سرویس تاریخ «انتخاب»؛ صدای پیرزن به اظهارات من جواب داد: «پدرسوختهها بزرگشان به نواب، گداییشان به عباس دوس [۱] میرود! از بس کسی محلشان نگذاشته ترش شده در خانه افتادهاند، حالا که یک همچو بساطی پیش آمده ناز و غمزه میکنند.»
طولی نکشید وارد اتاق شده و اخمها را درهم کرده باز غر و غری پشت سر او انداخت و هرچه خواستم او را منصرف کنم مشکل بود.
بالاخره گفت: حالا شاید شما خیال میکنید این حق آن همه فیس و افاده را داشت، خیر! اینها سه نفر خواهر بودند، دو نفرشان شوهر دارند. این یکی در خانه مانده است. پدرشان اهل فارس و سالها در خدمت بوده و اندوختههایی داشته حالا همه را تمام کرده است. یادداشتهایی که میگفت، حقیقت دارد؛ یک نفر هست او را خیلی دوست دارد و خیلی سعی کرده او را به دام بیاورد ممکن نشده. کاغذپرانیهای سختی هم کرده، بداخلاقیهای همین خانم تاثیری نکرد. مقصودش از یادداشتهای سابق، کاغذهای آن پسره بود. من امروز که شما به اینجا آمدهاید دست به نقد خواستم نمایشی به شما بدهم. و از بداخلاقیها گذشته، چون راستی راستی دختر باکمال مقبولی است، خیال کردم به نام همان عاشقش او را احضار کنم شما او را ببینید بلکه او را نخواسته، شما را بپسندد زیرا آن پسره چندان بر و رویی ندارد و لهذا تا امروز خودی به او نشان نداده دست و جیبش هم خالی است. عاشق بیچاره از همه اقدامات و کاغذپرانیهای خودش که مایوس شده بود دست به دامان من شد. من به او قول داده بودم این را برای او درست کنم. دو سه مرتبه در راه مدرسه و هزار بهانه دیگر او را دیدم و خودم را نسبت به او مادر و غمخوار قلمداد کردم و گفتم همچو کسی دیگر به دست نخواهد آمد رضایت نداد. دفعه آخر تهدیدم کرد که اگر دیگر در آن زمینه صحبت کنم به کسان خود خواهد گفت یا مرا به دست آژان خواهد داد. بدبختانه من هم نشانی منزل خود را به او داده بودم و اتفاقا یک روزی که از این طرفها میگذشت و من در خانه ایستاده بودم به خنده گفت: «دیگر از یارو خبری نداری؟» گفتم: «شما که من و او را مایوس کردید.» گفت: «حالا اگر یک روزی به این طرفها آمد و وقت مدرسه نبود مرا خبر کن از پشت شیشه در او را ببینم.» الان چندی است از آن پسره عاشق حقیقی او خبر ندارم امروز که تو را به خانه آوردم برای خاطر اینکه دختره را محک بزنم ببینم این همه دم از علم و کمال میزند و منتظر همسر لایق نشسته آیا صورتپرستی هم دارد یا نه، و همین که تو را دید دلش شوهر میخواهد یا نه، لهذا تو را پر قیچی کردم و فرستادم بیاید تو را ببیند و آن یادداشت غفلتی را هم دادم پسر خانهشاگرد که کاغذ شما را برد و رساند نوشت و برایش فرستادم. وقتی که دیدم بلند شد و آمد خیلی خوشحال شدم. توی آن اتاق هم نگفت چه خیالی دارد؛ اول دو سه مرتبه تا پشت این پرده هم آمده شما را خوب تماشا کرد، مدتها فکر کرد و از همین جهت دیر آمد تو، بعد که حاضر شد و آمد آن حرکتها را کرد که ملاحظه کردید. بهبه! مردهشور این درس و مدرسهها را ببره که دخترها را اینقدر پرافاده و پرمدعا میکند. دختره انگار میکنی در علم و تربیت دختر خدا و در عصمت و عفت حضرت مریم و در خوشگلی بلقیس یا زلیخاست!
من از موقع استفاده کردم و پرسیدم: حالا کدام مدرسه میرود؟
پرسید: میخواهی چه کنی؟ حالا دیگر میخواهی دنبالش بلند شوی؟!
گفتم: به! عجب! ... میخواستم ببینم شاگرد مدرسه ابتدایی است یا متوسطه که آن همه افاده میکند، اگر نه من تا شما را دارم مگر خرم به گل مانده که دنبال اینها توی کوچه و خیابان بدوم. الحمدالله دیگر نان من در روغن است و هزار مثل اینها توی یک مشت شماست.
و قرص و غایم یک ماچ دیگر به صورت چروکخوردهاش چسبانیدم. فیالجمله پیچ و خمی به خود داده دروغی گفت: «نه!»
گفتم: تو که مرا دوست داشتی و عقیدهات این بود که خوشگلم، پس چرا نگفتی؟!
نگاه بامعنایی به من انداخته مثل اینکه میخواست بفهمد این حرکات حقهبازی است یا نه، دنباله صحبت را گرفت و گفت: «نخیر! این فیس و افاده خانم برای این بود که مدرسه فرنگی میرود و صبح از اینجا بلند میشود میرود تا خیابان .... که مدرسه ... زهرماری آنجاست!»
اسم مدرسه را یاد گرفتم و مقصود حاصل گردیده و حالا تصمیم دارم به فوریت کاغذی به او بنویسم و جریان وقایع امروز را به اطلاع او برسانم و در دلم هزار شکر کردم که الحمدالله در طهران ما دختران عاقله نجیبه با عفت و عصمتی هستند که تا این درجه محکم و استوار و فریب طرارها و صورتهای بزکی را نمیخورند و دعوت هر بیشرف و هوسرانی را قبول نمیکنند و عقیده دارند سعادت آن است که به دنبال انسان بیاید نه اینکه در رهگذرها به آن تصادف شود.
مجلس ما قدری به سکوت گذشت و فکر میکردم حالا دیگر به یک بهانهای جان خود را خلاص و از آن آشیان فساد خارج گردم، به ناگاه سر بلند کرده و صدا کرد: «طلعت! طلعت!»
صدای دختری به گوش رسید.
پیرزن گفت: زهرمار! چرا جواب نمیدهی؟! زود باش بیا تو. آن که دلم میخواست تو را به او بدهم این آقاست.
سپس رو به من نمود و گفت: حالا نگاه کن این دختر یک پیرمرد باغبان بیچارهایست که من از دروازه ... غر زده و آوردهام و مدتی است او را نگاهداری میکنم و قاقالیلی و عروسک برایش میخرم و راه کوچه را به او یاد ندادم، مبادا فرار کند زیرا خانه خودشان را هم بلد نیست. دروغ نمیگویم تا حالا چندین بار آقاهایی به او پیله کردهاند همه را عاجز کرده و به هیچ وجه دست نداده. یک دفعه آنقدر گریسته بود که نزدیک بود هلاک شود و تمام لباسهایش را پاره کرده بودند و موفقیت حاصل نشد. بالاخره چند نفری به جان او افتادیم... ورپریده با همه ما زنها میجنگید و مهمانمان موفق نشد. امروز که آن دختر به شما نگاه میکرد، دو سه بار او هم آمد شما را دید و وقتی او در اتاق نزد شما بود آه میکشید. به نظرم شانس او و شما هر دو گفته، حالا میبینی که یک انگشت گندیدهاش به آن خانم پرافاده میارزد با اینکه نه پدر و مادر متمولی دارد و نه مدرسه دیده و درس خوانده است و چون در حکم دختر خود من است دویست تومان خودم میخواهم و باید بروی پولها را بیاوری خرج کنی.
آماده برای مشاهده جنایت دیگر شدم که یک مرتبه در باز شد و دختر میانهبالایی تا درجهای فربه خود را در چادرنماز پیچیده و صورت را محکم بسته از در وارد و سلام کرد. آثار ترس و وحشت از چهره او پدیدار بود و معلوم بود از زیر چادر اعصاب و جوارح او لرزان و مرتعش است. چند مرتبه به او اجازه جلوس دادم و پیرزن هم اصرار کرد. نمینشست، یا قدرت نشستن نداشت. پیرزال با تهدید و تغیر او را نشانید و پس از چند کلمه رکیکی که به طرف او پرتاب کرد از رو گرفتن و احتجابش مواخذه نموده چند مرتبه گفت: «رویت را چرا گرفتهای؟»، «رویت را باز کن...!»، «چادر چرا به سر انداختهای؟!»، «چادرت را بردار!»
بالاخره دخترک بیچاره به زانو درآمده چادر را به یک طرف افکنده صورت را در آستین خود پوشانیده سر به زیر انداخت. پیرزن سخنانی به زبان آورد که از اظهار آنها شرم دارم و مقصودش این بود مرا نسبت به آن دختر فریفته و مجذوب کند، غافل از آنکه مشاهده وضعیت او به درجهای روح مرا فرسوده و دلم را سوزانیده که از حضور این فرشته بیاندازه دلتنگم. در این اثنا به نظرم رسید صحبتی با دختر کرده و سخنی گفته باشم.
پرسیدم: خانم کوچولو، اسم شما چیست؟
گریه گلویش را گرفته با صدای لرزان گفت: زبیده!
گفتم: به به چه اسم قشنگی. خوب خوب! زبیده خانم انشاءالله زیر سایه خانم به شما خوش خواهد گذشت، این جابهجایی بدی نیست.
به ناگاه صدای گریه دختر بلند شد: آقا! اینجا کجا من کجا! آدم بدبخت را چه به اینجا. من دلم میخواهد پیش پدر و مادرم باشم. من تا زندهام کنیز گلین خانم هستم اگر مرا به پدر و مادرم برساند.
هنوز حرف دخترک تمام نشده بود که پیرزن برخاسته دو دستی به سر آن بیچاره کوفت و گفت: «پاشو گم شو! امروز عجب روزی بود! نمیدانم من از کدام دنده بلند شدهام؟! پدرسوختهها امروز همه عاصی شدهاند و یکی یکی حرفهای عجیب و غریبی دارند.»
دخترک از جا برخاسته فرار کرد و همین که به صحن حیاط رسید صدای شیون و گریه او بلند شد. یکمرتبه شنیدم زن دیگری با او گلاویز شده دهان او را گرفته او را میزند و نزدیک است دخترک بیچاره خفه شود. خود را به حیاط رسانیده ببینم این کیست که با بودن گلین خانم به این کار جرأت کرده، چشمم به آن زن بدکاره بزککردهای که دمِ در دیده بودم و شما هم دیدهاید افتاد و دانستم که این شیطانه دخترک همان طراره است و صاحبخانگی میکند. سلام کردم و به زحمت دختر را روانه اتاق دیگر کردم و خنده خنده گفتم: «چطور شد که سرکار لطفی به جانب ما نکردید و قدمی به این اتاق نگذاشتید؟! امروز از بدبختی من در خانه شما اوقاتتلخی و کتککاری است ما از اینها هردو که گذشتیم حالا بفرمایید گلین خانم را مشغول کنیم بلکه ایشان هم از اوقات تلخی خارج شود.»
با شیطانه وارد اتاق شدیم، همین که چشم طراره به ما دو نفر افتاد گفت: «بالاخره کور کور را میجوید و آب گودال را. شما دو نفر خوب به هم افتادید. از این پدرسوختهها که آبی گرم نشد این آقای بیچاره از عصری تا حالا دچار چه زحمتها شد. ننه جان امروز از کدام دنده بلند شدم؟ لابد بلندپروازیها و فیس و افادههای آن دختره را شنیدی! زبیده ورپریده هم باز بدقلقیهای اولی را سر گرفته بعد از این مدت که را نگاهداری کرده نان و رخت داده و به اینجا رسانیدهام حالا تازه دلش هوای نان گدایی باباش را میکند. به نظرم دختر صاحبدیوان بوده که حسرت مراجعت به آن خانه را دارد!»
سپس رو به من کرده گفت: آقا! تو را به خدا تماشا کنید! چند وقت پیش روزی از درِ خانه اینها میگذشتم دیدم کمرکش کوچه دختر قشنگی که رفته از آبانبار مسجد آب بیاورد کوزه را شکسته و شیون میکند و اشک میریزد. خوب نگاه کردم دیدم بر و رویی دارد و یک روز لعبتی خواهد شد گفتم «دخترجان نترس عیب ندارد. میخواهی من بیایم و بگویم من شکستهام؟» گفت: «نخیر. زنبابام باور نمیکند باز هم انگشتان مرا داغ خواهد کرد.» گفتم: «مگر زنبابا داری؟» گفت: «بلی» گفتم: «بر پدر هر چی زنبابای بد است صلوات» دلم به حالش سوخت، فهمیدم راست راستی زنباباش او را خواهد کشت، پرسیدم: «بابات کی میآید؟» گفت: «شب» گفتم: «حالا بیا برویم خانه ما آنجا قایم شو شب که بابات آمد من تو را میبرم پیشش خواهش میکنم به زنبابات قدغن کند تو را نزند.» بدبخت آنقدر ترسیده بود که قبول کرد. من هم او را آوردم دهنه بازار سوار اتومبیل کردم که تا آن روز ندیده بود آوردم خانه دیدم رخت و پختش بد است دو سه تا پارچه از لباس بچگیهای این خانم داشتم به او دادم پیراهن خوبی هم دوخت گرفتم تنش کردم. آن روز خیال میکرد خدا دنیا را به او داد زیرا بیچاره مادر که نداشت مرا عوض مادرش گرفته بود. عصری هم مثل همچو روزی مهمان داشتیم، مهمانها عصری اینجا شلوغ کردند ضرب و ساز و آواز چه عرض کنم یکی دو نفر از مهمانها چَکَگی [لودگی] کردند و خنده خنده به ضرب پول و شیرینی و مزه و آجیل یک گیلاس به او دوا دادند خورد، طولی نکشید من سر رسیدم بهشان تغیر کردم که «این دختر مردمه یک ساعت دیگر باید ببرمش خانه باباش چرا این کار را کردید؟» دیگر نمیشد مردم را برنجانی کاری شده بود. تماشا آنجا داشت که این ورپریده هم مست کرد، مست و بیهوش افتاد گاهگاهی به گوش این و آن میپرید و همه خوششان میآمد ماچش میکردند. من دیدم اونها هم همه مست شدهاند مبادا اتفاق بدی بیفتد بردم خواباندمش. شب که شد خواستم بیدارش کنم ببرم به جا و منزلش برسانم، دخترم که همین خانم باشد نگذارد گفت: «حالا صبر کن ببینیم صبح که شد خودش چه خواهد گفت.» فردا صبح تازه هوا گرگ و میش بود بیدار شد و محشری برپا کرد و میگفت: «مرا چرا اینجا نگاه داشتهاید؟» ما ترسیدیم شری برپا کند، بردیم توی طویلهای داریم خیلی تاریک است یک ساعت حبسش کردیم بلکه از جیغ و داد بیفتد. بدتر کرد، میخواهیم بیرونش کنیم نمیرود میگوید: «خانه خودمان را بلد نیستم.» ما هم که دختره را یک شب نگاه داشتهایم جرأت بردنش را نداریم. من خواستم ببرم او را نزدیک خانه خودشان رها کنم و فرار کنم این خانم نگذاشت گفت: «دختر خوبی است چند روزی گگیری [؟] میکند وآرام میشود. از توی کرک دربیاید خوب میشود. به زبان خوش و قاقالیلی من او را نگاه میدارم.» دیگر از شیر مرغ و جان آدم برایش خریدهام به هیچ وجه آدم نشده! به شما عرض کردم چند دفعه هم پا انداختیم... اسباب خجلت شد و به هر جهت این خانم هم از عهده برنیامد.
حرفهای آن طراره دل مرا به حال دختر کباب کرد دیدم دیگر طاقت و توانایی بردباری و تحمل را ندارم اما باز زمام عقل را از دست ندادم گفتم: «حالا دیگر غروب است من اینها را دادم سیورساتی راه بیندازند شب خود با رفقا برمیگردیم خدمت این خانم، و دختره را هم من نصیحت میکنم.»
مادر و دختر از حرف من خشنود شدند و من هم به همین بهانه زدم به چاک و دختر گلین خانم خیلی از این اظهار من خشنود شد و تا دمِ در همراه آمد و با من گلاویز شد که «پس دوربین را کجا میبری؟! دوربینت را بگذار که ما خاطرجمع باشیم.» این بود که آن اسکانسهای ده تومانی و پنج قرانی را به عنوان تدارکات، فدای دوربین کرده و آخر کار یک عکس فوری هم از دختره برداشته جانی به در بردم و در راه خدمت شما رسیدم.
[توضیح انتخاب: این تهرانگردی ادامه داشت اما دیگر در خواندنیها درج نشده بود، علتش بر ما مشخص نیست!]
منبع: مرتضی فرهنگ، خواندنیها، شماره پنجاهوهشت، سال نهم، شماره مسلسل: ۴۷۱، سهشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۲۸، صص ۲۱-۲۳.
پینوشت:
۱- عَبّاسِ دوس، یا دَبس، نام گدایی مشهور در فرهنگ عرب که آوازۀ طمعکاری و سماجت او به داستانها و مثلهای فارسی نیز راه یافته است. از زندگی وی اطلاع دقیقی در دست نیست؛ اما نام او در متون ادبی تا سدۀ ۵ ق / ۱۱ م دیده شده است. برخی وی را عرب و از قبیلۀ دوس (یکی از ۳ قبیله به این نام) میدانند که قبیلهای از سرزمین یمن بوده است (نک : گلچین، ۳۶۹). (مرکز دایرهالمعارف بزرگ اسلامی).