سرویس تاریخ «اانتخاب»؛ اعترافات پیرزن: امروز در تمام این شهر زنی به طراری من در فریب دادن دخترها نیست، چرا فقط یک نفر هست و آن هم آن زن طرارهایست که کلاه فرنگی مردانه میگذارد و گاهگاهی لباس مردانه هم میپوشد و در شهر و شمران و سینما و تئاتر و خیابان دام صید دختران و زنهای عفیفه را میگستراند و برای اجانب یا مردان عیاش خودمانی میبرد.
گفتم: همچو زنی را نمیشناسم.
گفت: بلی تو حالا جوجه خروسی هنوز سری تو سرها نیاوردهای و الا سا... ارمنی را همه کس میشناسد و اغلب در درشکه و اتومبیل با بعضی خانمها دیده میشود. [سپس دنباله مطلب را گرفت:]ماما میشوم، گیسسفید میشوم، آشپزی میکنم، دلالی میکنم، در روضهخوانیها آب و قلیان میدهم، هر جمعه چند مرتبه با ماشین و اتومبیل به حضرت عبدالعظیم و شمیران میروم و طرح صحبت و الفت با دخترها میاندازم و سر راه شاگردان مدرسه به گدایی و هزار حقه دیگر مینشینم تا شکاری کنم و الآن یک عده شکار دستآموز هم دارم که خود آنها رفقایشان را فریب میدهند و به پای خود به خانه من میآیند که دوستی و آشنایی پیدا کنند. راست و حقیقتش این بود که به تو گفتم و در میان اینها دخترانی هم هست که به این سهل و آسانی نصیب مثل تو آدمی نمیشد اگر پای من در میانه نبود یا اینکه خود دختر دلش نمیشنگید. حالا تو اینها را تماشا کن من از معرفی آنها خودداری نمیکنم و به تو قول میدهم حقیقت را بگویم، ولی البته «هرچه پول خرج کنی آش میخوردی» حالا بروم ببینم چه شده است تا حالا نیامدهاند!
همین که پیرزن از اتاق خارج شد دوربین را امتحان کردم و شیشه مناسب گذاردم و سعی کردم اسامی و نشانی آنها را خوب به خاطر بسپارم و به پشتی تکیه کردم. به ناگاه در باز شد، پیرزن از جلو دختری مجلله، بلندبالا، گندمگون که آثار مجد و بزرگی از ناصیهاش هویدا بود وارد اتاق شده سلامی با غرور و تکبر فوقالعاده به من داده، دستی دراز کرد، خم شدم و به ادب دست او را فشار دادم. او انتظار داشت دستش را ببوسم لیکن، چون من از آداب مسبوق بودم و میدانستم هنوز ایرانیها نمیدانند دست زن را باید بوسید نه دست دختران را، از بوسیدن دست احتراز کردم، زیرا او را به من مادموازل معرفی کرده بود.
بلافاصله با یک لحن آمرانه از پیرزال که به ادب در حضور او ایستاده بود سوال کرد: «این آقا چه کارهاند؟ از کجا به کجا میروند؟»
پیرزن گفت: تا آن درجه که من مسبوق هستم جوان تربیتشده نجیبزادهای هستند که چند روز است با رفقایشان به سیاحت این شهر آمدهاند.
سپس بانو به خنده گفت: در منزل شما چه کار داشتهاند؟
من گفتم: به همان مناسبت که سرکار علیه را در اینجا زیارت میکنم.
خندید و گفت: من در اینجا نیستم، دنبال من آمدهاند.
فهمیدم این مدت که طول دادهاند کسی به عقب ایشان فرستاده بودند و تبانی در کار بوده است. دخترک مختصر نگاه عمیقی به من کرد و به فرانسه گفت: «میتوانید فرانسه صحبت کنید؟»
گفتم: بلی خیلی خوب.
دیگر صحبتی نکرد و گفت: ما باید بهتر از این یکدیگر را بشناسیم.
سپس رو به جانب پیرزال کرده و گفت: آیا این آقا همان کسی هستند که در این مدت از عشق ایشان به من سخن میگفتید؟
طراره بدون اینکه در اینخصوص از من اظهار بشود گفت: «بلی! این آقا از جان خود شما را بیشتر دوست دارد و در عشق شما بیقرار است.»
من حیرت کرده و خجلت داشتم از اینکه دختر بپرسد «پس همین الان گفتید ایشان سیاح هستند و اتفاقا گذارشان به اینجا افتاده است» خوشبختانه بانو متوجه نبود و رو به جانب من کرد و گفت: «من دختر مرد محترمی هستم که غبار ننگ بر دامن او ننشسته و به رعایت آبروی او مجبور هستم. از وقتی که شما مرا تعقیب کرده و این خانم را پیاپی به منزل من میفرستید، به هیچ وجه کار خود را نمیفهمم و از تحصیل و سایر کارهایم بازماندهام. اولا شما باید بدانید مادام که دختر به مدرسه میرود اوضاع و احوال دلالت بر این دارد که او برای تاهل و ازدواج حاضر نیست. اخلاق اقتضا دارد که در صورت رشد و قابلیتِ او هم قبلا به پدر و مادرش مراجعه کنید. صحیح است که من دختر بزرگی هستم، اما اعمال شما و قاصد فرستادن پیدرپی شما تصدیق بفرمایید در این مدت بیهوده بود و الان هم مرا بیربط مضطرب کردهاید که اگر نیایم در این خانه خود را خواهید کشت، چه شده است؟! مگر چه اتفاقی افتاده؟ خواستن یک دختری با فرض عدم رضایت و قبول او موجب یأس از حیات نمیشود! پس اولا باید بنده و پدر و مادرم بدانیم سرکار کیستید و چه کارهید و منبع اعاشه شما از کجاست و تاکنون عیالی اختیار کردهاید یا خیر؟ در ثانی پس از انجام این تشریفات منتظر باشید و قبول مرا بشنوید. تا همین درجه آوردن من به این محل اقتضا نداشته است. هرچند ممکن است این خانم هم از این حرف من بدشان بیاید.
در طی این اظهارات، تمام اعصاب و جوارح من یخ کرده در عین حال عرق خجلت و انفعال از پیشانیام جاری، سرِ خود را به زیر افکنده، چون این اظهارات تقریبا به منزله تحقیق از جریان اوضاع بود به دقت گوش میدادم و همین که صحبت بانو به اینجا منتهی گردید، سر بلند کرده آخرین نگاه را به صورت او بیفکنم و از رشادت و بصیرت و عفتدوستی او تشکر کنم، ضعیفه نگاه تندی به طرف من کرده با اشاره و گزیدن لب فهمانید که نباید جوابی بدهم. سخن گلوگیرم شد و از وحشت خجلت نتوانستم به آن حرفهای متین و حسابی که شنیده بودم جوابی بدهم، زیرا میترسیدم هرچه بگویم سبب هلاکتم گردد و آنچه تا به حال خوب کردهام بینتیجه شود همینقدر دستها را به هم ساییده مانند کسی که بخواهد اظهار تاسفی کند به عجله و تند زیرلبی فرانسه به او گفتم: «گناه از من نیست، شما اشتباه میکنید.»
سر پیرزن به زیر افتاده بود. بانو خواست جواب بدهد این دفعه من با اشاره لب و ابرو به او اشاره کردم توضیح نخواهد.
یکمرتبه طراره سر خود را بلند کرده گفت: حالا مگر چه شده است خانم! جای خیلی بدی تشریف آوردهاید؟! دیگر نیایید!
این همه طول و تفصیل لازم نداشت. خانه من از شما محترمترها میآیند؛ اغلب خان و خوانین و فوکولیها و اعضای ادارات به من متوسل میشوند برای آنها دختر نجیب درسخوانده پیدا کنم. اغلب خانوادهها پی من میفرستند و التماس میکنند برای دختر دمِ بختشان شوهر پیدا کنم. حالا کفر و کمبوزه نشده! این آقا شما را در راه مدرسه یک نظر دیده و پسندیده، چون با من آشنا بود از من خواست با شما صحبت کنم. حالا دزد و بز حاضر همدیگر را میخواهید، میخواهید نمیخواهید الله ساخلاسون دعوا ندارد. ئه، هه، ئه ماشاءالله شما دیگر یکبارگیاش کردید.
بانو عصبانی شد و گفت: مگر کسی که از دور کسی را میبیند تا این درجه وقاحت میکند؟! کاغذپرانی میکند؟ خودی نشان نمیدهد و از تمام اهل خانه مردم در اطراف آدم تحقیقات میکند و هر روز باید شما را زحمت دهد؟! ببخشید خانم! الحمدالله نه کسان من از شما خواهش کردهاند مرا شوهر بدهید و نه خود من به شما دست به دامن شدهام. این آقا هم خودکشی بکنند یا نکنند به من ربطی ندارد. [سپس دست به جیب خود برده کاغذی بیرون آورد به طرف پیرزن پرتاب نمود و گفت:]از اینجور کاغذها هم این آقا حق ندارند به من بنویسند برای اینکه به دست کسان من میافتد و اسباب افتضاح و رسوایی من است. کاغذ امروزشان خیلی بامزه است: «یا الساعه بیایید منزل گلینخانم یک کلمه عرض را بشنوید و الا خودم را میکشم و شما هم رسوا میشوید»!
به محض اینکه کاغذ را او پرتاب کرده بود ضعیفه کاغذ را برداشته در دست خود تا کرده و پنهان کرد و من رفتهرفته عصبانی شدم و با خود میگفتم به جهنم که جانم هم از دست رفت، باید این طراره نابکار را بسزا برسانم، که عقل مرا از این اقدام بازداشت و به گوش دلم گفت اگر ملاحظه خود را نمیکنی ملاحظه این فرشته معصومه بر تو واجب است. از طرف دیگر پرواضح بود که مرگ من و او هردو مسلم میشد و نمیگذارد پرده از روی کارش برداشته شود.
سپس با لحنی ملایمتر و وضعی آرامتر گفت: علیالعجاله شما را زیارت کردم در صلاحیت شما هیچ تردیدی ندارم جز اینکه یادداشت امروزتان علاوه بر اشتباهات عقلی، غلط املایی هم خیلی زیاد داشت و این نمونه خلاف معرفیهای گلینخانم و یادداشتهای پیشی است که همه را جمع کردهام. اگر مقتضی بدانید خودتان و معلوماتتان را بهتر از این به من بشناسانید. البته مسبوقید که پدر من دارای شغل محترم میباشد و خانه ما در خیابان ... معروف است و عموهایم همه دارای رتبه و عنوان هستند. حضرتعالی هم مانند همه مردم به ایشان مراجعه فرمایید. البته من هم در سهم خودم شما را پسندیدهام، همین که پدر و مادر و بستگانم تصویب کردند با نهایت افتخار پس از کمال تحصیل به همسری شما حاضرم.
البته شما هم انتظار ندارید همسر شما یک زن بیبندوبار هوسبازی باشد که هر روز مانند لنگ حمام به دامن یک نفر بنشیند و این گستاخیها را عفو بفرمایید، که گفتهاند «جنگ اول به از صلح آخر است» تا حال صبر کردهاید یک سال دیگر هم صبر کنید امتحان کلاس یازدهم را که دادم لایق این اظهارات خواهم بود و فعلا، چون وقت دیر شده است مرخصم بفرمایید.
زیرچشی نگاه کردم دیدم پیرزن کاغذ یادداشت جعلی را زیر دندانهای عاریه مصنوعی کثیف خود میجود و بانو هم برخاسته مصمم حرکت است. بادا باد، خود را به خطر انداخته و از خدا مسئلت کردم این مقصود مرا پیرزن نفهمد و گفتم: «حالا که تشریف میبرید و توجهی به حالت اضطراب و خجلت من ندارید و مرحمتهای سرکار گلینخانم به جایی منتهی نگردید به من اجازه بدهید یک مرتبه دیگر هم به توسط ایشان یا مستقیما شرحی حضورتان عرض کنم و آخرین حرف خود را بزنم.»
گفت: مجلس به شرطی که با نزاکت باشد و از مقوله امروز نباشد، زیرا آن را که دامنپاک است از مواخذه چه باک است. فرضا شما عمل بدی را مرتکب شوید من مسئول نخواهم بود.
در این اثنا پیرزن اوقاتش تلخ شده از جا برخاست و گفت: «آه آه! چه افادهها! چه بلندپروازیها!» و از اتاق خارج شد.
به محض خروج او که هنوز غرغر میکرد و میرفت، به عجله به او گفتم: «اسم و سجل خود را به من بگویید، کاغذ مرا در مدرسه منتظر باشید.»
گفت: مهرداد پیرو.
صدای پیرزن بلند شد: خانم! خوب است زودتر بروید و ما را فراموش کنید.
بانو خواست جوابی بدهد به فرانسه به او حالی کردم: «زودتر بروید که در خطر هستیم. اسم من دکتر گشتاسبپور، کاغذهایی که برای شما میفرستد جعلی است. من هم امروز به دام او افتادهام و به جز چشم خواهری از شما تمنایی ندارم. زود جان و شرف خود را خلاص کنید و از این آشیان فساد بگریزید. خدای من هم بزرگ است. اگر زنده ماندم او را به سزای خود میرسانم.»
بانو همانطور که سرِ پا ایستاده بود مختصر تاملی کرده بدون اینکه با من سخنی بگوید از اتاق خارج و متوجه دربِ حیاط گردید و همین که به درِ کوچه رسید آن را بسته دید. صدای وحشتآمیز او را شنیدم که فریاد کرد: «در را چرا بستهاند؟!»
بر وحشتم بیشتر افزود، آنجا که گلینخانم هم فریاد کرد: «حسینقلی – حسینقلی!» جوابی نشنید.
[گلین خانم:]اسد! پسر یکی برورد در را باز کند خانم تشریف ببرند.
حدس زدم آن گردنکلفتها هم در خانه هستند. بالاخره در را باز کردند و بانو رفت و من صلاح در آن دیدم خودی به کوچه علیچپ زده و طراره را از حال تغیر خارج سازم و همچو وانمود کنم که قضیه در نظر من اهمیتی نداشته و به روی او نیاوردم که چرا کاغذپرانیها را به من نسبت داده و مقتضی ندیدم، بلافاصله من هم در صدد رفتن برایم. لهذا صدا کردم: «خانم! گلین خانم! از من چرا قهر کردید؟! به جهنم که رفت.» و یک خنده بلندی هم کردم.
منبع: مرتضی فرهنگ، خواندنیها، شماره پنجاهوهشت، سال نهم، شماره مسلسل: ۴۷۱، سهشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۲۸، صص ۱۸-۲۱.