سرویس تاریخ «انتخاب»؛ در سن چهارده سالگی در اصفهان نزد زنداییام آمنهبیگم که زن مومن و باسوادی بود الفبا را یاد گرفتم. این زن [را]که در آن زمان هنوز هم آتش را با سنگ چخماق روشن میکرد، در حدود چهل سال بعد در طی یکی از مسافرتهایم به اصفهان دیدم و لذت فراوان بردم که مزهاش هنوز هم زیر دندانم است. تفصیل این ملاقات را در «سر و ته یک کرباس» (جلد اول، صفحات ۴۱ به بعد) آورده و شاید به خواندنش بیرزد.
در همان اصفهان وقتی الفبا و ابجد و هوز را یاد گرفتم در محلهی نو به مکتب آخوندی به نام «پسر ملا علیاصغر» رفتم و در آنجا «پنجلحم» [جزو آخر قرآن]ابر وزن سر در غم (که همان «عمهجزو» طهرانیهاست) خوان شدم. قبل از آنکه به «الف الف: آ، ب الف: با» برسم چند روزی گرفتار بلا و مصیبت «هوالفتاحالعلیم» و «بس مبارک بود چو فر هما / اول کارها به نام خدا» بودم. حالا درست یادم نیست که آیا اول «الف الف آ» را به ما آموختند یا «الف هیچی ندارد، ب یکی به زیر دارد، ت دو تا بالا دارد... قاف سر گندلی دارد الخ» را، و باز در خاطرم نیست که «مد را بکشم، جزم را برهم بزنم، تشدید را سخت بگویم، الف همزه را به جای الف بشناسم و اگر نشناسم صد تا چوب کف دستی و کف پایی بخورم تا بشناسم» را با رعایت کدام مراتب از تقدیم و تاخر میآموختیم. خوانندگان بهتراست تفصیل این قضایا را که همه مربوط به تعلیم و تربیت در آن زمان است در همان «سر و ته یک کرباس» (جلد اول، صفحت ۴۹ به بعد) مطالعه فرمایند.
در مکتب «پسر ملا علیاصغر» که از حیث صورت و سیرت درست ارزق شامی را به خاطر میآورد. در همان روز اول بدون استحقاق دو پای ذریت رسول به فلکه رفت و لهذا مادرم مرا به مکتب دیگری سپرد که در یکی از بالاخانههای مسجد سید در محلهی بیدآباد واقع بود و تعلق داشت به آخوند ملا محمدتقی «ملا ممتقی». در آنجا نیز ملا نشدم و همانجا بود که روزی چیزی نمانده بود مزهی آن چیز پلید و نجسی را که بعدها در دورهی زندگانی مکرر اخلاقا چشیدم درست و حسابی با لب و دهان بچشم.
در آنجا هم بند نشدم و مرا به مکتب دیگری که در یکی از بالاخانههای مسجد علیقلی آقا در محلهی میرزاها در نزدیکی قبرستان «آبپخشان» بردند. اسم آخوند تازه ملا طاهر بود و داستان او را با برادرش ملا باقر و بلایی که به سر من آمد در همان «سر وته یک کرباس» (جلد اول، صفحات ۷۵ به بعد) نقل کردهام. در این مکتب هم ماندگار نشدم.
در آن اوقات پدرم مدام از ترس ظلالسلطان و حاکم شهر و آقای نجفی (ملا محمدتقی) ملای شهر از اصفهان فراری بود.
مادرم مرا در راستابازار بیدآباد نزد میرزا حسن صحاف که کتابهای پدرم را صحافی میکرد به شاگردی گذاشت که درسم هم بدهد. تازه آنجا معنی خواندن و نوشتن را تا حدی فهمیدم و کم و بیش دستگیرم شد که منظور از یاد گرفتن این علامتهای کج و معوج که به نام حروف و حرکات، چون کرمهای زیانکاری از اولین دورهی کودکی به مغز و ریشهی عمر اطفال معصوم میافتند و تا دم مرگ شیرهی جانشان را میمکند چیست.
همین که در نزد صحاف کورهسوادی پیدا کردم به مدرسهی آخوندها و طلاب علم که در دهنهی بازار بیدآباد در کنار نهر معروف به «ماری بابا حسن» (ماری در زبان اصفهانی به معنی رود و نهر است) واقع بود رفتیم. عمامه به سرم گذاشتند و با همهی صغر سن به صورت طلاب علوم دینیه درآمدم.
اسم آخوندمان «حاجی آخوند» بود و بیمقدمه صرف و نحو عربی با کتاب «جامعالمقدمات» شروع گردید و چندین روز طول کشید تا فهمیدیم «چرا بدان گفت و بخوان نگفت» و چرا بدان گفت و اعلم نگفت.
در آن زمان بیشتر از ده سال نداشتم و با وجود این اسمم را «رجیل» که مصغر «رجل» است گذاشته بودند. حاجی آخوند مرد باسواد و بافهمی بود و خواندن و نوشتن را از آنجا یاد گرفتم به طوری که میتوانستم با دیکتهی مادرم برای پدرم کاغذ بنویسم.
ادامه دارد...
منبع: خواندنیها، شمارهی ۱۳، سال ۳۵، سهشنبه ۷ تا شنبه ۱۱ آبان ۱۳۵۳، صص ۱۵ و ۱۶، به نقل از مجلهی راهنمای کتاب.
روزی یک نفر از دوستان که ادعای انگلیسدانی داشت در روزنامهای که به زبان انگلیسی بود خبری راجع به ایران دید... از او درخواست نمودیم آن خبر را برایمان ترجمه نماید. گفت... نوشته است که محمدعلیشاه به سید جمالالدین و ملکالمتکلمین ترفیع رتبه داده است. طولی نکشید که فهمیدیم مترجم «بالا بردن بر سر دار را» ترفیع رتبه فهمیده بوده است، چنانکه میدانید قسمتی از این خبر هم حقیقت نداشت، چون سید جمال را که پدر نگارنده باشد به دار نیاویختند بلکه چندی بعد در زندان حکومتی بروجرد خفه کردند.