سرویس تاریخ «انتخاب»؛ چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۵۷، یک روز پیش از بازگشت آیتالله خمینی به ایران، محمد علینژاد خبرنگار مجله تهران مصور گزارشی خواندنی از خیابانهای پرالتهاب تهران تهیه کرد. این گزارش که در شماره پنجم مجله تهران مصور (جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۵۷، سال سیوشش، صص ۱۴ و ۱۵) منتشر شد به این شرح بود:
پای مجسمه فردوسی پر از اعلامیه است
میدان فردوسی امروز حالت دیگری دارد. مردم خشمگین و سراسیمهاند. نیروهای نظامی با مسلسل و تفنگ و خودروهای بزرگ و کوچک میدان را اشغال کردهاند. ماموران امروز جدیتر به نظر میرسند. بر خلاف روزهای پیش کمتر با مردم حرف میزنند. قرار است فردا آیتالله خمینی با یک هواپیمای فرانسوی وارد خاک وطن شود. نیروهای نظامی برای اثبات حضور خویش مانور میدهند مبادا که مردم یادشان برود. اگرچه آنها هر روز با تفنگها و گلولهها حضور خود را به مردم یادآوری میکنند. تاکسیها در یک سوی میدان، ابتدای خیابان فردوسی، در ردیفهای منظم چیده شدهاند. بر شیشه جلوی تاکسیها تصویری از آیتالله خمینی آویخته است. رانندهها شعار میدهند؛ به دولت بختیار و رژیم بد میگویند.
رانندهای فریاد میزند: «به کسانی که در تظاهرات هواداری از قانون اساسی شرکت کردهاند یک ناهار و صد تومان رشوه دادهاند.» تاکسیها قرار است برای نمایش همبستگی با آیتالله خمینی خیابانها را دور بزنند. فاصله تاکسیها و خودروهای نظامی چندان نیست.
بعضی از سربازها خجالت میکشند به مردم نگاه کنند. بعضی دیگر محکم به تفنگهایشان چسبیدهاند. تفنگهایشان ژ-۳ است. این تفنگها عجب هیولایی هستند بیش از سه هزار متر برد دارند. یازده نفر را اگر پشت سر هم و چسبیده به یکدیگر بایستند، درو میکنند. در یک سال گذشته چند هزار نفر با این تفنگها کشته شدهاند؟
پای مجسمه فردوسی پر از اعلامیه است. در یک دستِ فردوسی شاهنامه و در دستِ دیگرش تصویر آیتالله خمینی است. پیکر فردوسی را با شعارهای درود بر... و مرگ بر... رنگی کردهاند. کمتر جای سالمی در مجسمه به چشم میخورد. خجالت میکشم به چشمهای فردوسی نگاه کنم. او ایرانی و زبان فراسی را با شاهنامهاش زنده کرد. سی سال رنج کشید و شاهنامه را نوشت، اما از شاهان نیکی ندید و امروز ما به او بد میکنیم. اما این روزها کسی به این چیزها فکر نمیکند. همه جا و همه چیز محل انعکاس خواستهای سیاسی مردم شده است. امروز هیچکس به این نمیاندیشد که این مجسمه با مجسمههای دیگر تفاوت دارد. هیچکس فکر نمیکند که فردوسی را نباید خطخطی کرد. اما فردا که مردم پیروز شدند فردوسی را ارج خواهند نهاد. فردا نیز مجسمههای او زینتبخش میدانها خواهد بود.
این مردم عجب باشهامت شدهاند. خونهای شهدای یک سال گذشته و شهیدان سالهای پیش و جمع دلهای پراکنده مردم که امروز یکصدا یک واژه را فریاد میزنند، مردم را باشهامت کرده است. از هیچکس نمیترسند. چنان در کنار سربازها میایستند و بحث میکنند و شعار میدهند که انگار آنچه در دست سربازان است تفنگ نیست، اسباببازی است که هرچند وقت به چند وقت صدایی میکند و چند نفر را میاندازد. مردم دیگر از تفنگ و از سرباز نمیترسند. اما چهره سربازان مردد است. هنوز نمیدانند که باید همه خود را به مردم ایثار کنند. هنوز نمیدانند که متعلق به مردم و برای مردماند. نمیدانند که تفنگهایشان مال مردم است. هنوز نمیدانند که جای گلولههای تفنگشان قلب ناپاک دشمنان مردم است، نه نه قلبهای پاک مردم؛ و دریغا که هنوز هم باید کشته بدهیم. هنوز باید خونها بر سنگفرش خیابانها بریزد دریغ.
نزدیک تئاتر شهر خودروهای نظامی ایستادهاند
نزدیک تئاتر شهر خودروهای نظامی پشت سر هم ایستادهاند. مقررات راهنمایی و رانندگی در مورد اینها رعایت نمیشود. روی ماشینها به سوی غرب است، اما همه در سمت چپ خیابان ایستادهاند. اینها که خود قانونشکناند، چگونه از قانون پاسداری میکنند! سربازان حاضربهیراق در دو سوی خودروها ایستادهاند. شلوار کلاهسبزهای آمریکا را پوشیدهاند. مردم وحشتزدهاند. فقط کافیست ماشهای فشار داده شود تا چند نفر به خاک بیفتند. به همین سادگی، کاری که تاکنون بارها تکرار شده است. در میان سربازان و در فاصله دو خودروی نظامی استوار معروف ارتش را میبینم. او را از زمان خدمت سربازی در پادگان فرحآباد میشناسم. تنها استواری است که اجازه بستن شمشیر را دارد. در پادگان کیا و بیایی داشت در حالی که در دستش باتون الکتریکی تاب میخورد به سربازان امر و نهی میکرد. در پادگان هیچکس جرأت نداشت به او حرف بزند. همه چیزش پادگان بود. زن و بچه نداشت. خانهاش هم در سربازخانه بود. همیشه سرش را تیغ میزد. معروف بود که هر شب چند سرباز ماموریت دارند بدنش را با ادکلن ماساژ بدهند. دلم برای سربازان میسوزد. به یاد سرباز سیوتای برشت میافتم.
چهارراه پهلوی جای سوزن انداختن نیست
چهارراه پهلوی [ولیعصر کنونی]شلوغتر است. مردم وحشتزدهترند. احساس میکنم که هرکسی میخواهد جایی و سوراخی پیدا کند، اما همه جا خیابان است، همه جا نظامیان هستند. نوارفروش صدای نوارش را بلندتر کرده است. صدا شبیه صدای یک واعظ است. از جنایات دوران پهلوی حرف میزند. مردم تند تند روزنامه میخرند، همه سراسیمهاند. جوانی دستهای خونآلودش را نشان میدهد. فریاد میزند «جلوی دانشگاه، جلوی دانشگاه باز هم کشتند» دانشگاه و خیابانهای اطرافش این روزها قتلگاه مردم شده است. جمعه، یکشنبه و امروز برای سومین بار در یک هفته در اطراف دانشگاه مردم را به گلوله بستهاند. اما مردم کم نمیشوند. از زمین میجوشند. باز هم جای سوزن انداختن نیست. یک نظامی با صدایی که هم تحکم در آن هست هم زاری برای خودروی نظامی راه باز میکند. جوانی که تصویر آیتالله خمینی را روی دست بلند کرده است از روبهرو میآید، گروهبان فریاد میزند: «بیار پایین» جوان محل نمیگذارد. گروهبان دوراه فریاد میزند: «بیار پایین». تفنگش را به طرفش قراول میرود. دلم فرو میریزد. جوان خونسرد عکس را پایین میآورد، اما جمع نمیکند. میترسم، اما خوشم میآید. مردم گلوله را به بازی گرفتهاند. سربازها هم این را فهمیدهاند. فهمیدهاند که مردم دیگر به این سادگیها از میدان در نمیروند.
پیرمردی مقوایی را دست گرفته است، روی آن نوشته شده: «امام فردا میآید، پنج صبح فرودگاه» همه در انتظار فردا هستند. پیرمرد مقوا را روبهروی سربازان میگیرد و به آنها نشان میدهد. در نگاه بعضی از سربازان حسرت موج میزند. انگار دلشان میخواهد آزاد بودند و مثل بقیه مردم صبح زود به استقبال آیتالله خمینی میرفتند.
پمپبنزین وصال سوخته است
جلوی پمپبنزین وصال عدهای جای گلولههایی را که به سقف پمپ خورده است به یکدیگر نشان میدهند. پمپبنزین سوخته است. همه جایش سوخته است.
مردی که از کنارم میگذرد به صدای نسبتا بلند میگوید: «عجب مردماناند اینها، گلولههایی را که به قلب مردم خورده است نمیبینند آن وقت برای اثبات تیراندازیها و کشتار مردم گلولههایی را که به سقف پمپبنزین اصابت کرده به یکدیگر نشان میدهند!» راست میگوید تعداد گلولههایی که در این سالهای سیاه در قلب مردم نشسته است حسابشدنی نیست. قلب مردم چه پرخون و بزرگ است. این خونهای ریخته بر سنگفرش خیابانها قلب مردم را بزرگتر کرده است.
جوانی که دور روز پیش تظاهرات چند هزار نفری کارگران و دانشجویان را رهبری میکرد، کنار خیابان نشسته است، کتاب میفروشد. چه قامت رشیدی هم دارد. سه روز پیش در دانشگاه صنعتی کتاب میفروخت و پریروز در خیابان قزوین با چند تن از دوستانش در کمتر از پانزده دقیقه یک تظاهرات چند هزار نفری برپا کرد. باوقار و سنگین است. اصلا نمیخندد. نوعی حالت امید و اطمینان در چهرهاش احساس میشود. لذت میبرم و امیدوار میشوم وقتی چنین انسانهای پرتلاشی را میبینم.
درون دانشگاه غلغله است
نزدیک دانشگاه جمعیت انبوهتر است. نوعی حالت وحشت و انزجار در همه دیده میشود. چند قدم به چند قدم عدهای دور هم جمع شدهاند و صحبت میکنند. چند دقیقه پیش جلوی دانشگاه چند نفر را کشتهاند و زخمی کردهاند. کنار یکی از این دستهها میایستم. دو جوان با هم بحث میکنند: یکی میگوید: «انقلاب ابزار میخواهد، سازمان و تشکیلات میخواهد.
اینطور که پیش میرویم بیش از آنچه که باید تلفات میدهیم، تا مجهز نشویم جنبش ما به پیروزی کامل نمیرسد.»، اما جوان دیگر اعتقادی به تشکیلات و سازمان ندارد، میگوید: «جنبش هماکنون کاملا موفق است و به همین ترتیب تا پایان کار پیش خواهد رفت.» بحث این دو به جایی نمیرسد. از هم جدا میشوند. اما من فکر میکنم چگونه ممکن است به سازماندهی نیروهای مبارز اعتقاد نداشت در حالی که تمام انقلابهای موفق جهان تنها در سایه سازماندهی و فعالیتهای سازمانیافته سیاسی، نظامی و تلاش پیگیر تودههای مردم به پیروزی رسیدهاند؟!
درون دانشگاه مانند همیشه غلغله است. هیچ چیز یک لحظه آرام ندارد. جلوی در جنوبی دانشگاه چند جوان از مردم میخواهند یا از محل دور شوند یا به داخل دانشگاه بروند. از هجوم مجدد ماموران وحشت دارند. تظاهرات گروههای مختلف مردم در دانشگاه از خیابان شاهرضا [انقلاب کنونی] به خوبی دیده میشود. پلاکارد و تصویر رهبران و مبارزان شهید سراسر خیابانهای دانشگاه را پوشانده است. در میدان مجسمه [میدان انقلاب کنونی] همه چیز به هم ریخته است. ابتدای خیابان شاهرضا با میلههای آهنی و لاستیک بسته شده است. دود لاستیک قسمت غربی میدان را پر کرده است.
کتابفروشیها بسته است. جوانی مقوایی را در دست گرفته و به مردم نشان میدهد. روی مقوا نوشته شده: «بیمارستان هزار تختخوابی فعلا به دارو، خون و... احتیاجی ندارد».