سرویس تاریخ «انتخاب»؛ روزی از زندانیانی که برای تحقیق به شهر آورده و بعد از انجام تحقیقات تا فراهم شدن وسیله جهت عودت به زندان قصر آنها را ساعتی در توقیفگاه موقت نگه داشته بودند، شنیدیم که یک عده از دانشجویان دانشگاه جنگ را که تحت رهبری آقای مورخالدوله سپهر مشغول فعالیت سیاسی و توطئه بر علیه شاه بودهاند، بازداشت کردهاند.
انعکاس این خبر ناگهانی و خبرهای یک کلاغ و چهل کلاغیِ روزهای بعد در کریدور سیاسی زندان قصر واقعا ولوله عجیبی انداخت؛ هرکس این خبر را طوری تعبیر و تفسیر میکرد و راجع به آن اظهار عقیده مینمود.
آقای عباس نراقی که در جعل اخبار در زندان شهرت زیادی کسب کرده و به «تایمز لندن» معروف شده بود، سخت دست و پا میکرد که خبر کوچک تازهای دست آورده بعد با رنگآمیزی جالب توجه انتشار دهد!
زندانیان متعصب جوان بدون آنکه از چگونگی واقعه و حقیقت موضوع مطلع باشند، با تبختر به مخالفین خود میگفتند: «دیدید که دنیا خالی از حجت نیست؟ حالا متوجه شدید که دوستان در بیرون بیکار ننشستهاند؟»
ولی محبوسین دنیادیده و معمر که اغلب آنها با رئیس یا لااقل با یکی از افسران کشیک زندان رابطه نزدیک داشته و تا حدی از علت بازداشت این عده مطلع بودند، از اظهار هرگونه نظری امتناع و خودداری نموده و تنها به ذکر «نباید اینطورها باشد» قناعت مینمودند.
دوستان عجول، بدون آنکه منتظر باشند که حقیقت واقعه برای آنها روشن شود و از شدت تعصب مایل نبودند که بازداشت این جمعیت مجهول را [جز] خبر «اختناق یک نهضت آزادیخواهی» چیز دیگری بدانند لذا چند نفری را که در اظهار نظر تامل داشته و نمیخواستند قبل از روشن شدن موضوع به صرف شایعات مختلف گفتار این جوانان متعصب را تصدیق کنند، به باد استهزا گرفته و حتی شروع به اهانت آنان کردند و به دو سه نفر نیز نسبت «جاسوس زندان» را دادند و آنها را از طرف زندان مامور «انصراف افکار زندانیان از حقیقت واقعه» معرفی نمودند!
باید دانست در زندان و در بین زندانیان، اعم از محبوسین عادی یا سیاسی، جاسوسان زندان و آنهایی که به این عنوان معرفی و شناخته شده باشند، بسیار منفورند و به راستی هیچ دشنام و ناسزایی در آن محیط به حق یا به ناحق زشتتر و غیرقابل تحملتر از «جاسوس زندان» نیست! تهمت جاسوسی یکی از این محبوسین را به قدری عصبانی و ناراحت کرد که به منظور انتقام و به قول خودش «برای خالی کردن بادِ فیس و افاده بچهها» حقیقت تلخی را غفلتا ابراز کرد و واقعا دماغ دوستان را سخت سوزاند. این شخص در حضور عدهای از رفقا با لهجه شیرین کردی به ارداشس آوانسیان گفت: «پسر جان، خیلی بخوش، اینها را که گرفتند جرمشان فاشیستی است نه...».
همه زندانیان اعم از مخالفین و موافقین یکه خوردند. زیرا پیشبینی هر جرمی برای این بازداشتشدههای ناشناس شده بود جز جرم فاشیتسی و اتهام به تشکیل حزب فاشیست ایران!
رفقا دسته دسته در این طرف و آن طرف حیاط کریدور اجتماع کرده، در اطراف این خبر غیرمنتظره به بحث و گفتوگو پرداختند. بعضیها معتقد بودند که چون از [محسن] جهانسوز در بین این عده نامی برده شده و این شخص مترجم کتاب «نبرد من» تالیف هیتلر است، پس این اظهار صد درصد صحیح است ولی باز رفقای جوان روی عقیده قبلی خود سخت پافشاری میکردند و نمیخواستند به وجود یا امکان وجود نهضتی جز نهضت مورد نظر خود اعتراف کنند...
روزی که عدهای از محبوسین کریدور ۸ را که در آن اوقات مرکب از چند نفر از سران بختیاری و عدهای مختلس بود، جابجا کرده چند نفر را به مریضخانه قصر و چند نفر را در کریدورهای دیگر جا دادند، آقایان «اعضای حزب فاشیست ایران» را از زندان شهر به قصر آورده و به استثنای جهانسوز و سه نفر دیگر که محکوم به اعدام شده بودند، در این کریدور زندانی نمودند و به قراری که شایع بود محکومین به اعدام را به سلول مجردی که مرحوم تیمورتاش هم چند روز در آن بیتوته نموده بود، منتقل کردند.
روزهای اول، جداً از ملاقات آنها با زندانیان کریدور ۷ ممانعت میشد و از این لحاظ آقای عباس نراقی را که تشنه تحصیل اخبار تازه بود سخت معذب و ناراحت نموده بودند تا اینکه این ممنوعیت، به طور غیرمنتظره با پیشآمد مضحک زیر برطرف شد:
دکتر یزدی از پشت درب آهنی کریدور ۷ با یکی از این آقایان تازهوارد که پشت میلههای آهنی کریدور ۸ ایستاده بود صحبت میکرد که غفلتا یاور نیرومند سر رسید. از مشاهده این وضعیت به قدری برافروخته و عصبانی شد که دستور داد فورا پاس هردو کریدور و کلیددارها را توقیف کنند و با صدای آمرانه به نایب حاجیخان افسرنگهبان؛ با اشاره به طرف دکتر یزدی گفت: «از این دکتر هم تحقیق کنید که چه حرفهایی با هم میزدهاند.»
برای ما یقین این بود که مثل اغلب اوقات دکتر یزدی با اظهار لطیفهای، این گناه غیر قابل عفو را «مالیده» خواهد کرد، ولی این دفعه نتیجه شیرینتر و خوشمزهتر بود زیرا فورا دکتر یزدی با خنده بلند معمولی خود گفت: «آقای نیرومند، ما چه حرفی داریم که با هم بزنیم؟ شما مرا به جرم کمونیستی و او را به جرم فاشیستی حبس کردهاید. کمونیست با فاشیست جز فحش و ناسزا حرف دیگری ندارند که بزنند!»
جواب به قدری مناسب و بجا بود که نه تنها ما زندانیان را به شدت به خنده انداخت بلکه خود نیرومند رئیس زندان با تمام خشونتش و همه افسران و پاسبانهای همراهش نیز بیاختیار قاهقاه خندیدند! از فردا نه فقط ملاقات ما با آنها بلامانع شد بلکه آنها را آزاد گذاشتند که برای گردش به حیاط باصفای کریدور ۷ بیایند.
دو روز بعد به وسیله مرحوم خان باباخان اسعد مطلع شدیم که جهانسوز فردا اعدام میشود و در تعقیب این اطلاع خبر عجیبی که نویسنده صحت آن را تضمین نمیکند به این شرح شایع شد: وقتی گزارش نهایی راجع به فاشیستها از شهربانی به عرض شاه (شاه فقید [رضاشاه]) رسید چون مفاد آن با راپرتی که از طرف جاسوسان ستاد (که خیلی مورد اعتماد شاه بودند) تقدیم شده بود، مغایرت داشته و ستاد موضوع این عده را درخور آن همه اهمیتی که شهربانی به آن داده بود نمیدانست، شاه بسیار عصبانی شده رئیس شهربانی را احضار و گفت: «اینها چیست که نوشتهای؟ تو نتوانستهای ریشه کار را بدانی کجاست! برو ببین اینها را چه کسانی اغفال کردهاند و مبدأ توطئه چه جایی است! تمامشان را مرخص کن فقط برای تنبیه دانشجویان نظام یک نفرشان را به سختی تنبیه کنید...»
بین چهار نفر محکوم به اعدام قرار شد جهانسوز مشمول فرمایشات ملوکانه و تنبیه شود!
با آنکه طبق پرونده متشکله و اطلاعاتی که نویسنده در نتیجه تماس با این آقایان در زندان تحصیل نمودهام اشخاصی بین این عده بودهاند که در همان جمعیت بینام و نشان و حزب خیالی بیش از جهانسوز فعالیت میکردهاند باید دید چرا قرعه تنبیه به نام جهانسوز درآمد؟
من این مشکل خود را آناً با مرحوم خان باباخان اسعد به میان گذاشتم. آن مرد وارسته و صوفیمنش خندیده جواب داد: «این مطالب خیلی ساده و روشن است، مگر نه آن است که جرم آنها را تشکیل حزبی به نام حزب فاشیست قلمداد کردهاند، در این صورت در بین این عده بیچاره چه کسی را بیشتر و بهتر از جهانسوز، مترجم کتاب هیتلر، میتوانستند طرفدار این فکر و موسس حزب خیالی فاشیست معرفی کنند که مورد قبول مردم باشد؟! وقتی فاشیست بودن جهانسوز در اذهان مسلم شد چه بهتر که از فرصت استفاده کرده او را به اعدام تنبیه کنند تا فردا برای تنبیه کمونیستها ایرادی باقی نماند و همسایه شمالی را خیلی عصبانی نکند!»
شبی که زندانیان بدانند فردا یکی از آنها را برای اعدام خواهند برد عموماً ناراحت و بیخواب میشوند، نویسنده در مدت چهار سال حبس خود متاسفانه چند شبی از چنین شبها به روز آوردهام منجمله شب اعدام جهانسوز!
محکوم را ساعت ۵ و سی دقیقه بعد از نیمهشب با عجله بیدار کرده و به او تکلیف کردند که فورا خود را برای خروج از زندان حاضر کند. (ماشاءالله) نظافتچی میگفت: «بدبخت خوابآلود، وقتی دستها را خواست به چشم بمالد فشار دستبند او را کاملا به خود آورد، گیج و مبهوت تلوتلوخوران از درب سلول بیرونش بردند!»
ظهر روز اعدام آژدان شیرمحمدخان برای سردار رشید اردلان تعریف میکرد: «وقتی خواستند چشم جوانک را ببندند، خواهش کرد دستش را باز کنند تا کت تازه و نوی خود را درآورده و به کسی ببخشد! او به افسر مامور اعدام میگفت: جناب سروان این کت حالا سوراخ سوراخ خواهد شد او را درآورید و به یک زندانی مستحق بدهید! ولی افسر مزبور به علت عدم امکان تاخیر در اجرای حکم، عذر خواست! وقتی چشمش را با دستمال خودش بستند و او دانست که موقع رفتن است با لکنت زبان فریاد کرد: چو ایران نباشد تن من مباد... بعد به زمین افتاد!» صحت اظهارات آژدان را جناب سردار رشید اردلان شخصا ضمانت میکردند.
منبع: فریدون جمشیدی، خواندنیها، سال یازدهم، شماره چهلوهشتم، سهشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۲۹، صص ۵ و ۶.
فرخی مصمم بود که با نخوردن غذا خود را تلف کند! سومین روز اعتصاب غذا فرا رسید... عصر این روز گردگیری شیشهها... نشان میداد رئیس زندان یا شخص عالیرتبه دیگری برای بازدید زندان خواهد آمد... در انتهای کریدور، جناب سرهنگ مقابل درب اطاق فرخی توقف کرد... بعد از ده دقیقه که مذاکره رئیس زندان با فرخی طول کشید یکدفعه صدای کلفت و مردانه فرخی به گوش همه رسید که نعرهزنان میگفت: «من میخواهم زنده بمانم شما وسیله زندگی به من نمیدهید، من میخواهم بمیرم شما نمیگذارید. پس چه کنم؟ تکلیفم چیست؟!» سرهنگ پاشاخان... جواب داد: «تکلیف شما؟ تکلیف شما آقای فرخی به زودی تعیین خواهد شد نگران و عجول نباشید...» واقعا این وعده سرهنگ پاشاخان زود وفا شد و تکلیف نهایی فرخی به زودی تعیین گردید! این کاش فرخی برای تعیین تکلیف قطعی خود آنقدر عجله و پافشاری نمیکرد.