سرویس تاریخ «انتخاب»؛ سرتیپ گیلانشاه بدون تامل به طرف شهر حرکت کرد و تقریبا یک ساعت بعد مراجعت نمود و آنچه را که سرلشکر باتمانقلچ و آقای مقدم گفته بودند تایید کرد و افزود که دکتر مصدق پس از دریافت فرمان از نصیری مدتی او را معطل نگاه میدارد و در این وقت با سرتیپ ریاحی که در منزلش بوده تلفنی تماس میگیرد و دستور میدهد که فوری به ستاد برود و کادر انتظامی را وادار به مراقبت شدید نماید و به افراد گارد محافظ منزلش نیز دستور میدهد نصیری را توقیف نموده و در ستاد تحویل ریاحی بدهد. با این اطلاعاتی که گیلانشاه ظرف مدت کوتاهی کسب کرده بود برای ما محرز شد که دکتر مصدق حاضر به اطاعت فرمان شاهنشاه نیست و با اقدام امشب خود عملا کودتا کرده است و جان تمام ما در مخاطره میباشد.
شاید نیم ساعتی از ورود تیمسار گیلانشاه نگذشته بود که عدهای دیگر از نزدیکان و دوستان ما به منزل سرهنگ فرزانگان وارد شدند و در همین موقع صدای زنجیر تانکهایی که از جادهی پهلوی به طرف شمیران و به قصد کاخ سعدآباد به راه افتاده بودند به گوش رسید و پدرم از نظر احتیاط دستور داد چراغ تمام اتاقهای عمارت خاموش شود و خودش به اتفاق باتمانقلیچ و گیلانشاه به کنار پنجره رفت و مشغول تماشای حرکت تانکها و کامیونهای حامل سرباز شد. ضمنا آقایان سرهنگ خواجهنوری، سرهنگ نوابی و سرهنگ فرزانگان صاحبخانه با اسلحه در سه طرف عمارت مراقبت ما را به عهده گرفتند.
پس از اینکه سر و صدای تانکها و کامیونها خاموش شد، پدرم روی مبلی که در کنار پنجره قرار داشت نشست و ما که در حدود ۱۲ یا ۱۴ نفر میشدیم و اکنون اسامی همهی آنها درست به خاطرم نیست، در همان اتاق تاریک که فقط آتش سیگار گاهی قیافهی بعضی از آنها را روشن میکرد گرد او حلقه زدیم.
پدرم پس از لحظهای سکوت خطاب به ما گفت: «فکر میکنم همه از وقایعی که پیش آمده مستحضر شدهاید و احتیاج به بازگو کردن نیست. آنچه مسلم است دکتر مصدق از اجرای فرمان شاهنشاه سر باز زده و فعلا رویهای در پیش گرفته که جز یاغیگری نام دیگری بر آن نمیتوان نهاد. مجلسین سنا و شورای ملی را که تنها مرجع رسیدگی به وضع آشفتهی فعلی است منحل نموده و در حال حاضر تمام قدرتها در دست اوست. به این ترتیب آیندهی ما هم معلوم است. اگر تاکنون پنهان و دور از انظار به سر میبردیم منبعد به هیچ وجه گذشت و ترحمی نخواهند کرد و حداقل سرنوشت آیندهی ما حبس و شکنجه و تبعید خواهد بود. البته آقایان تا به حال در نهایت جدیت و صمیمیت و وطنپرستی، وظیفهی وجدانی خود را انجام دادهاید ولی با وضعی که پیش آمده و مخاطرهی قطعی که در انتظار ماست من به هیچ وجه راضی نیستم که شما را در محظور قرار دهم. خود من ناچار به ادامهی مبارزه با این مرد هستم و تا جان در بدن دارم راهی را که پیش گرفتهام دنبال میکنم چون به اعلیحضرت فقید بینهایت علاقهمند بوده و هستم و نسبت به شاهنشاه نیز سوگند وفاداری یاد کردهام و فرمان ایشان را در دست دارم، بنابراین خود را موظف میدانم تا آخرین قطرهی خونم در راه خدمت به مملکت و اعلیحضرت پایداری و مقاومت و مبارزه کنم نه تنها مبارزه بلکه شدیدا علیه این یاغی که حتی حاضر نیست فرمان شاه را اطاعت کند جهاد خواهم کرد. ولی به هیچ وجه میل ندارم هیچیک از شما در محظور قرار گیرد و بر خلاف میل باطنی خود در این مهلکه که نود درصد خطر نیستی و نابودی دارد قدم بگذارد. بدین جهت از عموم شما صادقانه و شرافتمندانه خواهش و تمنا میکنم تا وقت باقی است و هوا کاملا روشن نشده به منازل خود یا هر جای امن دیگری که سراغ دارید بروید، چون وجدانا راضی نیستم خانه و خانوادههای شما بیسرپرست و سرگردان باشند.»
در اینجا پدرم ساکت [شد] ما همه سراپا گوش ایستاده بودیم، حزن و اندوه عجیبی فضای اتاق را فرا گرفته بود. تاریکی مطلق بر اتاق حکمفرما بود. حرکت چند دستمال سفید ما را متوجه ناراحتی شدید و التهاب عدهای کرد که دستخوش هیجان شده بودند و اشک خود را پاک میکردند.
پدرم لبخندی زد و دومرتبه شروع به صحبت کرد. ولی این بار طرف صحبتش من بودم، چون روی خود را به سمت من که کنار او ایستاده بودم برگردانید و با لحن محکمی گفت: «اردشیر! تو اولا وظیفهی خود را تا به حال در نهایت شهامت و جوانمردی انجام دادهای ثانیا جوان هستی و آیندهای در پیش داری که نبایستی تباه شود، ثالثا بعد از من باید سرپرستی فامیل زاهدی را به عهده بگیری، بدین جهت به تو دستور میدهم که هماکنون به حصارک (منزل مسکونی پدرم در شمیران) بروی و اگر مامورین مصدق به سراغ تو آمدند، به آنها بگو من از این جریانات هیچگونه اطلاعی ندارم...» ...
ادامه دارد...
منبع: خواندنیها، شمارهی ۹۷، سال هیجدهم، [؟] مرداد ۱۳۳۷، ص ۶.