سرویس تاریخ «انتخاب»؛ به جز یکی دو نفر که روحیهشان خوب نیست بقیهی زندانیان همیشه سعی میکنند که ساعات کندروی زندان را با خنده و تفریح بگذرانند و به همین جهت بهترین سوژهای که در زندان میشود پیدا کرد طرز رفتار و حرکات خود زندانیهاست که در بعضی موارد آلت دست خوشمشربترین محبوسین شده و همه را سرگرم میکند.
از قول مهندس عطایی، کفیل سابق وزارت کشاورزی میگویند، یک روز گروهبان ساقی پهلوی او (یعنی مهندس) میآید و میگوید: «من با شما ضدیتی ندارم، ولی اینها مرتبا به ما سیخ میزنند که این مادر...ها را (یعنی زندانیان سیاسی را) اذیت کنید.»
و باز هم در خبر است که مهندس فوقالذکر همیشه در جواب کسانی که از او احوالپرسی میکردهاند میگفته: «نیمعشر تب دارم.» علاوه بر این روزی ده بیست مرتبه نماز میخوانده تا بلکه زودتر آزاد شود.
سرتیپ مظفری استاندار سابق خوزستان از تنگی مستراح دل پردردی داشت و با معاون سابق خودش (معصومی برادر دکتر فاطمی) در یک اطاق زندگی میکرد. سرتیپ از بیکاری شعری هم سروده بود که گاهی زیر لب آن را زمزمه مینمود البته این شعر سجع و قافیه نداشت و اگر توانستم نسخهی آن را به دست بیاورم در محل مناسبی چاپ خواهم کرد.
دکتر صدیقی هر روز صبح سر و صورتش را زیر آب سرد میگرفت و از بیخوابی شکایت میکرد، زیرا اطاق او جنب پاسدارخانه بود و آمد و رفت سربازان و سر و صدای آنها مانع خواب او میشد.
سرتیپ سطوتی پیش دکتر شایگان زبان فرانسه یاد میگرفت و مهندس رضوی نیز با مجلههای خارجی که ظاهرا ورود آن به زندان آزاد بود وقت میگذراند.
کریمپور شیرازی در زندان چه میکرد؟
کریمپور شیرازی روز اول دستگیری بلافاصله به لشگر ۲ اعزام شد و همان شب سلمانیِ هنگ تیغ بیدریغ را برداشت و ریش و سبیل و همچنین سر او را بدون آب و صابون تراشید، به طوری که سر و کلهی او ده بیست روزی زخم بود.
کریمپور مدت یک ماه در سلولهای انفرادی به سر برد و پس از آن او را به اطاق کوچکی منتقل کردند. در اینجا کریمپور نسبتا آسایش داشت، ولی باز هم سربازها و گروهبانها روی سابقهی دست از سرش برنمیداشتند و هر وقت فرصت میکردند از سر به سر گذاشتن او مضایقه نمیکردند، مثلا یک شب موقعی که کریمپور خواب بود دید نگهبان از پشت پنجره او را صدا میکند، وقتی بلند شد نگهبان به او گفت: «کی گفته تو بخوابی من پاسداری کنم؟! تو فشنگ دزدیدی آوردنت اینجا من که گناهی نکردم.» فردا صبح کارد میزدی خون کریمپور درنمیآمد و به هر که میرسید ماجرای شب قبل را تعریف میکرد.
کریمپور از جلسات مکرر بازپرسی بیقرار شده بود به همین جهت به طوری که شما هم میدانید یک روز خودش را از پنجره پرت کرد، ولی بر خلاف تصور همه، تصادفا بدون اینکه کوچکترین صدمهای ببیند مجددا به زندگی خود ادامه داد. در آن روز این عمل کریمپور به خودکشی و هزار چیز دیگر تعبیر شد، ولی حقیقت این بود که کریمپور میخواست به این وسیله به دست و پای خود صدمهای وارد آورد و درنتیجه هر روز برای ادای توضیحات مزاحم او نشوند.
به هر حال کریمپور دو روز در بهداری لشگر ۲ خوابید، ولی پزشکان بهداری ارتش تشخیص دادند که مشارالیه بیمار نیست و نالههای او برای اغفال مامورین است.
روز سوم وقتی با حال ناخوشی او را به اطاق خودش منتقل کردند شروع به داد و فریاد کرد که «بگذارید خودم را بکشم.» دکتر تدین پزشک ارتش به او گفت: «در صورت ادامهی این اعمال به دارالمجانین خواهی رفت.»
این را هم بد نیست بدانید که پس از افتادن از پنجرهی دادرسی ارتش تا یک هفته کریمپور به علت پادرد روی کول سربازها سوار میشد و برای قضای حاجت به مستراح سربازخانه میرفت و به شوخی میگفت: «بد نشد، حالا مدتی هم ما از اینها سواری میگیریم.»
کریمپور اغلب با روبدوشامبر سبزرنگ و کلاه برهی مشکی در محوطهی زندان قدم میزد، ولی متاسفانه بر اثر حوادث اخیر که شرح آن در بالا گذشت دستور داده شد که او را به سلولهای انفرادی منتقل نمایند.
شب دومی که به سلول رفته بود، با تیغ ژیلت زیر گلوی خود را خراش داد و فریاد زد: «بگذارید خودم را بکشم... بگذارید خودم را راحت کنم.»
مامورین زندان به سراغش رفتند و دستور دادند به دستش دستبند بزنند تماشای این مناظر برای ما خیلی غمانگیز بود.
با سایر زندانیان لشگر ۲ آشنا شوید
به غیر از وکلا و وزرای سابق، عدهای جوان از پانزده تا سی سال نیز در اطاق عمومی به سرمیبردند مابین اینها محصل، کارگر، و کاسب نیز دیده میشود، پنج ماه است که این عده را به جرم پخش اوراق مضره و تشکیل حوزهی حزبی به زندان انداختهاند.
ادامه دارد...
منبع: سپید و سیاه، شمارهی ۴۳، یکشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۳۳، ص ۱۱.
دکتر مصدق را در سالن باشگاه افسران لشکر ۲ محاکمه میکردند، شب ژانویهی گذشته (ژانویهی ۱۹۵۴) این سالن را تزئین کردند و به چراغها و زرق و برقهایش افزودند تا از شکل دادگاه برگشت به صورت یکی از سالنهای معمولی درآمد... شب؛ وقتی صدای موزیک فرنگی از دور به گوش من میخورد و نور چراغهای سالن فضا را روشن کرده بود، به این فکر بودم که «آیا راستی این عده بیخبرند یا به بیخبری و خوشی تظاهر میکنند؟»