... در میان این عده، جمعی از طرفداران دکتر بقایی هم بودند که مخالفین آنها سرشان را توی سلولها کرده و میگفتند: «چطورید؟ از این آشی که پختید حالا کمی هم خودتان بخورید ببینید چه مزه میدهد!»
با وجود این، چایی صبح و ناهار و شام این دسته را همان مخالفین از پنجرهی سلول به دستشان میدادند و ثابت میکردند که فقط اختلاف مسلک سیاسی با هم دارند و الا کسی دشمن جانی کس دیگر نیست.
به دنبال آقای اخگر نمایندهی سابق مجلس، دکتر کاویانی معاون اسبق وزارت فرهنگ نیز روز اول اخذ رأی توقیف و به اطاق ما آمد حالا در اطاق من به جز دکتر نظمی (حاج مباشر ثانی) آقایان فوق نیز اقامت دارند.
روز دوم توقیف اخگر، وقتی مشارالیه خبر دستگیری خودش را در روزنامهها خواند خندهای کرد و گفت: «حالا معلوم شد که توقیف شدهام.»
خوشبختانه به ما چهار نفر بد نمیگذرد؛ دکتر کاویانی که چهارده سال تمام در آلمان تحصیل میکرده علاقهی عجیبی به نظافت اطاق دارد و ساعت به ساعت جارو به دست گرفته و خاکها را هوا میکند.
شبها اطاق ما پاتوق سایر دوستان است سرتیپ سطوتی و لطفی و بعضی اوقات هم دکتر شایگان پس از صرف شام ما را سرافراز میکنند! موقع خواب، چون تخت من و دکتر کاویانی نزدیک یکدیگر است سفارشات لازم شروع میشود.
دکتر کاویانی از خورخور من و من از سرفههای شدید او و هر دو نفرمان از سرفههای رعدآسای اخگر وحشت داریم ولی جز صبر و تحمل چارهی دیگری نیست.
آشیخ باقر نهاوندی را هم آوردند
شیخ باقر نهاوندی واعظ جوانی است که پس از وقایع ۲۸ مرداد تاکنون چندین بار روی منبر از اوضاع حاضر انتقاداتی کرده و یک بار هم برای مدت سه روز در بازداشتگاه فرمانداری توقیف شده است.
پریشب شیخ باقر را به اتفاق چهلوسه نفر از کسانی که برای تشکیل جلسهی تفسیر قرآن به خانهی او رفته بودند به فرمانداری جلب و از آنجا تحویل پادگان بیسیم دادهاند.
اذانگوی زندان
سید احمد هاشمی جوان معممی که قبلا راجع به او و تراشیدن موی ریش و سبیلش صحبت کردیم صبحها و عصرها در زندان عمومی با صدای بلند اذان میگوید و پس از خاتمهی اذان دست به دعا بلند میکند که صدای «آمین» همزنجیران او محوطهی پادگان بیسیم را میلرزاند.
دیروز موقعی که جلوی اطاق قدم میزدم شنیدم که سید پس از خاتمهی اذان میگوید: «خدایا کشور ما را از شر اجانب نجات بده، خدایا ظلم و ظالم را از بین بردار، خدایا خادمین ملت را پیروز بدار، خدایا زندانیان مسلمان را هرچه زودتر نجات بده»
بنزین لطفی
لطفی هر وقت اخبار خوشی میشنید، قیافهاش باز میشد و آن شب بر خلاف همه شب شام را نسبتا با اشتها صرف میکرد ولی هر وقت خبری نبود خشم و اندوه از چهرهاش میبارید و ساکت و صامت یک گوشه مینشست.
ساکنین اطاقهای مجاورِ لطفی هر وقت او را خوشحال میدیدند میگفتند: «آقای لطفی بنزینش بالا رفته» و برعکس هنگامی که وی را متاثر مییافتند اظهار میداشتند: «بنزین پایین آمده» و به این ترتیب کمی با شوخیهای خود باعث رفع دلتنگی لطفی ميشدند.
لطفی هر شب خواب آزادی میدید و صبح برای دوستان تعریف میکرد. بالاخره صبح روز ۲۵ بهمن ماه به قید التزام آزاد شد.
موقع رفتن، همهی زندانیها با او خداحافظی کردند و روبوسی نمودند. لطفی آنقدر خوشحال بود که حد نداشت. بچهها به شوخی میگفتند: «حالا تا مدتی لطفی که عادت داشته با مراقب به مستراح برود در منزل هم کلفت یا نوکرش را صدا میکند و به اتفاق او به سمت کابینه راه میافتد»!
قبل از لطفی یعنی بیست روز پیش سرتیپ مظفری و معصومی برادر دکتر فاطمی آزاد شدهاند. تصادفا یک روز قبل از آزادی، مظفری خیلی اظهار دلتنگی میکرد و اشعاری را که روی آهنگ «مخالف» ساخته بود برای ما میخواند که فقط یکی دو بیت آن را به خاطر دارم و آن این است:
در کنج زندان، گریان و نالان/ روی خوشی را، شش ماه ندیدم
سیوشش سال خدمت، در راه دولت/ حقا در این کار، زیان ندیدم
معصومی، برادر دکتر فاطمی، نیز صبح روزی که آزاد شد به من میگفت: «دلم برای آزادی پرمیزند» و همین که به او و سرتیپ مظفری خبر دادند که آزاد شدهاند، استاندار سابق خوزستان و معاونش دکمههای لباس خود را نینداخته به راه افتادند و پس از روبوسی و خداحافظی با چند تن از دوستان، به طرف در دویدند گویی میترسیدند مجددا قاصدی آمده و بگوید «اشتباه شده هنوز دستور آزادی شما نرسیده...»
انسان وقتی اینگونه مناظر را میبیند، پی میبرد که آزادی تا چه حد شیرین و چه اندازه گرانبهاست. بیهوده نیست که ملتهای زنده در راه به دست آوردن آن این همه خون میریزند و کشته میدهند.
خرس پادگان
در محوطهی پادگان بیسیم، جلوی اطاقهای ما یک بچه خرس راه میرود که گویا سوغات بختیاری است و اجازه دارد که در باغ باشگاه افسران و محوطهی لشگر سلانه سلانه قدم بزند. لب زیرین این خرس را بریدهاند و چند عدد از دندانهایش هم کشیده شده است تا خدای نکرده کسی را مورد سوءقصد قرار ندهد. سربازها و افسران در مواقع بیکاری با این جناب خرس سربهسر میگذارند و بازی میکنند. بعضی از زندانیان به شوخی میگویند: «این هم یکی از همزنجیران ماست» و بعضی دیگر عقیده دارند که «یکی از کلهگندهها را برای در نظر گرفتن حرکات و سکنات ما گماشتهاند» ولی به هر حال این خرس هم یکی از ساکنین لشگر است و هرجا که دلش بخواهد میرود و میآید (ولی مقاصدی هم ندارد)!
یکی از شبها موقعی که یکی از زندانیان در اطاق خود خوابیده بود نیمههای شب میبیند یک چیز سنگین ولی نرم او را در آغوش گرفته است چشمش را باز میکند میبیند حضرت خرس مشغول ابراز احساسات شده و ولکن معامله نیست. از زندانی انکار و از خرس اصرار بالاخره کار به جنگ و جدال میکشد و نگهبانان صدای داد و فریاد او را شنیده برای نجاتش کمر همت میبندند و پس از چند دقیقه کند و کاو موفق میشوند این مهمان ناخوانده را از اطاق بیرون کنند!
زندانی مزبور هنوز که هنوز است میگوید: «این خرس برای شکنجهی روحی به اطاق من آمده بود» ولی این دیگر با خود خرس است که موضوع را تایید یا تکذیب کند.
مرض مسری
اخیرا یک مرض مسری در محوطهی زندان شیوع پیدا کرده و آن هم بازی رامی و گرفتن فال ورق است. اخگر که از روز اول بازی «رامی» را نمیدانست، حالا که تا اندازهای بلد شده ولکن معامله نیست و از صبح تا شب هرکس را که بیکار گیر میآورد میچسبد و پشت میز مینشاند.
صبح اول آفتاب، پس از ادای نماز اخگر چایی را تندتند و باعجله میخورد به امید اینکه زودتر ورقها را آورده و مشغول شود. همین موضوع باعث شد که پریشب ساعت ۲.۵ بعد از نصفهشب اخگر از خواب بیدار شده و چراغ را روشن کند.
وقتی نور چراغ ما را از خواب بیدار کرد و پرسیدیم: «آقا چه خبر است؟» اخگر با کمال خونسردی ساعتش را نشان داد و گفت: «ساعت ۶ و ده دقیقه است» من به ساعت خودم نگاه کردم دیدم عقربهی کوچک روی عدد ۲ و عقربهی بزرگ روی عدد شش است و ساعت بر خلاف اظهار ایشان دو و نیم بعد از نصفهشب است نه شش و ده دقیقه. وقتی اخگر را قانع کردیم فورا چراغ را خاموش کرد و گفت: «اشتباه برمیگردد» و رفت سر جایش خوابید.
چند شب قبل سرتیپ سطوتی رو به اخگر کرد و به شوخی گفت: «آقا اگر شما این پشتکاری را که در بازی رامی دارید در مجلس به خرج میدادید اوضاعتان بهتر از این میشد!»
دو گوی دیگر از گردونه خارج شد
امروز صبح (دوم اسفند ۳۲) خبر آزادی سرتیپ سطوتی را آوردند و او پس از روبوسی و خداحافظی با رفقا سوار ماشین شخصی خودش شد و رفت. دیروز صبح هم «نریمان» آزاد شده است و بنا به گفتهی دوستان، در هفتهی نو دو گوی دیگر هم از گردونه خارج شد. خوشمزه اینجاست که وقتی سرتیپ از محوطه خارج میشد عدهای از افسران که از آزادی او خبردار بودند دستها را بالا برده و به او سلام دادند.
محاکمهی کریمپور شیرازی
دیروز به کریمپور شیرازی اخطار کردند که وکلای مدافع خود را تعیین کند این خبر مثل صاعقهای بر سر کریمپور فرود آمد زیرا او انتظار همه چیز را داشت جز محاکمه آن هم به این عجله. کریمپور میگفت: «از قرائن اینطور پیداست که من هم سر نوشت پزشکاحمدی را دارم و گرچه اعدام من بعید به نظر میرسد ولی ممکن است چند سالی زندانی شوم.»
سرگروهبان زندان، ساقی، میگفت: «چند ماه قبل یک شب احساس کردم که کریمپور خیال فرار دارد زیرا پالتوی سربازی مرا به عنوان بالش زیر سرش گذاشته و خوابیده بود بدیهی است چنانچه کریمپور موفق میشد با لباس گروهبانی از زندان خارج شود نگهبانان با کمال احترام راه را باز کرده و مزاحمش نمیشدند ولی آن شب و شبهای بعد مواظب حرکات و رفتار او بودم و نگذاشتم این نقشه عملی شود.»
ولی آنچه با حقیقت وفق میدهد این است که هیچ آدم عاقلی فکر فرار آن هم از محوطهی لشگر ۲ را که قدم به قدم نگهبانان مسلح در اطراف آن پاس میدهند به مغز خود راه نمیدهد و کریمپور هم از این وضع کاملا با اطلاع بود.
جریان مرگ کریمپور
همانطور که گفتم؛ تصمیم گرفته بودند که کریمپور را قبل از عید، در دادگاه عادی لشگر ۲ محاکمه کنند ولی او به وسیلهی نامهای از دادستانی ارتش تقاضا کرد که به علت کسالت یک ماه محاکمهاش را به تاخیر بیندازند. ظاهرا با این تقاضا موافقت نشد و به کریمپور اعلام نمودند که وکیلمدافع خود را انتخاب نماید. کریمپور چند نفر از وکلا منجمله آقای اخگر را که هماطاق ما بود انتخاب کرد ولی دادگاه پس از چند روز اطلاع داد که وکلای مورد نظر کریمپور از قبول وکالت او خودداری کردهاند آقای اخگر هم چون خودش فعلا توقیف است نمیتواند وکالت کند.
کریمپور برای تجدید انتخاب وکیل سه روز فرصت داشت و گویا باز هم نام کسانی را نوشته و فرستاده بود ولی باز هم با وکالت آن اشخاص موافقت نشد و در نتیجه سرهنگ شاهقلی را به وکالت تسخیری مدیر «شورش» انتخاب و معرفی نمودند!
کریمپور به عنوان اعتراض در حدود ده روز اعتصاب غذا کرد و در این مدت به حدی ضعیف و لاغر شده بود که طاقت نشستن و حرف زدن نداشت. اصرار آقایان دکتر شایگان و دکتر صدیقی برای خوراندن غذا به مشارالیه نتیجهای نبخشید و بالاخره روز دهم چون وضع مزاجی او رضایتبخش نبود، سرتیپ بختیار فرماندهی لشگر ۲ به بالین وی آمد و پس از مذاکرهی مختصری دستور داد که او را به بهداری لشگر ۲ بفرستند.
کریمپور را با آمبولانس به بهداری بردند و قرار شد اعتصاب غذای خود را بشکند زیرا سرتیپ بختیار به او قول داده بود که در حدود امکان به تقاضاهایش رسیدگی کند ولی چون معدهی کریمپور ده روز خالی مانده و غذا در رودهها داخل نشده بود سوپی را که اولین دفعه به او خوراندند برگرداند.
کریمپور به بهداری لشگر ۲ رفت و ما روزها از گروهبان ساقی احوال او را میپرسیدیم. گروهبان میگفت: «حالش بد نیست ولی هنوز نمیتواند غذا بخورد.»
چند روز به همین منوال گذشت، یک روز دیدیم آمبولانسی جلوی در دادگاه که جنب اطاقهای ما قرار داشت ایستاد و کریمپور را با برانکار به اطاق دادگاه بردند.
این آخرین مرتبه بود که ما کریمپور را دیدیم و او در حالی که با رنگ و روی زرد روی برانکارد خوابیده بود فریاد میزد: «من مریضم، چطور میتوانم در دادگاه حاضر بشوم؟!»
به هر حال جلسهی دادگاه تشکیل شد و تصمیم گرفتند کمیسیون پزشکی بهداری ارتش را برای معاینهی کریمپور دعوت نمایند. تا ظهر منتظر ماندند و چون آقایان نتوانستند در دادگاه حاضر شوند معاینهی طبی به فردا صبح موکول شد و کریمپور را هم مجددا با همان وضع به بهداری لشگر انتقال دادند.
آن شب، نیمههای شب بود که همهی ما سراسیمه از خواب بیدار شدیم زیرا صدای شلیک دو تیر به گوش ما خورده بود.
از نگهبان جلوی اطاق پرسیدیم: «چه خبر است؟» اظهار بیاطلاعی کرد. فردا صبح که برای شستن دست و رو به محوطهی پاسدارخانه رفتم، یک سرباز که در آنجا وضو میگرفت گفت: «دیشب کریمپور میخواست فرار کند نگهبانان دو تیر خالی کردند و وقتی دستگیر شد چون از عمل او خیلی عصبانی شده بودند او را کتک مفصلی زدند.»
یک ساعت بعد گروهبان ساقی خبر داد که «کریمپور چون موفق به فرار نشد خودش را با نفت بخاری فروهر آلوده کرد و آتش زد»
این اخباری بود که ما از دهان گروهبان ساقی و یکی دو نفر از سربازها دربارهی کریمپور شنیدیم.
نزدیک ساعت ده صبح بود که آمبولانسی به سرعت به طرف بیمارستان شمارهی یک ارتش رفت، گفتند آمبولانس حامل کریمپور است و او را برای مداوا به بیمارستان میبرند.
کریمپور ساعت ۳ صبح آتش گرفته و ساعت ۱۰ صبح به بیمارستان اعزام گردید و در ساعت ۴ بعدازظهر همان روز نیز خبر مرگ او منتشر شد.
آن شب در محیط تاثرانگیزی که اطاق بزرگ ما شاهد آن بود دربارهی کریمپور صحبت کردیم و هم از این پیشآمد اظهار تاسف نمودند.
یازده روز پس از مرگ کریمپور، حکم آزادی من صادر شد و شبی که مرا با اتومبیل به فرمانداری نظامی تهران میبردند تا تشریفات لازم انجام شود، اثاثیهی مختصر کریمپو را هم با همان اتومبیل به فرمانداری نظامی و از آنجا به دادستانی آرتش فرستادند.
در اینجا لازم میدانم یک نکته را یادآور شوم و آن این است که در ایام توقیف تنها کسی که کریمپور را دلداری میداد و کریمپور نیز از او حرفشنوی داشت، آقای دکتر شایگان بود.
کریمپور به طوری که خودش میگفت، در وقایع اخیر خیلی خسارت دیده بود، علاوه بر آنکه دفتر او غارت شد و اتومبیلش را هم به سرقت بردند، دادستانی ارتش به بانک ملی نوشته بود که از پرداخت مبلغ هشتاد هزار ریالی که در حساب جاری به نام کریمپور موجود بود خودداری نمایند، همچنین مبلغ یکصد هزار ریال نیز کریمپور نزد یکی از همشهریان خود داشت که روی آشنایی و اعتماد، سندی از طرف نگرفته بود و من شاهد بودم که یکی دو بار به وسیلهی کسان حاجی مباشر که به دیدنش میآمدند به آن شخص پیغام داد که جهت مخارج ضروری از محل ده هزار تومان وجهی برای او بفرستد ولی آنچه مسلم است این است که کمتر کسی پیدا میشود با یک چنین شرایطی زیر بار دین خود برود.
کریمپور که مدتها در هتل دربند منزل داشت، مقداری اثاثیه نیز در اطاق مخصوص خود به امانت گذاشته بود که پس از توقیف او در اثر مراجعات مکرر گروهبان ساقی به «یوسفی» مدیر هتل دربند، فقط یک قالی و یک پالتو چند پیراهن و بعضی لوازم مختصر را به او مسترد داشتند ولی مشارالیه میگفت: «اثاثیهی من بیش از اینها بوده است» و به من سفارش میکرد که هر وقت آزاد شدم سراغ یوسفی بروم و بقیهی اموال او را مطالبه کنم.
متاسفانه فرصت نشد که در زنده بودن مدیر شوروش این تذکر را به مدیر هتل دربند بدهم ولی حالا که او در میان ما نیست بدین وسیله از آقای یوسفی مدیر هتل دربند تقاضا دارم چنانچه اموالی از کریمپور نزد او باقی مانده است، به هر وسیلهای که مقتضی میداند در اختیار بازماندگان او بگذارد.
به قرار اطلاع، کریمپور یک مادر پیر و یک پدر علیل دارد که مادرش یک ماه قبل از مرگ او به تهران آمده بود و به طوری که یکی از گروهبانان تعریف میکرد روزی که همان گروهبان نامهی کریمپور را برای مادرش برده بود مادر زار زار گریه کرده و بعد روی پای قاصد پسر خود افتاده و سفارش فرزند را به او کرده بود.
به طوری که میدانید کریمپور طبع شعر هم داشت و در زندان اشعار بسیاری ساخته بود که مطلع یکی از غزلهای او این بود:
چه غم افزا و جانفرساست زندانی که من دارم/ به لب آمد ز حسرت ناتوان جانی که من دارم
منبع: سپید و سیاه، شمارهی ۴۵، یکشنبه ۶ تیر ۱۳۳۳، صص ۱۰ و ۱۱ و همان شمارهی ۴۶، یکشنبه ۱۳ تیر ۱۳۳، ص ۱۰.
دکتر شب و روز با کتاب سر و کار داشت... دکتر شایگان در زندان هم هر روز صبح لباس میپوشید و کفشهای تختلاستیکی خود را که از آلمان آورده بود به پا میکرد، کلاه بره را بر سر میگذاشت و اگر هوا سرد بود با پوستین در محوطهی جلوی زندان قدم میزد. کفشهای تختلاستیکی دکتر باعث شده بود که بچهها برای او سوژه بسازند و با لحن شوخیآمیز بگویند: «تخت کفش دکتر لاستیک گودیر است.»