پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : عليرضا داودنژاد ـ كارگردان سينماي ايران ـ نوشتاري را در پي درگذشت ايرج قادري منتشر كرد.
به گزارش انتخاب به نقل از ایسنا، كارگردان «نياز» و «بچههاي بد» در اين نوشتار گذاشته آورده است:« او را هميشه درگير بىقرارى و اضطراب به خاطر مىآورم. مثل آدمى كه خود را در تعقيب مىبيند يا چيزى و كسى در كمين اوست.
ازچشم زخم پروا داشت. وقتى از كسى تعريف مىكرد به تخته مى زد. وقتى پايش به پايت ميخورد حتما مىايستاد و با انگشت كوچكش انگشت كوچكت را مىگرفت تامطمئن شود دعوايتان نخواهد شد.
هنگام گرفتن اولين پلان فيلم «بيقرار» گردن بندش را بازكرد وجلوى دوربين گرفت؛ بعدا فهميدم روى آن «وان يكاد» نوشته است.
هميشه نگران از حادثهاى يا رسيدن خبرى بد بود تا خبر بد رسيد. پسرجوانش دور از وطن در تصادف رانندگى از دست رفت. آن روزها ترجيح مىدادم او را نبينم. همچنانكه درروزگار شكستگى و بيمارى نخواستم او را ببينم. ميدانستم چقدر از بيمارى، پيرى ومرگ واهمه دارد؛ همانقدر كه از فقر و گمنامى و تنهائى واهمه داشت. آنچه براى او تسلى به همراه ميآورد صرف نظر از بعضى معاشرتهاى زودگذر داشتن فيلمنامه واميدوارى به ساختن فيلمى تازه بود.
فيلم ساختن براى او اصلىترين دلخوشى بود. اين كار را با علاقه و تا انجا كه مقدورش بود با دقت و وسواس انجام ميداد. رگ خواب تماشاگر را مىشناخت. درانتخاب هنرپيشه و لوكيشن وقاببندى و دكوپاژ سليقه فيلمسازى خاص خود را داشت.از ريتم و ساختار سر درمىآورد.
تفاوت فيلمنامه هيجانانگيز و كسالتآور را با ديد مخاطبشناس خود تشخيص ميداد. ازبستن يك قاب وگرفتن يك پلان خوشعكس، به وجد مىآمد.
به كودكى ميمانست كه اسباب بازى دلخواه خود را پيدا كرده باشد. ميدانم دورانى كه نمىتوانست فيلم بسازد، بدترين دوره زندگيش بود. از اقامت نسبتاً طولانى در آمريكا كه برگشت ناشناخته ماندن وگمنامى را لمس كرده بود و حاضر نبود پاسبانى را كه سر چهارراه به او احترام ميگذارد و مردمانى را كه پشت چراغ قرمز او را مىشناختند و خوشحال صدايش مىزدند ترك كند. اما حوصله خيلى نزديك شدن و پرسوجوى زياد را هم نداشت و از دست علاقمندان سمج كلافه ميشد و گاهى گلايه واعتراض ميكرد.
از نوسان دائم بين لذت و رنج عذاب مىبرد و زندگى برايش يك معماى عجيب وناگشودنى بود. باورنميكرد كه با تامل وكنجكاوى وپى گرفتن پرسشها بتوان به نتيجهاى رسيد. عاشق سرگرمى واستاد سرگرم كردن بود. شيرين حرف ميزد و رفتارهائى داشت كه زبانزد بود.
آخرينبار در كافهترياى مركزفروش "پايتخت" او را ديدم. همين چندماه قبل بود.عليرغم پيرى ونقاهت همچنان خوش پوش وخوش سيما بود.همان نگاه دقيق و پرسشگرهميشگى را داشت. با يارغار اين سالهايش بود.
از صداقت وبىريائى مىگفت. وقت رفتن به گرمى خداحافظى كرديم. به سختى اما با متانت از پلهها بالارفت و براى هميشه دور شد.»