سرویس تاریخی «انتخاب»؛ در کریدور ۲ زندان قصر که که یکی از کردیورهای سیاسی بود و چندی نویسنده در آن کریدور جنب اطاق مرحوم فرخی زندانی بود، جوانک روسی به نام الکساندر محبوس بود که نه خود او و نه زندان و نه اداره کل شهربانی و بالاخره نه هیچیک از مقامات انتظامی نمیدانستند که جرمش چیست و پروندهاش کجاست و از طرف کدام مقام صلاحیتدار یا صلاحیتندار بازداشت شده است!
این مطلب شوخی و مزاح نیست و من این حقیقت بسیار تلخ را از زبان شخص مدیر داخلی زندان قصر شنیدم به این ترتیب؛
روزی که نویسنده [فریدون جمشیدی] را برای دریافت مقداری لباسِ رسیده از رشت از جانب بستگانم، به اطاق مدیر زندان بردند او مشغول مذاکره تلفونی بود و از طرز مذاکره معلوم میشد که با سرهنگ پاشاخان رئیس اداره زندان صحبت میکند. من به انتظار اتمام مذاکره در اطاق ماندم و در جریان صحبت دانستم که موضوع بحث همان جوانک روسی است. مدیر میگفت: «قربان، الساعه پرونده زندانی این شخص مقابل بنده است. در نتیجه شکایتی که او در سال ۱۳۱۳ به خاک پای مبارک ملوکانه نموده و از طریق شهربانی کل به زندان ارجاع شده، از تمام مقامات انتظامی، هرجا که تصور فرمایید، آگاهی، سیاسی، دژبانی، دیوانحرب، تمام شعب دادگستری، ثبت اسناد، شهرداری، وسایط نقلیه و غیره راجع به او استعلام شده همه جواب دادهاند چنین شخصی در این اداره دارای پروندهای نیست! یادداشت اولیه هم که زندان به استناد آن، این زندانی را تحویل گرفته کاغذ ساده بدون مارک و بدون نشانهایست که مندرجات او را عینا عرض میکنم: محرمانه مدیر زندان قصر، الکساندر پسر دیمتری مشکوک، التابعه را با رعایت دستورات تلفونی به طور مجرد [موقت] زندانی نمایید، زندانی حق ملاقات و هواخوری ندارد. این متن یادداشت بود قربان، اما امضای یادداشت، عرض کنم، آن هم به هیچ وجه خوانا نیست! تاریخ یادداشت؟ قربان، یادداشت تاریخ هم ندارد ولی تاریخ ثبت در دفتر اندیکاتور هفتم بهمن ۱۳۰۸ است؟! نخیر، به مرجوعه دربار هم جوابی داده نشده در حاشیه عین مرجوعه با جوهر قرمز نوشته شده فرمودند بایگانی شود»
پس از چند دقیقه که از طرف رئیس اداره زندان دستوراتی داده شد و مدیر گوشی تلفون را روی دستگاه گذاشت در حال بهت و تعجب کارم را انجام و به کریدور برگشتم و تمام مطالب را به مرحوم فرخی گفتم بسیار متاثر و عصبانی شد و تاکید کرد موضوع را افشا نکنم که مبادا به گوش الکسی (زندانیان او را به اسم میخواندند) برسد و او را متالم و ناامید سازد!
این زندانی بدبخت مردی بود به سن ۳۸ الی ۴۰ ساله خوشآب و رنگ. و آنچه خودش با لهجه شیرین و با فارسی دست و پا شکسته راجع به حبسش تعریف میکرد خلاصه این بود:
«شغلم مهندس و مقاطعهکار، شریکی داشتم آسوری، مبلغ زیادی از حق مرا بالا کشید در یک شب زمستانی به عنوان تصفیهحساب مرا به خانه خود برد، مشروب زیادی به نافم بست و چون مست و بیحال شدم از آنچه بعدا اتفاق افتاد خبری ندارم فقط صبح خود را در یکی از اطاقهای همین قصر دیدم و حالا چند سال است گاهی از این اطاق به آن اطاق، از این حیاط به آن حیاط منتقل میشوم و نمیدانم جرمم چیست و تا کی باید در زندان بمانم.»
وقتی از او سوال میکردیم تبعه کدام دولت است و چگونه به ایران آمده و منظورش از آمدن به ایران چه بوده با تبختر جواب میداد: «من وارث منحصربهفرد اعلیحضرت نیکلا امپراطور روسیه و یگانه یادگار خانواده تزار میباشم. پس از قتل اعلیحضرت امپراطور روسیه و سایر خانواده سلطنتی طرفداران آن اعلیحضرت به طرز معجزهآسایی مرا از مهلکه به در برده برای تحصیل به طور ناشناس به ژنو و پاریس و رم برده و حفاظت کردند و از محل غیرمعلومی که البته همان طرفداران خانواده خودمان بودهاند تا اخذ دیپلم در رشته مهندسی در راهسازی و ساختمان و حتی چند سال بعد از آن مرتبا وجوه قابل ملاحظه برایم میرسید ولی این وجوه ناگهان قطع و این مساعدت متوقف شد این موقعی بود که در ترکیه اقامت داشتم چند ماهی که از قطع مقرری گذشت ناچار در صدد تهیه شغلی برآمدم و چون آن اوقات شنیده میشد که در ایران برای مهندسین ساختمان و راهکار زیاد است و من هم سرمایه قابل ملاحظه از وجوه پسانداز خود داشتم به طور قاچاق به ایران آمده در رامسر با یک مرد آسوری که او هم مقاطعهکار بود آشنا شدم مدتی با هم صمیمانه کار کردیم آنچه داشتم با او در میان گذاشتم و این همان کسی است که مرا به این روز سیاه کشانیده است!»
وقتی از نام و نشانی این شریک شقی! سوال میکردیم قیافه موحشی به خود میگرفت، سری تکان میداد و میگفت: «نه! نه! نمیگویم او پیغام داده است که اگر اسمش را بگویم مرا خواهد کشت!»
این بود سرگذشت الکسی بدبخت که به هیچ وجه راست و دروغ او را تضمین نمیکنم و فقط آنچه مسلم است او در هیچیک از مقامات قضایی و انتظامی پرونده نداشت جرمش هم به هیچ وجه معلوم و معین نبود.
الکسی در موقع راه رفتن، نشستن، خوردن، خوابیدن و صحبت کردن همیشه مواظب بود (امپراطورمآبانه) رفتار کند اگرچه نویسنده طرز رفتار امپراطورها را به چشم ندیده، معهذا از ادا و اطوار غیرعادی الکسی معلوم میشد تا اندازهای هم از عهده این کارِ دشوار برمیآید، لکن تنها چیزی که الکسی را یک آدم معمولی و آن هم خیلی معمولی نشان میداد تمایل شدید او به خوردن پیاز پخته بود، ولی از کجا که این خود نشانهای از بزرگی و بزرگواری نباشد و به قول فرخی که بارها گفته بود «ما از کجا میدانیم که این تمایل را الکسی از نیکلا امپراطور عظیم روسیه به ارث نبرده باشد؟!» الکسی در زندان با خمیرِ نان، تسبیح و مهره شطرنج و عروسک و این قبیل چیزها را به خوبی میساخت و پولش را تمام و کمال «پیاز» میخرید. در زمستان زیر بخاری ذغال سنگی کریدور و تابستان با پرداخت چند شاهی در کافه کریدور زیر خاکستر اجاقها میپخت و با چندان حظ و لذتی میخورد که واقعا تماشایی بود! الکسی به علت حرفهای عجیب و غریب و ادعاهای ظاهرا پوچ و بیمعنی و انتصاب خود به دربار تزار روسیه همیشه مورد تمسخر رفقا قرار میگرفت، او را دست میانداختند و میخندیدند. لکن از روزی که من شرح مذاکرات تلفونی مدیر زندان را برای فرخی نقل کردم و این ماجرا با آنچه که الکسی راجع به حبس خود میگفت تقریبا تطبیق مینمود به وضوح متوجه شدم که آن مرحوم از شدت تاثر علاقه خاصی به الکسی پیدا کرده و او را تحت حمایت خود قرار داد. کمکم همه دانستیم که استهزا و تمسخر الکسی مورد رضایت فرخی نیست و به احترام او نه فقط الکسی دیگر اسباب تفریح رفقا نبود بلکه برای ابراز خصوصیت، هرکدام از ما گاهی دو سه بوته «پیاز» یا یکی دو دانه «سیگار» تقدیم او میکردیم. البته جز من دیگری از علت توجه زیاد فرخی به حال الکسی باخبر نبود و تنها من بودم که میدانستم فرخی با فروش پتوهای بسیار عالی خود که از آلمان آورده بود، مرتبا سیگار و «پیاز» الکسی را تامین میکرد. روزی که بعد از مدتی، رفقا از شدت بیکاری باز سر وقت الکسی رفتند و با او گرم صحبت شدند یکی از رفقا غفلتا از او پرسید: «راستی الکسی، آمدیم رژیم فعلی روسیه برگشت تو هم از جانب ملت انتخاب شدی و تاج و تخت موروثی را تصاحب کردی با ما که مدتی است دوست هستی چه معامله خواهی کرد بیا و راست بگو!» این شوخی تازه به نظر الکسی به قدری جدی و عالی جلوه کرد که فورا ژست امپراطورمآبانه را غلیظتر کرد و بادی به غبغب انداخت و به اطراف متوجه شد. یکدفعه در حالی که با انگشت کسی را نشان میداد فریاد کرد: «اولِ اول، فهمیدی؟ اولِ اول این آقا فرخی را وزیر دربار خودم میکنم»! همه به طرفی که الکسی نشان داده بود برگشتیم. مرحوم فرخی آفتابه حلبی خود را (که آن هم حکایتی دارد) در دست داشت و گویا برای پر کردن آب به طرف حوض حیاط کریدور میرفت وقتی همه متوجه او شدیم با خنده بلندی در جواب الکسی گفت: «نه، نه اعلیحضرتا من از حالا از این پست استعفا میدهم»! فرخی به طرف حوض میرفت. الکسی دنبالش میدوید که استعفایش را به او پس بدهد و ما همه به شدت میخندیدیم.
منبع: فریدون جمشیدی، خواندنیها، سال یازدهم شماره چهلوششم، سهشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۲۹، صص ۶ و ۷.
ناگاه صدای شیرین نریمان بلند شد و با ملاحت زاید از وصف... خواند: «تا ملک این است و چنین روزگار/ زین ده ویران دهمت صد هزار»! و بعد... خاموش شد!... در این هنگام... ناگاه صدای سیلی محکمی در کریدور پیچید و صدای آخ نریمان بلند شد!... نیم ساعت از این واقعه نگذشته... صدای حرف سرتیپزاده شنیده شد... وقتی به اطاق نریمان رسید قبل از آنکه داخل اطاق شود با خنده پرسید: «ها! نریمان... چته پسر؟ تو که آواز خواندن را به این خوبی بلدی چرا یک شعر حسابی نمیخوانی؟» بعد داخل اطاق او شده قریب ده دقیقه در آنجا توقف کرد... چون از اطاق خارج شد، جلوی دربِ آن بلند بلند به پاسبان گفت: «به کشیک آشپزخانه بگو ظهر فردا به کریدور ۲ غذا ندهد تمام آنها با پول من چلوکباب را میهمان نریمان هستند به شرطی که نریمان هم اشعار مزخرف نخواند.»