سرویس تاریخ «انتخاب»: سوتلانا، دختر استالین، در ۲۸ فوریه ۱۹۲۶ برابر با نهم اسفند ۱۳۰۴ در مسکو دیده به جهان گشود. ۲۷ ساله بود که پدرش از دنیا رفت. او در لحظات آخر بر بستر پدر حاضر بود و میدید که بریا (مقام بلند پایه امنیتی اتحاد جماهیر شوروی) چطور برای به دست گرفتن قدرت بر سر جنازه پدرش به این در و آن در میزند، بال و پر زدنی که البته رهاورد چندانی هم برایش نداشت؛ چرا که پس از استالین، گئورگی مالنکوف به مدت دو سال، نیکلای بولگانین سه سال و بعد هم نیکیتا خروشچف ریاست شورای وزیران را تا ۱۴ اکتبر ۱۹۶۴ برابر با ۲۲ مهر ۱۳۴۳ به دست گرفت.
سوتلانا در این دوره یازدهساله با آنکه در درون خود منتقد بسیاری از اقدامات حزب حاکم شده بود، اما قصدی برای خروج از کشورش نداشت. فکر مهاجرت همیشگی از شوروی پس از این دوره بود که به طور جدی به سرش زد، زمانی که کاسیگین سکان ریاست شورای وزیران اتحاد جماهیر شوروی را در ۱۵ اکتبر ۱۹۶۴ (۲۳ مهر ۱۳۴۳) در دست گرفت و با شروع کار به انعطاف فرهنگی دوره خروشچف پایان داد. یکی از کشمکشهای سوتلانا با نخستوزیر جدید بر سر همسر هندیاش بود، همسر سوم سوتلانا یک هندی شیعه بود. کاسیگین شخصا سوتلانا را احضار کرد و به او گفت که با این ازدواج مخالف است، سوتلانا کوچکترین توجهی نکرد، اما به هر حال مخالفت نخستوزیر شوروی مانع از ثبت رسمی ازدواجشان شد و برای همین هم دو بار دیگر دیدارهایی بینتیجه با او داشت. دختر استالین سرانجام پس از مرگ شوهر هندیاش در ۱۹۶۷ [۱۳۴۶]به سفارت آمریکا در دهلی پناهنده شد، دو ماهی بین بازگشت به شوروی و یا مهاجرت به یک کشور خارجی سرگردان بود تا اینکه تصمیم نهاییاش را گرفت و برای همیشه به آمریکا مهاجرت کرد.
سوتلانا چهار سال پیش از خروج از شوروی در ماههای ژوئیه و اوت ۱۹۶۳ [مرداد ۱۳۴۲]به درخواست یکی از دوستانش شروع به نوشتن خاطراتش در قالب نامه کرد، که عنوان «۲۰ نامه به یک دوست» را بر آن گذاشت. آنچه او نوشت گزارشی از حوادثی بود که خودش شاهد آنها بوده است، درباره خانوادهاش، مردمی که آنها را میشناخت، به اضافه دیدگاههای شخصیاش درباره حوادث و شخصیتها. یک سال بعد دستنویس کتاب توسط یکی از دوستان نزدیکش خوانده و در سه نسخه ماشین شد. از این سه نسخه یک نسخه نزد یکی از دوستانش در لنینگراد، نسخه دیگر نزد دوست دیگرش در مسکو و سومین نسخه نیز همراه با دستنویس نزد خودش ماند.
زمانی که «سینیافسکی» و «دانیل»، نویسندگان معروف شوروی، در زمان کاسیگین به اتهام انتشار کتابهای مضر به حال جامعه محاکمه و زندانی شدند، سوتلانا نسخه خطی کتابش را از بین برد و نسخه ماشینشدهای را که نزدش بود به وسیله یک دوست هندی به هند فرستاد، از ترس اینکه مبادا نسخه چاپنشده کتابش به دست ماموران دولتی بیفتد و از بین برود.
وقتی سوتلانا به آمریکا رسید، یکی از نخستین کارهایش این بود که کتابش «۲۰ نامه به یک دوست» را منتشر کند، از آن سو هم حکومت کمونیسیتی شوروی بیکار ننشست و ظاهرا با دستیابی به نسخههای ماشینشدهای که نزد دوستان سوتلانا در شوروی قرار داشت، کتاب را با تحریفات فراوان منتشر کرد. در بلوک غرب، اما ماجرا به کام دختر استالین رقم خورد، در شهریور ۱۳۴۶ در اوج داغی خبر اقامت او در آمریکا روزنامهها و مجلات مهم دنیا، چون اشپیگل، آبزرور و... تصمیم به انتشار کتابش گرفتند، نخستینشان اشپیگل آلمان بود. روزنامه اطلاعات ایران نیز همزمان با آنها شروع به انتشار کتاب «۲۰ نامه به یک دوست» سوتلانا استالین (با ترجمه از اشپیگل) کرد.
دومین بخش از این کتاب روز دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۴۶ یک روز پس از اشپیگل در روزنامه اطلاعات منتشر شد که در پی میخوانید:
خیلی زود دریافتم که این واقعه برای من و بسیاری از مردم دیگر به مفهوم آزادی و فشار و سنگینی باری است که سالها به دوش داشتم.
پایان زندگی او آغاز رهایی قلبها و امیدوار شدن روحهای زجرکشیده به شمار میآمد. این چهره خوشآیند، اندوهگین و آرام که خاطره یک آهنگ دلپذیر و آرامشبخش را در وجود من پرطنین میساخت وجودم را زیر سلطه خود گرفته بود و احساس میکردم که قلبم از اندوه و غم از هم دریده میشود.
احساس دیگری هم در خود سراغ داشتم و آن حسی بود آمیخته به سرزنش و ملامت که خود را موجودی بیفایده میدیدم و به بدی و بیگانگی خود با این مرد تنهای محزون اعتراف میکردم.
همچنین به یاد آوردم که در خانه چقدر با این مرد تنها و افسرده بیگانه بودهام و کوچکترین کمک را از این موجود که به هر حال پدر من بود و خوشبختی و سعادت مرا آرزو میکرد دریغ داشتهام.
مرگ پدرم حادثه دردناک و ضربه مهلکی برای من بود و حتی میتوانم بگویم این تنها واقعه اسفناک و حزنآوری میباشد که من در زندگیام آن را تجربه کردهام، خونریزی مغزی تمام سلولهای بدن او را به سردی مرگ نزدیک میکرد و فقط تپش قلب سالم او مانع از جان سپردن فوری او میشد و به همین جهت مدتها گذشت. به سختی نفس میکشید تا بالاخره یک نوع خفگی او را از پای درآورد و در آغوش مرگ چشم برهم نهاد.
نفس او اندک اندک کوتاه میشد و در آخرین دوازده ساعت زندگیاش آشکار بود که هر لحظه احتیاج بیشتری به اکسیژن دارد. قیافه پدرم در این هنگام رنگ خاصی پیدا کرد و آثار بیگانهای بر صورت او نقش شد چنانکه شناختن خطوط همیشگی صورت او مشکل به نظر میآمد و لبهایش به سختی کبود شده بود.
دو ساعت پیش از مرگ نشانههای یک خفگی وحشتناک در چهرهاش بیش از پیش خوانده میشد و چشمهایش به طرز رقتباری از حدقه درآمده بود و رنج این خفگی تدریجی را آشکار میساخت.
من درست نمیدانم، ولی در آن لحظه اینطور به نظرم آمد که در واپسین دم حیات چشمهای خستهاش را از هم گشود و به اطراف نگریست و اشیا و افراد را زیر نظر گرفت.
دیدگانش هراسانگیز و لرزاننده بود و در آن شعلهای از جنون و خشم میدرخشید و از بیزاری و ترس مرگ و بیگانگی با پزشکانی که دورش حلقه زده بودند لبریز بود.
نگاه او لحظهای به همه خیره شد و سپس در حالی که دست چپ خود را در فضا تکان میداد حاضرین را تهدید کرد و این خاطرهای است که من تاکنون با وجود گذشت سالها هنوز نتوانستهام معنی آن را درک کنم و علت این اشاره تهدیدآمیز را بدانم.
استالین قیافهای غیر قابل درک و مرموز داشت، ولی به خوبی میشد حالت تهدید را در آن تشخیص داد بدون اینکه کسی مخاطب او را بشناسد و متوجه شود که او چه کسی را تهدید میکند. لحظهای بعد روح پدرم در یک تشنج شدید جسم او را ترک گفت و کالبد بی جان وی در جلوی چشمان متحیر ما روی تختخواب بجا ماند.
بعد از مرگ جسد پدرم «استالین» آرامش و سکون مخصوصی پیدا کرد و صورتش رنگ و حالت اصلی خود را بازیافت و چند دقیقه بعد آسایشی عمیق و باابهت صورت او را پوشانید. سکوت همه جا سایه انداخت، نمیدانم این خاموشی چقدر طول کشید، ولی برای من فوقالعاده طولانی و جانفرسا بود.
بلافاصله پس از شکستن سکوت بهتآوری که همه را فلج کرده بود چند نفر از اعضای کمیته مرکزی و افراد رهبری حزب که شاهد این صحنه بودند با شتاب بیرون رفتند، زیرا آنها وظیفه داشتند خبر مرگ استالین را به همه افراد کمیته مرکزی حزب کمونیست که در مسکو اجتماع کرده بودند ابلاغ کنند.
مثل اینکه همه منتظر شنیدن این خبر بودند. در این مورد نباید هیچکس را ملامت کرد و او را محکوم ساخت، چون عده بیشماری مانند من از این پیشآمد احساس غمانگیز آمیخته به آسودگی داشتند و پایان زندگی استالین را آغاز فصل تازهای در حیات سیاسی وطن خود میدانستند.
منبع: اطلاعات، سهشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۴۶، ص. ۵.
بریا معجونی بود از چاپلوسی و پشت هم اندازی. او توانست به این وسیله حتی پدرم را هم که معمولا گول نمیخورد گول بزند. خیلی از کارهایی که این اژدها انجام داد به نام پدرم تمام شد و در خیلی کارها هم باهم خود را آلوده کردند. اما این موضوع را که بریا خیلی از کارها را مزورانه به دست پدرم انجام میداد و خود را کنار میکشید همه میدانستند. حالا تمام صفات شیطانیاش نمودار شد. برای او خیلی مشکل بود که در این لحظه خودداری نماید. نه تنها من بلکه خیلی از آنها که آنجا بودند این موضوع را دریافتند. همه از او ترس داشتند و میدانستند در این لحظه که پدرم خواهد مرد هیچ فردی به اندازه او در تمام روسیه قدرت ندارد.