سرویس تاریخ «انتخاب»؛ در تاریخ چهارشنبه ۱۱ اکتبر ۱۹۶۷ [۱۹ مهر ۱۳۴۶] به قصد سیاحت از مادرید به طرف کالیسیا که در شمال غربی اسپانیا واقع است و ییلاق تابستانی مردم اسپانیاست عازم شد.
[...] در عصر ما اگر هفت نفر شاعر درجهیک وجود داشته باشد یکی از آنها سید غلامرضا روحانی شاعر فکاهینویس میباشد. بعد از ادیبالممالک و ملکالشعرا و پروین اعتصامی و ایرج و سید اشرف میتوان نام روحانی را به میان آورد. اشعار او استحکام اشعار ملکالشعرا، شیرینی اشعار ایرج و سادگی اشعار سید اشرف را دارا میباشد.
[...] دیوان اشعار او دو سه بار طبع شده و تمام به فروش رسیده است. این شاعر برجسته سالها با حقوق کم در ادارهی بلدیه خدمت میکرد. در عهد سرهنگ کریم آقا بوذرجمهری بعد از اینکه یک رباعی در هجو سرهنگ سرود او را به نقلیهی قشون فرستادند که شرح آن خیلی جالب توجه است و موقع نگارش این کتاب برای اینکه مختصری از شرححال روحانی در این صفحات درج شود و به حلاوت کتاب افزوده گردد از اسپانیا نامهای به آن شاعر آزاده نوشتم و تقاضا کردم جریان جدال خود با سرهنگ کریم آقا را مرقوم دارد و در این تاریخ که ۱۹ دسامبر ۱۹۶۷ میلادی [۲۸ آذر ۱۳۴۶] است و مشغول نوشتن این قسمت از خاطرات هستم جواب آقای روحانی واصل شد و عینا نقل میشود:
[...]زمانی که اعلیحضرت رضاشاه سردارسپه و رئیسالوزرا بودند و هنوز بر تخت سلطنت جلوس نکرده بودند مرحوم احمد اشتری کفیل شهرداری شد و چند تن از دوستان و بستگان خود را وارد بلدیه نمود از جمله عباسمیرزا دولتشاهی، ابوالحسن خدابندهلو و هادی اشتری برادر خود.
وقتی سرهنگ کریم آقا کفیل بلدیه گردید اشخاص مزبور از رفتن میرزا احمدخان اشتری و آمدن بوذرجمهری خوشحال نبودند. کریم آقا در بدو ورود شروع به اقدامات موثری نمود از قبیل گشاد کردن خیابانها و گُلکاری میدان سپه و غیره، اقدامات مزبور خیلی در انظار جلوه کرد. در همان اوقات به مناسبت فتوحات سردارسپه و دستگیری خزعل و تصرف خوزستان شهر تهران را برای ورود سردارسپه آذین بستند و جشن مفصلی هم در بلدیه برپا کردند. به همین مناسبت من هم قصیدهای در تمجید از اقدامات سردارسپه و کارهای سرهنگ کریم آقا سرودم و برای کریم آقا ارسال داشتم. خیلی خوشش آمد و مرا احضار نموده گفت: «این اشعار را پاکنویس کن بیاور تا به عرض حضت اشرف برسانم.» و پاکنویس کردم تقدیم داشتم.
شب جشن، عموم اعضای بلدیه را دعوت کرده بودند که با لباس مشکی در جشن حاضر شوند. من قدری زودتر رفتم و با دو سه کارمند دیگر خود را به ایوان طبقهی دوم رساندیم. در این موقع یک دسته سرباز گارد مخصوص جلوی در بلدیه صف بستند و مانع ورود مردم به محوطهی جشن شدند. اتفاقا یکی از اعضای بلدیه در آن موقع وارد شده بود ولی او را سربازها راه ندادند و چند ضربه قنداق تفنگ هم به او زدند. رفقایی که حضور داشتند به من گفتند شعری در این باب بگو. من هم طبعم گل کرده بود و فورا این رباعی را سرودم: «امشب حسبالامر جناب سرهنگ/ اعضای اداره هر یکی شیک و قشنگ/ دعوت شده لیک در پذیراییشان/ سرنیزه تهیه دید و قنداق تفنگ»
رفقا نسخهی رباعی را برداشتند و انتشار دادند و همان شب موضوع به اطلاع سرهنگ کریم آقا خان رسید و سبب کینهورزی او به من و چند نفر رفقای دیگر گردید. دو روز بعد احکامی از وزارت کشو برای آنها صادر و ابلاغ شد که یکی را به بندرعباس و دیگری را به بندر بوشهر و بقیه را به نقاط دیگر جنوب مامور نموده بودند. ضمنا کریم آقا خان مرا هم احضار نمود و گفت: «آیا تو هم در کمیتهی آنها بودی؟» جواب دادم که «از کمیتهی آنها خبر ندارم و در تمام عمر هم داخل هیچ کمیته و حزبی نبودهام.» بعد به من گفت: «سواد مواد داری یا گابی؟» (منظور گاو بود).
از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شدم ولی غیر از تسلیم و رضا چاره نداشتم لذا معقولانه جواب دادم که «سالها تحصیل کردهام و مدتهاست در اداره به کارهای دفتری و حسابداری اشتغال دارم.» پس از شنیدن این جملات به من گفت که «تو سادهلوح هستی و اینها تو را تحریک نمودهاند و من میدانم که این شعر را هم به تحریک آنها ساختهای. از فردا به بلدیه نیا و در نقلیهی قشون کار کن. این رباعی را هم عوض کن و دنبالهاش را اینطور بیار که اشخاصی با من دشمن بودند و بر ضد من کمیته داشتند و من چقدر رئوف و مهربان بودم که راضی به قطع نان آنها نشدم و هر یک را مامور یک شهر دیگر نمودم.»
سفارش و تاکید کرد که «شعر را بساز و فردا صبح برای من بیاور.» من به منزل رفتم و آن شب را نتوانستم بخوابم. رباعی که دنباله ندارد، ولی قصد کریم آقا خان قافیهی «سرهنگ» و «قنداق تفنگ» بود. نیمههای شب بود که فتیلهی چراغ را بالا کشیدم و قلم و کاغذ برداشتم و اشعاری ساختم و روز بعد دادم با خط خوش روی صفحهی بزرگ نوشته و جوف پاکت گذاشتم و بردم به اداره و چون به خود سرهنگ دسترسی پیدا نکردم، پاکت را دادم به آقای محمدعلیخان صفاری (سرتیپ صفاری امروز) که آن موقع در بلدیه و هم در نقلیهي قشون سمت معاونت کریم آقاخان را داشت و مرد لایق و مهربانی بود و قول داد پاکت را به عرض سرهنگ برساند.
روز بعد به نقلیهی قشون رفتم و در آنجا مرا به سرهنگ فوج نقلیه آقای عبدالله خلوتی معرفی کردند. تا پیش او رفتم خندید و گفت: «رفیق شرط اول این است که ما را دست نیندازی و در هجو ما شعر نسازی.» معلوم شد رباعی مزبور بین همهی افسران قشون مطرح شده است. با مراجعه به آقای صفاری مرا به قسمت نعلبندخانه فرستادند و در پشت میز کوچکینشاندند. یکی دو نفر از افسران جوان هم آمدند نزدیک من و انگشت زیر چانهی من زدند و گفتند: «شاعرباشی را اینجا آوردند!»
در اطراف محوطه اسبهای قشونی را بسته بودند و بوی سرگین اسب دمار از روزگار من درمیآورد. کار من رسیدگی اسناد خرج مربوط به علیق اسبها بود. پس از یک ماه که به کلی خسته شده بودم یک روز صبح زود رفتم در اتاق سرهنگ کریم آقاخان ایستادم، تا وارد شد و چشمش به من افتاد احوالپرسی کرد و گفت: «روحانی آیا مشغول کار هستی؟» گفتم: «از مرحمت حضرت اجل» و دنبال او وارد اتاق شدم. گفت: «آن شعر را که خواسته بودم چرا نساختی و برای من نیاوردی؟» جواب دادم: «همان شب ساختم و صبح روز بعد به آقای صفاری دادم تا تقدیم کند.» گفت: «برو از صفاری بگیر و بیاور.» رفتم نزد آقای صفاری پاکت را از لای کیف خود بیرون آورد و به من داد. بردم پیش سرهنگ. پاکت را از من گرفت و شعر را بیرون آورد و به من داد و گفت: «خودت بخوان» در همانجا که او ایستاده بود و من در مقابل او قرار داشتم به خواندن اشعار پرداختم:
تا به فرمان رئیسالوزرا صدر زمان/ کارفرمای خردمند کریم آقا خان
بهر تنظیم امور بلدی بست میان/ شهر تهران را آراست چو گلزار جنان
آنچنانی که زند طعنه به اقطار فرنگ
حکم او کَند ز پا پایهی ایوانها را/ بیستون کرد بساطِ درِ دکانها را
داد وسعت زِ دو سو سطحِ خیابانها را/ نقشهای داد که سازند زِ نو آنها را
تا به اسلوب نویی گردد و با طرز قشنگ
سعی کرد از پیِ آبادی این ملک خراب/ تا نهد کشور ما رو به ترقی به شتاب
عنقریب است که در شهر کشد لولهی آب/ همتش هست به حدی که نگنجد به حساب
شد کمیت سخن اندر رهِ توصیفش لنگ
آن کسانی که شدند از پی بدخواهی او/ جمله آگاه نبودند زِ آگاهی او
غافل از شوکت و از قدرت اسپاهی او/ باز مردانگیاش بنگر و همراهی او
که نراند از درِ احسان همه را با اردنگ
نانشان را نبُرید آن گهرِ پاکنهاد/ شغلشان داد و فرستاد به اطراف بلاد
خانهی مکرمت و همت و جودش آباد/ آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد
لطف حق باد نگهدار جناب سرهنگ
شعر که به آخر رسید، آقای صفاری وارد اتاق شد. کریم آقاخان به او گفت: «دیدی روحانی چه شعر خوبی گفته است؟» گفته که «اینها را اردنگ نزد و بیرونشان نکرد.» آقای صفاری در حالی که سلام نظامی میداد گفت: «حضرت اجل! آقای روحانی دارای قریحه و ذوق ادبی بسیار خوبی است و اشعار او در مجلات ادبی و جراید درج میشود و همه تعریف و تمجید میکنند. بنده عرض کردم آن رباعی که منتشر شده بود مربوط به آقای روحانی نبوده و دیگران به نام ایشان منتشر ساخته بودند.» کریم آقا خان موقع خروج از اتاق گفت: «باید پست بهتر با حقوق زیادتری به او بدهیم.»
پس از رفتن سرهنگ کریم آقا خان، آقای صفاری گفت: «آقای روحانی، من به شما ارادت دارم. فردا بیایید بلدیه مرا ملاقات نمایید.» روز بعد نزد آقای صفاری رفتم معلوم شد کریم آقا خان دستور داده مرا به بلدیه برگردانند به شرط آنکه بر علیه او شعری نگویم. ضمنا آقای صفاری گفت که «حالا سرِ شما دعواست و همهی روسای دوایر شهرداری پیشنهاد نمودهاند که شما در ادارهی آنها کار کنید.» گفتم: «حالا که مشتری زیاد است خوب است مرا به حراج گذارید هر شعبه که زیادتر حقوق میدهد در آنجا مشغول کار شوم.» بالاخره در ادارهی حسابداری مشغول کار گردیدم. این بود مختصری از خاطرات من. امضا: «سید غلامرضا روحانی»
ادامه دارد...
منبع: سپید و سیاه، شمارهی ۹ (۹۸۹) چهارشنبه ۱۲ مهر ۱۳۵۱، صص ۱۸ و ۵۰.
مجتبی مینوی... یک جلد کتاب رباعیات خیام را به عنوان اینکه کهنترین نسخ است به کتابخانهی کمبریج انگلستان فروخته و وجه معتنابهی بابت قیمت آن دریافت نموده است. از آن کتاب عکسبرداری شده و در روسیهی شوروی مستشرقین ثابت کردهاند که اصالت ندارد و تقلبی است... باید وزارت فرهنگ مینوی را به جرم فروش کتاب تقلبی خیام به محاکمهی اداری جلب کند و او را به مجازات رساند تا قدری عاقلتر و مودبتر شود و دیگر از گلیم خود پا بیرون نگذارد و خود را کتابشناس معرفی ننماید.