سرویس تاریخ «انتخاب»؛ آقایان دکتر شایگان و مهندس رضوی هر یک در اطاقی جداگانه، منتهی نزدیک به هم به سر میبردند. دکتر شب و روز با کتاب سر و کار داشت و مهندس نیز از مجلههای خارجی که ورود آن به زندان آزاد بود استفاده میکرد. هر وقت به اطاق دکتر شایگان میرفتیم استکانهای تمیز و قوری کوچک و ظریف او را میدیدیم که گوشهای چیده شده و لحظهای بعد همان استکانها با سلیقهی خاص مملو از چای اعلا جلوی ما روی میز گذاشته میشد.
آقای دکتر شایگان در زندان یا مطالعه میکرد یا چیز مینوشت. یک روز دکتر بنا به خواهش عدهای شعری را که دربارهی حافظ ساخته بود برای ما قرائت کرد. شعری بود بسیار عالی با مضامین بدیع و دلکش، دکتر شایگان در زندان هم هر روز صبح لباس میپوشید و کفشهای تختلاستیکی خود را که از آلمان آورده بود به پا میکرد، کلاه بره را بر سر میگذاشت و اگر هوا سرد بود با پوستین در محوطهی جلوی زندان قدم میزد.
روزهای آفتابی برای ما روز خوبی بود، چون از صبح صندلیها را جلوی اطاقها ردیف کرده از مصاحبت با یکدیگر لذت میبردیم.
کفشهای تختلاستیکی دکتر باعث شده بود که بچهها برای او سوژه بسازند و با لحن شوخیآمیز بگویند: «تخت کفش دکتر لاستیک گودیر است.»
یک روز من به دکتر گفتم: «چطور است از فرصت استفاده کرده و به زندانیان درس حقوق بدهید؟»
و، اما مهندس رضوی این سید اولاد پیغمبر که زمانی نایبرئیس مجلس شورای ملی بوده بسیار خوشمشرب و بذلهگو و زندهدل است.
حاجی مباشر و اعمال و حرکات او برای من و مهندس سوژهی خوبی شده بود به طوری که پس از آزادی حاجی، هر وقت مهندس از دور کسی را میدید که جلوی دفتر دژبان ایستاده میگفت: «حضت آقای خطیبی اون کریم آقا نیست؟»
مهندس رضوی در زندان از موقعیت استفاده کرده و صبحها دیر از خواب بیدار میشد. زندانیانی که در اطاقهای مجاور او بودند نامبرده را «مقام ریاست» خطاب میکردند و مثلا میگفتند: «مقام ریاست اجازه بفرمایید آسید کمال زنگ را بزند تا جلسهی مجلس را تشکیل بدهیم.»
روزها وقتی مهندس با کلاه و کت و شلوار و حتی کراوات از ازاطاق برای هواخوری بیرون میآمد از ما سوال میکرد که «خوب فرمایشی ندارید... بنده میروم تا اسلامبول و برمیگردم.».
ولی آنچه مسلم بود اسلامبول مهندس و سایرین طولش از بیست متر و عرضش از ۴ متر تجاوز نمیکرد.
کارخانهی کمپوتسازی
قبلا نوشته بودم که مستراح با محل بازداشت ما خیلی فاصله داشت و ما برای قضای حاجت میبایستی پیغام بدهیم مراقب از پاسدارخانه بیاید و به طور «دستفنگ» ما را به آن طرف ببرد و برگرداند.
بدیهی است با وجود زمستان و گل و شل و برف و باران و مخصوصا انجام تشریفاتی که به عرض رسید ادرار کوچک ارزش این همه زحمت را نداشت و ما ناچار، در همان روزهای اول ابتکاری به خرج دادیم بدین معنی که در اطاق کوچک پستو که خالی و بدون اثاثیه بود چند عدد قوطی کمپوت خالی چیدیم تا در مواقع ضرورت از آن قوطیها استفاده کنیم. این مرض کمکم به همهی همسایگان سرایت کرد به طوری که تمام دوستان همیشه در گوشهی اطاقهای خود چند عدد قوطی کمپوت حاضر داشتند و هر وقت یکی از حاضرین بلند میشد به اطاق عقبی برود همه او را به هم نشان داده میگفتند: «یارو رفت کارخانهی کمپوتسازی»!
جریان آزادی من
دربارهی آزادی من شایعات زیادی منتشر شده است، ولی متاسفانه هیچکدام از آنها حقیقت ندارد. اصل مطلب این است که پس از توقیف من پروندهی مربوطه طبق قانون مطبوعات به دادگستری ارجاع شد و هنوز هم این پرونده در شعبهی ۲۷ بازپرسی دادسرای تهران جریان دارد.
بر خلاف اخباری که در روزنامهها منتشر شد، حتی یک بار هم در فرمانداری نظامی از من بازجویی یا بازپرسی نکردند فقط یک روز به دادسرای نظامی احضار شدم و پس از یک سوال و جواب کوتاه، بازپرس قرار عدم صلاحیت صادر کرد و پروندهی من و مدیر «توفیق» را به دادگستری فرستاد.
پس از این جریان، یکی دو بار نزدیک بود مرا هم به قلعهی فلکالافلاک بفرستند، ولی فعالیتهای زیادی که در خارج میشد مانع این کار گردید و مخصوصا پس از آنکه مقامات فرمانداری و ستاد ارتش به پروندهی من مراجعه کردند و دیدند سوابقی که حاکی از تودهای بودن من باشد در پرونده موجود نیست و از طرفی در دو ماه اخیر، روزنامه بدون حضور من در ایران منتشر شده است تصمیم گرفتند برای سر و صورت دادن به کارم اقداماتی بکنند.
نتیجهی این اقدامات این بود که روز پنجم آذرماه [!]تیمسار بختیار مرا به دفتر خود در لشگر ۲ زرهی خواست و اطلاع داد که «اعلیحضرت با آزادی شما موافقت فرمودند.» قرار بود دو سه روز بعد پس از انجام تشریفات مرا آزاد کنند، ولی این دو سه روز به دو سه ماه کشید و بعد معلوم شد یکی دو نفر از وکلای مجلس پیش بعضی مقامات شکایت کرده و مانع انجام این کار شدهاند.
ادامه دارد...
منبع: سپید و سیاه، شمارهی ۴۷، یکشنبه ۲۰ تیر ۱۳۳۳، ص ۱۱.
از ماه پنجم توقیف من هفده روز میگذرد... تا به حال در این اطاق دورافتاده توانستهام دو کتاب تالیف کنم، هشت نمایشنامه بنویسم و چندین جلد کتاب خوب بخوانم/ هفت ماه است که از خانه و خانوادهام دور ماندهام، کمکم عادات و رسوم شهر خودمان فراموشم میشود و از خیابانها و خانهها و مردم تهران، سایهروشنهایی به خاطر میآورم که یادآوری آنها هرآن و هر روز دلم را به تپش میاندازد. در این مدت همه چیز رنگ اصلی خود را در نظر من از دست داده است، ولی تنها یک چیز را فراموش نکردهام و هرگز فراموش نخواهم کرد، آن هم آزادی است.