سرویس تاریخ «انتخاب»؛ آنچه در پی میخوانید شماری از نامههای خصوصی فروغ فرخزاد است که برای برادرش فریدون که در آلمان به سر میبرد نوشته است. مجله فردوسی در تابستان سال ۴۸ نکاتی را از خاطرات سفر فروغ به اروپا را منتشر کرد، پس از آن فریدون فرخزاد از طرف خانواده فرخزاد از این اقدم فردوسی تشکر کرد و وعده داد که آن قسمت از نامههای خواهرش را که جنبه کلیتری درباره مسائل مختلف دارد و ضمنا حاوی عقاید، روحیه و نوع اخلاق و منش اوست در اختیار مجله بگذارد. مجله فردوسی این نامهها را در شماره ۹۲۴ خود مورخ ۲۷ مرداد ۱۳۴۸ به شرح زیر به چاپ رساند:
گفتنی است بخشهایی از نامهها توسط فریدون فرخزاد حذف شده است.
در شرایط مالی بدی زندگی میکنم
(بدون تاریخ) فری عزیزم امیدوارم که حالت خوب باشد. خواهش میکنم از من نرنج که برایت چند هفته نامه ندادم، به خدا آنقدر کارم زیاد است که فرصت غذا خوردن ندارم. دلم برایت خیلی تنگ شده و چقدر دلم میخواهد زودتر درست تمام شود و بیایی...
امروز برایت ۲۰۰ مارک فرستادم. اگر بیشتر نمیفرستم برای این است که خودم در شرایط مالی بدی زندگی میکنم. اغلب وسط هر ماه بدون پول میمانم و کسی را ندارم که به من کمک کند. با وجود این اگر بیشتر هم بخواهی برایت میفرستم. مهم این است که تو درس بخوانی و بتوانی بهتر زندگی کنی.
تو را و دیوانگیهایت را خیلی دوست دارم
(۸ اردیبهشت [سال را ننوشته است]) فری عزیزم! کارتت رسید. آن را چندین بار خواندم و پکر شدم. تو وقتی از آدم دور هستی آدم را دوست داری و وقتی نزدیک آدمی برعکس آن رفتار میکنی... با وجود این تو را و دیوانگیهایت را خیلی دوست دارم. تو مثل خود من هستی.
سعی کن بیشتر فکر کنی
(یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۳۷) ... چند روز پیش نامهات رسید با شعرهای تازهات که کلی خوشحال شدم. مرتب میخواهی برایت جواب بنویسم و فرصت نمیکنم – حالِ شماها باید خیلی خوب باشد برای اینکه هیچکدامتان برای مادر نامه نمیدهید و بهخصوص تو که باید کاملا سیر و راضی باشی چون مرتب شعر میگویی و به طوری که شنیدهام داری بچهدار هم میشوی. بگذریم – فری جان شعرهایت را خواندم تو از اول استعداد داشتی و من هیچ تعجب نمیکنم. شعرهایت از نظر موضوع و حس و ظرافت حسها کاملا به دل مینشینند و خیلی خوب هستند. اما نمیدانم در زبان آلمانی چه حالتی ممکن است داشته باشند و فرم ساختمان آنها از نظر زبان و ریتم چگونه است.
هرچند این مسائل در درجه دوم اهمیت قرار دارند. اصل موضوع نوع برداشت – Conception – و جهانبینی شاعر است. از آخرین شعرت که اینطور شروع میشود «... میخواهم برای آرامش درونم...» خیلی لذت بردم، چون در پشت تصاویر و سطح خارجی آنها یک حس عمیق و و حشتزده انسان وجود داشت و یک حالت مستیک و تسلیمآمیز داشت که آدم تا در تجربیات حسی و فکریاش پخته نشود و شکل نگیرد نمیتواند این مسائل را به این صورت ابراز کند.
تو باید ادامه بدهی و من مطمئن هستم که تو عالی و خوب خواهی شد. بهتر است با سیروس (منظور سیروس آتابای است) تماس بگیری. راستی خوب شد یاد او افتادم، تا سال گذشته که او در تهران بود با هم خیلی دوست شده بودیم – بعد یکدفعه اوایل پاییز بود که غیبش زد و بچهها گفتند که به آلمان برگشته و من دیگر از او خبری ندارم. سلام مرا به او برسان. شعرهایت را برایم بفرست و سعی کن آنها را چاپ کنی و مهمتر از تمام اینها – سعی کن بیشتر فکر کنی. نمیدانم اصلا تو میتوانی فکر کنی و یا اینکه آنطور که شعرهایت نشان میدهند واقعا عوض شدهای. به هر جهت آروزی من این است که موفق شوی...
از زور تنهایی مثل سگ کار میکنم
اینجا خیلی تنها ماندهام... از زور تنهایی مثل سگ کار میکنم و فراموش میکنم که شماها رفتهاید و دیگر برنمیگردید. یک فیلم ساختهام راجع به زندگی جذامیها که موفقیت پیدا کرده...
زندگی همین است یا باید خودت را با سعادتهای زودیاب و معمول مثل بچه و شوهر و خانواده گول بزنی یا با سعادتهای دیریاب و غیرمعمول مثل شعر و سینما و هنر و از این مزخرفات! اما به هر حال همیشه تنها هستی و تنهایی تو را میخورد و خرد میکند – من قیافهام شکسته شده و موهایم سفید شده و فکر آینده خفهام میکند ولی بگذریم... بگذریم. بگذریم... وضع از این قرار است – برایم نامه بنویس به آینا و کلور (منظور همسر فریدون و خواهر دیگر است) سلام برسون – عید را به همه شماها تبریک میگویم و دلم پر از نور میشود وقتی که به آن روزهایی که همه با هم بودیم فکر میکنم – تو را میبوسم – فروغ – ۲ فروردین [سال نوشته نشده].
میترسم که زودتر از آنچه فکر میکنم بمیرم و کارهایم ناتمام بمانند
(بدون تاریخ) – عزیزم – مدت درازی است که اینجا نشستهام و میخواهم برایت بنویسم و نمیدانم چه بنویسم! بهخصوص که نامههای تو همه پر از گله و شکایت از من است. چه کار میشود کرد، با تو تفاهم برقرار کردن مشکلی است. چون تو به من که میرسی همان بچه ۲۰ سال قبل میشوی و قضاوتهایت همه متکی به آن دوران است.
به هر حال من تو را دوست دارم – خیلی هم دوست دارم و اگر گاهی اوقات از تو میرنجم برای این است که از تو بیشتر از سایر خواهر و برادرهایم انتظار دارم...
وقتی سیروس (آتابای) به آلمان میرفت صحبت از ترجمه اشعار من میکرد. من مطمئن هستم که این اشعار چیز خوبی از آب بیرون نخواهند آمد چون سیروس زبان فارسی را خوب نمیداند و سالها از این محیط دور بده است. تو چرا این کار را نمیکنی؟
هر چند که تو هم چندان با زبان فارسی آشنا نیستی و میدانم که معنی بسیاری از کلمات را درک نمیکنی اما در عوض صاحب روحیه و حسی هستی که به روحیه و حس من خیلی نزدیکتر است...
نزدیک به ۱۰۰۰ صفحه سناریو نوشتم که یک فیلم بسازم ولی میماند برای سال بعد. میترسم که زودتر از آنچه فکر میکنم بمیرم و کارهایم ناتمام بمانند... ولی فعلا میسازم – چه میشود کرد مگر میشود دنیا را پاره کرد و از تویش خوشبختی را درآورد – همین است که هست. امسال حتی یک شعر هم نگفتم – اگر تو چیز تازهای داری برایم بفرست.
مثل همیشه زندگیام پر از فقر است
(شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۳۸) فری جانم! امروز باز نامهای از تو داشتم امیدوارم حال تو و آینای عزیزم خوب باشد. اگر دیر جواب مینویسم علتش این است که کارم زیاد بوده و فرصت نکردهام. شعرهایت بهخصوص این آخریها عالی بودند. جدا عالی. من تعجب میکنم و از خودم میپرسم تو این هوشیاری و ادراک و حس را از کجا آوردهای؟ به تو نمیآید – فری خر من – تو خیلی بچه بودی – نمیدانم شاید حالا بزرگ شدهای و زندگی را فهمیدهای که چه چیز گند و در عین حال معرکهایست. به هر حال تو داری مقام اول را در فامیل محترم فرخزاد به دست میآوری. من به تو پیشنهاد میکنم به فارسی هم شعر بگو – لازم نیست وزن و قافیه را رعایت کنی. سعی کن با ریتم کلمات یک حرکت کلی به وجود بیاوری که شنیدنی باشد – یعنی در گوش تبدیل به یک نوع وزن شود.
به هر حال تو شاعر هستی و این مهم است و تو اگر بتوانی این را در خودت پرورش بدهی بازی را بردهای. حال من بد نیست – دلم گرفته است. مثل همیشه زندگیام پر از فقر است و هیچ چیزم درست نیست، نه قلبم سیر است، نه بدنم و نه به چیزی اعتماد دارم. به هر حال برای آنکه آدم به جایی برسد باید محدودیتهای زیادی را تحمل کند. نیما که تقریبا شاعرترین شاعر امروز است میگوید:
تا نه داغی بیند/ کس به دوران نه چراغی بیند
یا
باید از چیزی کاست/ تا به چیزی افزود
مسئله همین است. یعنی اگر بخواهی شاعر باشی خودت را قربان شعر کن. از خیلی حرفها و حسابها بگذر. خیلی خوشبختیهای ساده و راضیکننده را را کنار بگذار. دور خودت را دیواری بساز و در داخل محیط این دیوار از نو شروع کن به به دنیا آمدن و شکل گرفتن و فکر کردن و کشف کردن معانی مختلف مفاهیم مختلف.
من همین کار را می کنم – اما تلخ است – خیلی تلخ است. و استقامت و ظرفیت میخواهد... بعضی وقتها فکر میکنم که ترک کردن این زندگی برای من در یک ثانیه امکان دارد چون به هیچ چیز دلبستگی ندارم – آدمی بیریشه هستم. فقط دوست داشتن من است که حفظم میکند اما فایدهاش چیست...
آه فری جانم نمیدانم چرا این حرفها را مینویسم. اما دلم گرفته... گرفته... گرفته و در اینجا خیلی تنها افتادهام شماها همه رفتهاید – مادرم همیشه غصهدار است و به پدرم فقط میشود «سلام» گفت.
الان وسط زمستان است و من هنوز بخاری ندارم
(۳۰ دی ۱۳۳۸) الان وسط زمستان است و من هنوز بخاری ندارم. پول هم ندارم با وجود این همیشه به تو فکر میکنم. اگر داشته باشم از تو دریغ نمیکنم... عروسی بچه بازی نیست و زیبایی مراسم و اسم عروسی نباید آدم را فریب دهد. وقتی دختری میآید و شریک زندگی آدم میشود از آدم توقع دارد که قدرت حمایت و اداره کردن او را داشته باشد. تو هر وقت در خودت این قدرت را داشتی عروسی کن.
من خیلی بدبخت هستم فری جانم
(۴ اکتبر) فری جانم امیدوارم که حالت خوب باشد. از روزی که رفتهای فقط یک نامه برایت دادهام، خدا کند که نرنجیده باشی. تو میدانی که من زیاد اهل نامه نوشتن نیستم مگر در مواقع ضروری. حالا هم چون نوشتهای که از تنهایی رنج میبری غصهدار شدم و فکر کردم شاید نامه من بتواند تو را کمی خوشحال سازد. اما در هر حال تو باید به تنهایی و به این نوع زندگی عادت کنی چون سالهای زیادی در پیش داری که ناچار دور از ما زندگی خواهی کرد. آدمهایی که بیشتر از من و تو سرشان میشود میگویند انسان متمدن آن کسی است که در تنهایی احساس تنهایی نکند. تو باید برای خودت یک دنیای درونی داشته باشی و همچنین تکیهگاههای ثابت روحی و فکری. یعنی در عین حال که در میان مردم زندگی میکنی خودت را کاملا از آنها بینیاز بدانی. مردم هیچ چیز به ما نمیدهند که ما خودمان از به دست آوردنش عاجز باشیم. از مردم فقط رنج و ناراحتی و سر و صدای بیخود نصیب آدم میشود. حتی از پدر و مادر و خانواده.
تو باید به فکر آینده باشی و کار کنی و مردم را فراموش کنی...
نمیدانی از اینکه بعد از مدتها تو را در تهران دیدم چقدر خوشحال شدم تو خیلی عوض شدهای... و من با تعجب به تو نگاه میکردم... نظرت راجع به آنهایی که اینجا دیدی و شناختی کاملا صحیح است...
به غیر از چند تایی بقیه هیچ هستند... و هیچ هستند و فقط برای این به وجود آمدهاند که زندگی آن چند تا را خراب کنند چون خودشان هیچ نمیتوانند و فقط حرف میزنند...
من از اینها شکایت نمیکنم چون ارزش اینرا ندارند که آدم وقتش را به جای کار کردن و فکر کردن با عدهای حقهباز مشغول کند، ولی تو نمیدانی، هنوز هم خوب نمیدانی که اینها چه هستند...
هنوز که هنوز است بعضی وقتها مینشینم و گریه میکنم...
از زندگی گذشته به کل بریدهام – وقتی کامی (کامیار پسر فروغ) را در خیابان میبینم که حالا قدش تا شانهام میرسد، فقط تنم شروع میکند به لرزیدن و قلبم به ترکیدن، اما نمیخواهمش، نمیخواهمش – فایده این علایق و روابط چیست؟
آدم باید دنبال جفت خودش بگردد و هرکس یک جفت دارد – باید جفت خودش را پیدا کند با او همخوابه شود و بمیرد. معنی همخوابگی همین است یعنی کامل شدن و مردن چون زندگی فقط تلاش برای جبران نقصهاست.
من خیلی بدبخت هستم فری جانم، و هیچکس نمیداند. حتی خودم هم نمیخواهم بدانم چون وقتی با این مسئله روبهرو میشوم تنها کاری که میتوانم بکنم این است که خودم را از پنجره پایین بیندازم.
آه... دارم چرت و پرت مینویسم – پائیز که آمدی با هم صحبت خواهیم کرد و خدا کند پاییز بیاید. آینا را ببوس. شعرهایت را برایم بفرست و فراموش نکن که زندگی همین است؛ کار و باز هم کار. (بدون تاریخ)
هیچ چیز در زندگی مهم نیست چون هیچ چیز حقیقی و ماندنی نیست
(۵ تیر) جریانات خانه همان است که بود، من بر خلاف تصور تو، تو را همیشه دوست داشتم فقط گاهی اوقات رفتار بچهگانه تو ناراحتم میکرد، شاید منم آدم خودخواهی بودم حال دیگر نیستم – حالا من فقط سعی میکنم که انسان باشم...
میدانی فری جانم هیچ چیز در زندگی مهم نیست چون هیچ چیز حقیقی و ماندنی نیست...
فقط کار است که میماند و این کار خود ما هستیم.
هر وقت توی خیابانهای مونیخ راه میروی یاد منم باش – چون من شهر مونیخ را خیلی دوست داشتم بهخصوص خیابان لئوپولدرا...
چرا میخواهی بیایی و میان یک عده احمق شهرت پیدا کنی؟
(سهشنبه ۲۳ مهر) فری جان عزیزم خبرت را مرتب در روزنامهها میخوانم، معلوم میشود کارت خیلی بالا گرفته. احمق نباش و فکر مشاغل و غیره را از سرت بیرون کن. تو نمیدانی، نمیدانی، نمیدانی و باز هم نمیدانی...
مگر من اینجا چه شدهام که تو میخواهی بشوی؟ دو سال است به آلمانی شعر میگویی و برای خودت آدم شدهای، من ده سال است که شعر میگویم و هنوز وقتی احتیاج به ۵۰ تومان دارم باید سر خودم را بگیرم و از بدبختی گریه کنم. وقتی میخواهم یک کتاب چاپ کنم ناشرها به زور دست توی جیبشان میکنند و هزار تومان حقالتالیف میدهند و آن کتاب را هم با هزار غر و لند چاپ میکنند، و تازه وقتی کتابت چاپ شد با تیراژ حداکثر ۲ هزار سالها توی ویترین مغازهها میماند تا ۵۰ جلدش به فروش برود و بعد چهار تا آدم احمق بیسواد بیشعور توی چهار تا مجله مبتذل که سر تا پایش صحبت از لنگ و پاچه و خورشت قورمهسبزی و جنایتهای مخوف است برمیدارند و به عنوان انتقاد هنری! تو را مسخره میکنند. همین. تو این چیزها را نمیدانی. تو به زبان آلمانی شعر میگویی، تو در محیط روشنفکر و پیشرفتهای داری زندگی میکنی، کار میکنی و موفق هم هستی دیگر چرا میخواهی بیایی و میان یک عده احمق شهرت پیدا کنی؟ این برای تو چه ارزشی دارد؟
هنوز باور نمیکنم که تو با آن همه خریت به این زیبایی چیز مینویسی
(۲۳ آذر – نامه ماقبل آخر) حیف که حرف مرا گوش نمیکنی و همانجا که هستی به کارت ادامه نمیدهی... بیا بالاخره یک کاری خواهیم کرد... ترجمههایی که کردهای بفرست من درستشان میکنم. حالا بچههای ما یک موسسه مطبوعاتی و انتشار کتاب درست کرده و میخواهند ماهی ۵ تا کتاب چاپ کنند. اگر آنها را بفرستی ترتیب چاپش را در سری انتشارات «جوانه» خواهم داد. عیب کار اینجاست که تو هم مثل بقیه فرخزادها از هر صد تا چاقو که میسازی یک دانهاش دسته ندارد. همیشه وعده میدهدی و کمتر عمل میکنی. مدتی است از سیروس (آتابای) خبری ندارم، اگر آدرسش را در برلین داری برایم بفرست، و همچنین اگر مقالات خوب ادبی از نشریات آلمانی داری ترجمه کن تا برایت چاپ کنم. ما داریم با کمک رویایی و شاملو یک مجله هفتگی به اسم «هنر» درمیآوریم و خیلی به مقالات تازه احتیاج داریم...
فری جانم از نامه ننوشتن من گله نکن – تو بنویس و من میخوانم – میدانی که چقدر نوشتههایت را با علاقه مطالعه میکنم، آخرین اشعارت شاهکار هستند و هنوز باور نمیکنم که تو با آن همه خریت به این زیبایی چیز مینویسی. حالا باید بروم اداره و ماشین همینطور دم در ایستاده و بوق میزند آینا را میبوسم و آرزوی دیدنش را در تهران دارم.
نمیدانی چقدر غصهدار هستم
(آخرین نامه) نمیدانی چقدر غصهدار هستم و قلبم چقدر گرفته. ممکن است تا آمدن شماها خفه شده باشم – فایدهاش چیست – فایده تمام این کارها چیست؟
... تا حالا من خوشحال بودم که اقلا تو از آنجا راضی هستی و کار میکنی و کارت این همه موفقیت پیدا کرده، حالا تو برمیگردی و تمام نصایح من در تو اثری نداشته. حیف...
اینجا باید تو میان کسانی زندگی کنی که تمام مرا خرد و نابود کردند – اینها هیچ هستند – هیچ هستند – هیچ... اینهایی که امروز صد دفعه عکس تو را توی مجلاتشان چاپ میکنند و به زور به خورد آن بقیه میدهند و فردا هیچ کاری ندارند غیر از آنکه هر جا مینشینند از تو بد بگویند و هر جا مینویسند از تو بد بنویسند...
من نمیدانم قدرت تحمل تو تا چه اندازه است – من میان اینها زندگی کردهام – میان اینها مردهام تا توانستهام خودم باشم ولی تو...
من مثل تو عاشق گرد و خاک کوچهمان و بچه گداهای خیابان امیریه و کبوترها و سگها و گلهای آفتابگردان هستم ولی تو برای که میخواهی اینها را تعریف کنی؟
تو از سادگیات و از احساسات پاک و بچهگانهات زندگی میکنی و اینها با مسخره کردن همین احساسات تو نان خواهند خورد.
من به این چیزها عادت کردهام و این دلقکها را خوب میشناسم تو هم بیا تا آنها را بهتر بشناسی. منتظر آمدن تو و آینای عزیزم هستم. به هر جهت اولین کسی که در فامیل ما میمیرد من هستم و بعد از من نوبت توست. من این را میدانم. قربانت، فروغ
فروغ که رانندگی استیشن شماره ۱۴۱۳ ط ۲۴ را به عهده داشت و به اتفاق رحمان اسدی از دروس رهسپار تهران بود با استیشن شماره ۱۴۲۸ ط ۱۹ متعلق به یک مدرسه خصوصی به رانندگی غلامحسین کامیابی تصادف کرد. شدت تصادف به حدی بود که درِ طرف راننده استیشن فروغ باز شد و فروغ که سرش به شدت به شیشه جلوی استیشن برخورد کرده بود پس از باز شدن در به گوشه خیابان افتاد و سرش به جدول جوی آب خیابان برخورد کرد و بیهوش شد.