها یا سلفیها احساس نگرانی کند.
قطعا لحظاتی پرتنش در مبارزه با بنیادگرایی وجود داشته است. یکی از آنها به طور مشخص در سال ۱۹۹۶ رخ داد که صدام یکی از رهبران دولیم، از قبایل بزرگ سنی در عراق، را به اتهام خیانت اعدام کرد. اما من و دیگر تحلیلگران، این اقدام را نمایشی از قدرت صدام و شبکهی قبیلهای او میدیدیم. هیچ رگهی مذهبی در این اعدام ندیدیم. از جنبش رو به رشد بنیادگرایی در عراق آگاه بودیم که از چشم استخبارات دور مانده بود و آمریکا به دیدهی تردید به آن مینگریست، اما این قضیه فراتر از آن چیزی بود که تصور میشد. فرض ما به عنوان تحلیلگر این بود که اینها دار و دستهی دیگری هستند که اگر به تهدیدی جدی تبدیل شوند صدام آنها را نابود میکند. همانطور که غلت میزدم و یک شب به آن فکر کردم، دنبال این بودم که ببینم تحلیل ما کجا به بیراهه رفته است؛ چطور شد که قصاب بغداد از سنیهایی هراس داشت که پایهی اصلی حمایت او را تشکیل میدادند؟ صدام فارغ از اینکه عمدا یا سهوا چنین کاری کرد، سرنخهای از مردی افسانهوار به دست داد و چیزهایی گفت که دقیقا همانهایی بود که کاخ سفید دوست نداشت بشنود. به جای استبدادی کاریکاتورگونه از او که در غرب ترسیم شده بود، صدام میگفت فشارهای متقابلی وجود داشت که وی در زمان زمامداریاش مجبور بود نسبت به آنها هوشیار باشد – به گونهای که حتی ناچار شد تا در زمینهی اعمال سیاستهای قبیلهای در قلب مناطق سنینشین با احتیاط گام بردارد.
ادامه دارد...
منبع: جان نیکسون، «بازجویی از صدام؛ تخلیه اطلاعاتی رئیسجمهور»، تهران: ترجمهی هوشنگ جیرانی، کتاب پارسه، چاپ شانزدهم، ۱۴۰۰، صص ۱۱۹-۱۲۱
مامور اطلاعاتی سیا: به گفتهی صدام، نیروهای وهابی تلاش میکردند به درون رژیم نفوذ و قدرتش را تهدید کنند. صدام این تهدید را با صحبت کردن دربارهی «کامل ساجد الجنبی» ترسیم کرد؛ ژنرال عراقی آیندهداری که در جنگ ایران و عراق قهرمان بود و در ستاد مشترک ارتش خدمت کرده بود. بعد از آنکه کویت از سوی عراق اشغال شد، کامل ساجد به این کشور فرستاده شد تا به اشغال آن کمک کند. او در این موقعیت، شاهد نابودی ارتش عراق در جریان جنگ خلیج [فارس]در سال ۱۹۹۱ بود...