سرویس تاریخ «انتخاب»؛ در تفلیس به مدرسهی شیخالاسلام رفتم. در این مدرسه ترکی و عربی و فارسی تعلیم میدادند. روسی را هم آنجا یاد گرفتم، مجبور بودم که بلد باشم. به تحصیلاتم تا دورهی اول متوسطه ادامه دادم بعد پدرم ناخوش شد و در خانه افتاد و من مدرسه را رها کردم. با این همه دست از مطالعه برنداشتم ترکی عثمانی، آلمانی و فرانسه را هم به تدریج فراگرفتم. همانجا بود که به خدمت وزارت خارجهی ایران درآمدم. بعدها با یک دختر اهل «لیتونی» ازدواج کردم و از خانمم صاحب دو تا دختر شدم. شوهر یکی از آنها انگلیسی و مخبر روزنامهی دیلیتلگراف در ایتالیاست و دختر دیگرم زن امیراصلان افشار است که وزارت خارجهایست و میشناسیدش.
... ما دست پدر را میبوسیدیم، سنتها را محترم میداشتیم، پیش از غروب آفتاب به خانه برمیگشتیم و جز با اجازهی پدرم نمینشستم. دنیای ما عوض شده است در همهی زمینهها تقلید میکنیم حتی ژاپنیها که از ما متعصبتر بودهاند از بعد از جنگ دوم جهانی سنتهایشان را ترک گفتهاند با این همه من فکر میکنم آنچه میتواند ما را نگهدارد و از زوال قومیت ما جلوگیری کند انتخاب و حفظ سنتهایی است که ایرانیت بدانها وابسته و پیوسته است. اگر سنتها را حفظ نکنیم شکست خواهیم خورد. حفظ سنت ما را از شکست نجات خواهد داد. ما هر بار که سنت را کنار گذاشتهایم شکست خوردهایم و مغلوب اندیشههای تازه و سنتهای نو شدهایم. ما از اعراب شکست نخوردهایم ما از اسلام شکت خوردهایم باید باور کرد که اسلام آن روز مثل سوسیالیسم امروز بود.
دفعهی اول به فرمان ارفعالدوله در اسلامبول منشی ارفعالدوله بودم و دخترم که در رم به سر میبَرَد گاهی به تهران میآید و به من سر میزند.
من مخالف بلشویکها بودم. دو بار در بادکوبه قصد قتلم را کردند. یک دفعه مرا به یک جلسهی بحث و انتقاد دعوت کردند. سردستهی بحثکنندگان میرزا داود نامی بود ایرانی و اردبیلی پسر یک روضهخان که وزیر خارجهی بلشویکها شده بود. بحث که گرم شد من پاشدم که جواب بدهم و آنها دیدند که جوابهای من منطقی است به طرفم شلیک کردند. چهار نفر کشته شدند. میرزا داود که غافلگیر شده بود پرید تو سوراخ جای سوفلور [۱] قایم شد و به من هم گفت: «بیا فرار کنیم» من گفتم: «فرار نمیکنم اگر فرار کنم مرا از پشت با گلوله میزنند. من دوست دارم از روبهرو گلوله بخورم.»
بلشویکها که آمدند سفیری را که روسها فرستاده بودند، روسهای مخالف در مازندران کشتند، بلشویکها عصبانی شدند و به من اطلاع دادند که شب میآیند که تو را بگیرند. در آن زمان نریمان نریماناف رئیس حکومت بلشویکها بود. زمانی که من درس میخواندم نریماناف معلم من بود و ماهی ده منات از من میگرفت و به طور سرخانه درسم میداد. من به او عمو نریمان میگفتم. وقتی این اتفاق افتاد او رئیس حکومت بلشویکی آذربایجان بود، رفتم سراغ عمو نریمان و ماوقع را گفتم او به لنین تلگراف کرد و لنین حکم داد که قزاقهایی که در ایران هستند باید خارج از قانون تلقی شوند و من از معرکه جستم.
روسها دوستی و دشمنی سرشان نمیشود و حتی وقتی که روی دوستی نشان میدهند دشمناند. آنها با من از این جهت بدند که میدانند که من نقشههایشان را میخوانم. من هیچوقت با روسها خوب نمیشوم.
استالین را چندین بار دیدهام و مهمترین مرتبهای که با استالین ملاقات داشتم موقعی بود که استالین به تهران آمده بود تا در کنفرانس سهجانبهی تهران شرکت کند. ما به سفارت شوروی رفتیم تا مقدمات شرفیابی استالین را فراهم کنیم و در عین حال ببینیم که ترتیب بازدید شاهنشاه چگونه باید باشد. استالین خیلی صمیمی و ساده با من روبهرو شد و به من گفت که: «ما آمدهایم اینجا که اعلیحضرت را زیارت کنیم و ادب به ما حکم میکند که توقع بازدید نداشته باشیم و به شرفیابی به حضور ایشان افتخار کنیم.» روی هم رفته استالین مرد خوشصحبت جذابی بود وقتی با او حرف میزدی هر جملهای را با یک تعارف تمام میکرد و کمتر اتفاق میافتاد که در یک ساعت و یا نیم ساعت دو یا سه شوخی نکند و یا دو حکایت شیرین نقل ننماید. ظاهر مهربان آرامش به هیچ وجه نشان نمیداد که او آن مرد پولادین آهنیندل است. اصلا نمیتوانستی بفهمی که ممکن است او صادرکنندهی آن فرمان عظیم تصفیه باشد یا کسی باشد که «رامون مرکاده» را تا آمریکای جنوبی دنبال «تروتسکی» فرستاد تا با تبر این یهودی خوشصحبت سرسخت را تکه پاره کند.
تروتسکی ناطق بیمانندی بود. این به غلط مشهور است که لنین به قوهی خطابه و بیان مردم را سحر میکرد، تروتسکی در مقام وزیر دفاع یا به اصطلاح بنیانگذار ارتش سرخ به بادکوبه آمد. ورودش با تشریفات شاهانه همراه بود. شب در اُپری بادکوبه نطق کرد و من هرگز ناطقی به این عظمت در سراسر زندگی طولانیام ندیدهام حتی دوگل را.
مولوتف یک روس وطنپرست اما تحت اراده و مومشده در دست استالین بود.
من بادکوبه بودم. یک روز یک جوان چشم و ابرو پیوسته باریکبینی سراغ من آمد، درِ اتاق را بست کارتش را نشان من داد و اظهار داشت که معاون «چکا» است. چکا سازمان وحشتناک اطلاعاتی و امنیتی آن روزگار روسها بود. رئیس چکا در بادکوبه میرزا باقر نامی بود، با من دوست و آشنا. اما این جوان بادکوبهای نبود او خودش را «بریا» معرفی کرد و از من خواست که به ایرانیان ساکن بادکوبه بفهمانم که اگر نمیتوانند با رژیم تازه همآهنگی داشته باشند باید هرچه زودتر بادکوبه را ترک کنند و گرنه دچار عواقب وخیمی خواهند شد. لبهای باریک و دندانهای مرتبی داشت، جویده و از میان دندان حرف میزد. کوچکترین عکسالعملی در سیمایش دیده نمیشد و بدینگونه بود که من بریا را شناختم. بعدها یک روز صبح خبر شدم که میرزا باقر را به دستور معاونش توقیف کردهاند و سه ماه بعد میرزا باقر اعدام شد و چند سال بعد که من به عنوان سفیر در مسکو بودم در یک مجلس مهمانی همان مرد را دیدم که موهای سرش ریخته بود. جلو آمد به من معرفی شد. حالا او بریا رئیس سازمان موحش «گپهئو» بود، مجری فرمانهای اعدامها و شکنجهها و تبعیدها. یک مجری خیلی خوب و مورد اعتماد. استالین در مهمانیها بیش از همه با او صحبت میکرد و مهمانها بیش از همه از او میترسیدند. نام بریا مترادف با نظم جابرانهی استالین بود. روزی که خبر اعدام او را در روزنامهها خواندم دریافتم که سایهی استالین تا چه اندازه سنگین و حمایتکننده بوده است زیرا که او نخستین کس بود از میان یاران مرد پولادین که گلولههای گرم را پذیرا شد اما آیا به خاک افتادن بریا راضیکننده برای خانوادههای به خاک افتاده بود؟ و آیا مرگ یک تن کفارهی قتل بیش از ۶ میلیون تن میتواند باشد؟
نه خیال کنید روسها، انگلیسها از آنها بدترند. من معتقدم که مسئلهی اشغال ایران را چرچیل ترتیب داده بود. در ابتدا روسها مخالف بودند که به ایران حمله کنند و وقایع شهریور به وجود آید اما بر اثر فشار چرچیل بود که روسها به ایران حمله کردند و ایران اشغال شد. این فاجعه را چرچیل برای ما به وجود آورد. زمانی که چرچیل و روزولت و استالین به ایران آمدند و من وزیر خارجهی کابینهی مرحوم سهیلی بودم ما به دیدن آنها به سفارت آمریکا رفتیم. چرچیل و روزولت در آنجا بودند در ضمن صحبت چرچیل گفت: «ما دو سه سال است ک به اینجا آمدهایم ولی به زودی خواهیم رفت و گمان میکنم که روسها هم میروند.» حرف بوداری بود. من مثل ترقه از جا جستم و گفتم: «جناب نخستوزیر! شما نباید گمان کنید، باید حتم داشته باشید که روسها میروند.» چرچیل با تعجب پرسید که: «این مرد کیست؟!» و وقتی گفتند که وزیر خارجهی ایران است، فقط لبخند زد و این تنها برخورد من با چرچیل بود.
منبع: خواندنیها، شمارهی ۹۰، سال سیودوم، سهشنبه ۳ مرداد ۱۳۵۱، صص ۲۷-۲۹.
پینوشت:
۱- سوفلور (به فرانسوی: Souffleur) یا سخنرسان، شخصی است که پشت صحنهی نمایش، جمله و عبارتهای نمایشنامه و نوبت اجرا را به بازیگران یادآوری میکند. سوفلور در اغلب موارد در حفرهای واقع در جلوی صحنه جای میگیرد.
حدود سال ۱۹۱۰ بود... در آن زمان روسها... با اِعمال فشار مردم را وادار میکردند که املاک خود را به آنها بفروشند یا اجارهی ۹۹ ساله بدهند و مردم بیچاره و مستاصل این کار را میکردند. هدف آنها این بود که بعد از مدتی ادعای مالکیت سرزمینهای خریداریشده را بکنند... وثوقالدوله گفت: «نگذارید که مردم املاک خود را به آنها بفروشند و یا اجازه دهند. اینها بعدا کونه میکنند و مملکت را میخورند.»... وقتی مظفرالدینشاه فوت شد بادکوبه را تعطیل کردند سه روز عزاداری اعلام کردند در مساجد و کلیساها برایش ختم گذاشتند.