arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۵۶۸۸۸۲
تاریخ انتشار: ۰۲ : ۰۰ - ۲۷ مرداد ۱۳۹۹

یادداشت‌های ناصرالدین‌شاه شنبه ۲۶ مرداد ۱۲۶۸؛ چه چیز در کارلسروهه آلمان موجب خجالت شاه قاجار شد؟

خلاصه راندیم تا رسیدیم به کالسر [کارلسروهه]... این صاحب‌منصب‌ها که دیدیم بسیار خوب بودند. تمام لباسِ ماهوت آبی داشتند. چکمه هم پوشیده بودند. کلاه سفید سرشان بود. سبیل‌ها را تاب داده بودند. همه یک‌جور و یک‌قد و یک ترکیب و یک اندازه... خیلی عجیب بود. بعضی از همراهان ما که آمده بودند پایین راه می‌رفتند پیش این صاحب‌منصب‌ها اسباب خجالت ما شده بود.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

امروز باید برویم استودگار [اشتوتگارت]. صبح از خواب برخاستم، رخت پوشیدم. هوا امروز آفتاب و خوب بود. قبل از ناهار گران‌دوک نشان و حمایل دولت خودش را آورد به دست خودش به ما داد. بسیار نشان خوبی بود. حمایل زرد و خوش‌رنگ خوبی داشت که کنارش را گلابتون زرد دوخته بودند. یک نشان گردنی، یک نشان سینه دیگر سر حمایل داشت، از تمام نشان‌های دول این نشان مقبول‌تر است. نشان را گرفته اظهار امتنان کردیم و با دوک که بسیار آدم خوبی است صحبت کردیم. گران‌دوک به ما تهنیت گفت که خیلی خوب کردید از آسانسور به بالای برج ایفل نرفتید، از قراری‌که در روزنامه آلمان نوشته بودند: آسانسور در راه به قدر ده پانزده ساعت گیر کرده بود و بعضی اسباب‌های او هم پاره شده مردم آن‌جا معطل شده بودند. می‌گفت: این فقره را در روزنامه پاریس ننوشته بودند، در روزنامه آلمان نوشته بودند. گران‌دوک رفت و ناهار خوردیم. لباس رسمی پوشیده حمایل و نشان گران‌دوک را زدیم به امین‌السلطان و سایر هم که نشان داده بودند لباس رسمی پوشیده نشان‌ها را زده بودند.
یک ساعت بعدازظهر با گران‌دوک در کالسکه نشسته راندیم برای گار [ایستگاه راه‌آهن]. قبل از این‌که سوار شویم آمدیم توی باغ گردش کردیم. عزیزالسلطان هم بود. زن و بچه زیادی توی کوچه پشت نرده باغ جمع شده بودند، رفتم پیش آن‌ها قدری با آن‌ها حرف زدم و خنده کردم. یک زن روسی تازه از روس آمده بود، یک بچه شیرین خوبی داشت با او صحبت کردم، زنکه بدگل بود. می‌گفت: شوهرم هم مرده است. آن‌جا بودیم تا سر ساعت رسید و آن وقت با گران‌دوک رفتیم به گار.
رسیدیم به گار، سوار ترن شدیم و راندیم. باز رفتیم به اوس و خط راه عوض شد و افتادیم به راه. گران‌دوک، امین‌السلطان، عزیزالسلطان [ملیجک دوم]، میرزا محمدخان و یاورِ گران‌دوک که همیشه پیش او هست توی واگن با ما بودند. امروز به همان خط راه کالسرو [کارلسروهه]که پایتخت گران‌دوک است می‌رویم. قلعه راستا در دستِ چپ دیده شد. از قلعه راستا که گذشتیم قریه معظمی در دست راست در دامنه دیده شد، اسم او را پرسیدم گران‌دوک گفت: «مالچ است.» و تفصیلی از این قریه گفت که این است:‌
می‌گفت: در عهد ناپلئون اول جنگ بزرگی مابین قشون فرانسه و اطریش در این‌جا واقع شد. جنرال مورو سردار فرانسه با آرشیدوک شارل سردار اطریش در این‌جا جنگ کردند، آرشیدوک شارل شکست خورد، اما قشون او از در‌های فرونوار به طور منظم عقب نشست و سی هزار قشون خود را در اولم ساخلو گذارد به ریاست جنرال ماک، بعد خود ناپلئون اول اولم را محاصره کرد و این قشون ساخلو را با ماک تمام کرد.
خلاصه راندیم تا رسیدیم به کالسرو. این‌جا صاحب‌منصب و وزرا آدم‌های خودش را در گارِ گران‌دوک حاضر کرده بود که معرفی نماید. راه‌آهن ایستاد، آمدیم پایین. گران‌دوک تمام صاحب‌منصب‌ها، وزرا را معرفی کرد. موزیکانچی هم بود، موزیک می‌زدند. این صاحب‌منصب‌ها که دیدیم بسیار خوب بودند. تمام لباسِ ماهوت آبی داشتند. چکمه هم پوشیده بودند. کلاه سفید سرشان بود. سبیل‌ها را تاب داده بودند. همه یک‌جور و یک‌قد و یک ترکیب و یک اندازه. این پنجاه شصت نفر صاحب‌منصب همه یک جور بودند حتی سبیل‌هاشان هم یک‌طور تاب داده بودند. خیلی عجیب بود. بعضی از همراهان ما که آمده بودند پایین راه می‌رفتند پیش این صاحب‌منصب‌ها اسباب خجالت ما شده بود.
خلاصه با شاه وداع کرده آمدیم توی واگن ایستادیم تا راه حرکت کرد. با گران‌دوک تعارف کردیم و رفتیم و آسوده شدیم. سرداری پوست که پوشیده بودم عرق کرده بودم کندم و راحت شدم. عزیزالسلطان، میرزا محمدخان، آقا مردک، مهدی‌خان، آقادایی پیش ما بودند. مهدی‌خان اظهار کسالت می‌کرد می‌گفت: پایم درد می‌کند.
راندیم برای استودگار. از بادن‌باد هرچه پایین می‌رویم هوا گرم می‌شود. درخت‌های سیب هم اطراف راه خیلی بود. سیب‌ها هم سرخ شده رسیده بودند. درخت سیب بادن‌باد و این‌جا‌ها زیاد است. امپراطور آلمان دو روز دیگر می‌آید بادن‌باد. دو شب هست و از این‌جا می‌رود به استرازبورغ [استراسبورگ]و مدسی.
اگرچه در این صحرا کوه و دره پست و بلند و جنگل حاصل و همه چیز زیاد بود، اما به آبادی و خوبی بادن‌باد نبود. اهالی این‌جا هم به نظر فقیرتر می‌آمدند. دهات خوب در اطراف راه بود. در یک ده چشمه خوبی مثل آب گله‌گیله دیدم که در این مدت در فرنگستان همچو آب و چشمه ندیده بودم، خیلی نقل داشت. ریگ‌های ته آب پیدا بود. اهالی ده هم دور این چشمه جمع شده بودند. معلوم بود که خود این‌ها هم می‌دانند که آب خوبی است. سرحد [مرز]میان بادن‌بادن و وورتمبورغ [وورتمبرگ]یک استاسیونی [ایستگاه]است که اسمش مولاکر (Muhlacker) است.
این مهمان‌دار‌های باد که همراه بودند، رفتند و مهمان‌دار‌های وورتمبرغ که از این قرارند آمدند: جنرال ول‌کرن (General De division De Woelkern)، کنل کنت شلر آجودان پادشاه (Le Conte Scheler)، هرنر رئیس ترن (Hoerner).
میرزا رضاخان این مهمان‌دار‌های تازه را آورد دربِ واگن معرفی کرد و آن‌ها هم ماموریت خودشان را عرض کردند و رفتند. توی واگن نشسته راندیم. مهدی‌خان روزنامه‌های طهران را که تازه پست آورده بود می‌خواند. عزیزالسلطان هم توی واگن بازی می‌کرد این طرف و آن‌طرف می‌رفت. از باد تا کالسرو پایتخت گران‌دوک یک ساعت راه است. از کالسرو تا سرحد هم یک ساعت راه است. از سرحد هم که مولاکر است الی وورتمبرغ یک ساعت، روی هم سه ساعت راه و سی فرسخ است.
بعضی وقت [ها]اطراف راه جلگه می‌شد، اما جلگه کمی، اغلب کوه، دره، پست و بلند بود. از دو تونل ممتد گذشتیم که هر کدام دو دقیقه طول کشید.
خلاصه در ساعت چهار به گار وورتمبورغ رسیدیم. چون پادشاه وورتمبرغ ناخوش و علیل و تنگِ نفس دارد و نمی‌تواند زیاد بایستد به گار نیامده بود. ولیعهدِ خودش را که خواهرزاده و نوه عموی خودش است به گار فرستاده بود. چون که خودش هیچ اولاد ذکور و اناث ندارد. آن‌جا پیاده شدیم. یک دسته سرباز ایستاده بود. صاحب‌منصب زیادی بودند. دو سه نفر شاهزاده کوچک هم بودند. با ولیعهد دست دادیم، از جلوی سرباز‌ها گذشتیم، سرباز و قشون و لباس صاحب‌منصب این‌جا و آلمان و باد و ... همه یک‌جورند، تمام به شکل قشون آلمان و در تحت حکم وزیر جنگ آلمان هستند و قشون تمام از امپراطور آلمان است. اما سرباز و صاحب‌منصب این‌جا کوچک‌تر و کوتاه‌تر و کم‌جثه‌تر از قشون باد هستند. آن‌ها قوی‌تر، بابنیه‌تر و رشیدتر به نظر می‌آمدند تا این‌ها.

خلاصه از جلوی سرباز‌ها که گذشتیم ولیعهد صاحب‌منصب همراه خودش را با آن سه شاهزاده کوچک معرفی کرد و بعد با ولیعهد، امین‌السلطان و میرزا رضاخان در کالسکه نشسته راندیم برای عمارتی که منزل ماست و در آخر شهر واقع است و اسم آن عمارت لاندهوس روزن‌اشتاین (Landhouse Rosenstein) است.
باید از شهر و پارک گذشت و رفت به عمارت. شهر توی دره‌ای واقع است که اطرافش پست و بلند است. درست شهر و خانوارش دیده نمی‌شود. از دور چیزی به نظر آمد، اما درست معلوم نبود. قدری از توی شهر و بعضی کوچه‌ها گذشتیم و داخل پارک شدیم. جمعیت مرد و زن از گار الی منزل ما دو سمته ایستاده بودند. مردمان معقول نجیب مودب خوبی بودند. زن و دختر خوشگل هم خیلی میان آن‌ها بود. ولیعهد می‌گویند چهل‌و‌یک سال دارد، اما به نظر پیرتر آمد. رویت غریبی دارد؛ ریش زرد انبوهی در دو گونه دارد، چانه را می‌تراشد، خیلی بدگل است و گیج و منگ و خِرِف. پادشاه هم خیلی از ولیعهد بدش می‌آید، به علت این‌که زن پادشاه و دختر نیکلای مرحوم امپراطور روس است، پادشاه هم روسی است و از روس خوشش می‌آید، ولیعهد آلمانی است و از آلمان خوشش می‌آید، به این جهت پادشاه از ولیعهد بدش می‌آید.
خلاصه از پارک گذشتیم. درخت‌های قوی داشت و پارک خوبی است. رسیدیم به درِ عمارت، پادشاه را دیدیم با آدم‌های خودش روی پله ایستاده بودند. از کالسکه پیاده شده با پادشاه دست داده تعارف کردیم. عصای سیاهی دستش بود. پیرمردی است. مو‌های زرد سفیدی دارد و ریش کمی دارد. چشم‌های زاغ ریزه کوچکی دارد، لباس رسمی نظامی پوشیده بود. تاس، کلاه پردار نظامی سرش بود. خیلی با هم تعارف کردیم. آمد اتاق‌های ما را نشان داد، آدم‌های خودش را به ما معرفی کرد. ما هم امین‌السلطان و سایرین را به او معرفی کردیم. چشم‌هایش را تند تند به هم می‌زد. گاهی می‌لنگید گاهی تند راه می‌رفت. معلوم بود که ناخوش است. جور غریبی بود.
عمارتش خیلی خوب است، مثل عمارت‌های طهران یک‌مرتبه [یک‌طبقه]است. اطاق‌های خوب دل‌چسب، مبل‌های خوب، گلدان‌های [خوب]، مجسمه‌های مرمر حجاری‌شده خوب، پرده‌های نقاشی بسیار ممتاز در اطاق‌ها هست. خیلی خوب عمارتی است. بعد قدری نشسته با پادشاه صحبت کردیم. می‌گفت: «ناخوش هستم و در دریاچه کنستان مشغول معالجه بودم. محض خاطر شما آمدم، فردا هم خواهم رفت آن‌جا برای معالجه.» قدری صحبت کردیم و رفت منزلش نشان و حمایل اول خودش را برای ما فرستاد. ما هم نشان صورت خودمان را دادیم به میرزا رضاخان برای او برد.
اسم ولیهعد از این قرار است:
Prince Guellaume De Wurttemberg
این ولیعهد خواهرزاده و نواده عموی پادشاه حالیه است.
کسانی که در گار استوتکار ولیعهد معرفی کرد از این قرارند: دوک البر خط د. وورتمبرغ که عموزاده پادشاه است و مادرش دختر برادر امپراطور اطریش است (Duc Albrecht De Wurthemberg)، پرنس ارنست د. ساکس ویمار خواهرزاده پادشاه (Prince Ernst De Saxe-Weimar)، پرنس شارل دو وراخ پسرعموی پادشاه (Prince Charles De Vrach)، بارون میط ناخط رئیس وزارت داخله و دربار (Barn Mithnacht)، بارون تومب نومبورگ، ایشک آقاسی‌باشی (Baron Thumb-Neuburg)، بارون فالکنشتاین جنرال (Baron De Falkenstien)، بارون پلاتو مارشال دربار (Baron De Plato)، جنرال آلوِنسلبِن فرمانده کل قشون ووتمبرغ که قسمت سیزدهم قشون آلمان است (De Alvensleben)، د. ماسو رئیس اتاماژر (De Massow)، جنرال اشتاین هایل وزیر جنگ (De stein Heil)، جنرال د. لو پسین کماندان ستوتکار (De Lupsin)، دکتر ون‌هاگ بیگلربیگی شهر (Dr Von Hack).
کسانی را که شارل اول پادشاه ووتمبرغ در عمارت معرفی کرد از این قرارند: د. گریزینگر رئیس دفترخانه پادشاهی و مستشار مخصوص (De Griesinger)، بارون ولورات لوتربورگ مارشال دربار (Baron woellworth-Louterburg).
پادشاه رفت به منزل خودش، باید برویم بازدید. نشانی که به ما داده بود زدیم. حمایل آن قرمز است. سوار کالسکه شدیم. امین‌السلطان و جنرال ولکرن با ما بودند. راندیم، از پارک گذشتیم. از بعضی خانه‌های کوچک گذشتیم نزدیک است به منزل ما، به عمارت رسیدیم، وارد شدیم.
این را از روی عمارت اعراب مور که اسپانیا را فتح کرده و درآن‌جا مدتی مستقل بودند ساخته‌اند. به فرانسه آن را استیل مورسک (Style Mauresque) می‌گویند. اسم عمارت ویلهلما است (Wilhelma). شاه با وزرا و جنرال‌ها دمِ پله ایستاده بودند. رفتیم، وارد اطاق شدیم. زینت داخله هم به طرز مورسک بود. گچ‌بری‌ها با رنگ سقف بلند مثل مسجد، ستون‌های کوچک ظریف خیلی باسلیقه. اسباب اطاق هم به طرز مشرق‌زمین هیچ دخلی به وضع فرنگی ندارد. پرده‌ها کار مشرقی دارد که پادشاه می‌گفت: در نیس خریده‌ام. زمستان‌ها به جهت اصلاح مزاج به نیس می‌رود. اسباب‌ها را اغلب آن‌جا خریده در یکی از اطاق‌های کوچک همین عمارت اشکال و پرده‌های خوب بود، زیاد بزرگ نبودند؛ اغلب اشکال اعراب مشرق‌زمین مثل شترسوار و سوار عرب سواحل عرب و چادرنشین زن و مرد عرب، بسیار خوب و اعلی نقاشی کرده بودند.
وضع عمارت این‌طور است؛ در وسط صفه مانند گنبد بسیار بلندی است مسجد مانند، اطاق‌ها در اطراف این گنبد واقع شده، همه به وضع عرب، تابلو‌ها در این اطاق‌ها بودند. هر اطاقی یک‌جور. در فرنگستان عمارت‌های عالی و زینت داخله آن‌ها را به وضع مورسک می‌سازند؛ مثلا در برلن و پوتسدام و غیره. از این معلوم می‌شود اعراب اسپانیا چقدر در سلیقه معماری ترقی داشته‌اند. جلوی عمارت باغ بسیار باصفای خوبی است. خود پادشاه مخصوصا گل‌دوست است. به گل و ریاحین و اشجار و پارک و باغ میل دارد می‌گفت: «این عمارت را پدر من ساخته، اما گل‌کاری و باغ‌سازی و مواظبت این‌جا را خودم کرده‌ام» و حقیقتا بسیار خوب ساخته‌است. پادشاه، چون پایش درد می‌کند گفتیم: «اگر به شما زحمت نمی‌شود برویم باغ گردش کنیم، اگر زحمت هست نمی‌رویم.» گفت: «می‌آیم.» عصای خود را در دست گرفت و لنگان‌لنگان با ما آمد، اما خیلی هم تند می‌رفت. از پل‌ها سرازیر شدیم. باغی مثل بهشت نه زیاد بزرگ نه زیاد کوچک، باغ در جلوی عمارت واقع است. در دست چپ و راست نارنجستان و گلخانه درخت‌های کاملیا در آن کاشته‌اند. زیاد، اما فصل گل نبود، گل نداشتند. در اول باغ جلو عمارت چهارمرتبه دارد، وسعت دارند، اما زیاد بلند نیستند. از چهار مرتبه باید پایین رفت تا به سطح باغ رسید در مرتبه‌ها گل‌کاری بود بسیار اعلی و مصفا، گل‌های رنگارنگ مثل مینا کاشته بودند. در این مراتب چسبیده به پله حوض‌های کوچک‌کوچک ساخته‌اند. فواره دارد، از این حوض به آن حوض آب می‌ریزد، خیلی قشنگ. پایین مراتب سطح باغ بود. در وسط آن حوض بزرگی فواره داشت. آب زیادی به قوت قریب پانزده ذرع جستن می‌کرد. دور حوض سبزه و چمن و گل‌کاری بسیار قشنگ خیابان‌های مختلف از اطراف بیرون آورده‌اند. در کنار خیابان‌ها تک‌تک درخت‌های کاج بود. از زمین تا بالا تمام برگ به کلفتی دو سه چنار بسیار کلفت، برگ‌های آن را زده‌اند و تربیت کرده‌اند به طوری که سطح صاف سبزی دیده می‌شود که از پایین تا بالا یک مو نمی‌زند و از این کاج‌ها در اطراف قریب هزار درخت هست. این درخت‌ها را به ترکیب اهلیل ساخته‌اند. بدن آن صاف و سر آن عمامه مثل سر اهلیل و بالای عمامه یک تاج ساخته‌اند، از همان شاخ و برگ کاج که بریده‌اند و تربیت کرده‌اند. در کنار خیابان‌ها و میان سبزه‌ها هم گل‌کاری اعلی بسیار باصفا بود. دور باغ هم غلام‌گردش [راهرو]دارد. به طرز اعراب که در اطراف مسجدی ساختند. دورتادور ستون زده‌اند و گچ‌بری ریزه اعلی کرده‌اند. حقیقتا گردش‌گاه خوبی است. یک خیابان را گرفتیم دست راست به آن ایوان غلام‌گردش رسیدیم. از میان همان ایوان رفتیم به عمارت دیگری رسیدیم که از عمارت اول که وارد شده بودیم بزرگ‌تر است. این عمارت هم به طرز مورسک است. داخله آن همان‌طور گچ‌بری و نقاشی ریزه، تالار بزرگی داشت بسیار عالی، چهار صفه شاه‌نشین دارد بسیار مزین، پنجره‌های آن‌ها شیشه‌های رنگین به سبک عرب خیلی دیدنی بود. زمین آن هم تخته منقش بود به طور خاتم‌کاری. در این‌جا میز بزرگی آراسته بودند برای شام فرداشب که باید در این‌جا شام رسمی بخوریم و یک باغ دیگر هم سوای باغی که تفصیل آن را نوشتیم در آن طرف این عمارت بزرگ است. خسته شده بودیم. در روی نیمکت نشستیم. پادشاه هم پایش درد می‌کرد، پهلوی ما نشست. دیگران ایستادند. پادشاه کلاه پردار خود را که بیرون در سر می‌گذارد برداشت شروع کرد به صحبت تا وقتی حرف می‌زند زیاد و تند می‌گوید، قد او زیاد بلند نیست، خیلی شبیه است ریش و صورت و حالات او به حاجی حسام‌الدوله که حاکم مراغه بود و می‌گفت: «فردا باید بروم به کنار دریاچه کنستانس معالجه می‌کنم.» زن او هم آن‌جا است. لاک کنستانس در سوئیس واقع و از بهترین جا‌های فرنگستان بلکه دنیا است.
وضع دریاچه کنستانس این است: بیش‌تر سواحل آن خاک ووتمبرغ است قدری هم از باد [بادن ـ. بادن]. قدری هم از خاک باویر به این دریاچه متصل است، این چهار مملکت سوئیس و باویر و وتمبرغ و باد در اطراف دریاچه متصرفات دارند.
بعد از قدری نشستن برخاستیم. از همان غلام‌گردش آمدیم به عمارت اول که در ورود دیدیم. از همان راهرو که آمده بودیم گذشته با پادشاه وداع کردیم آمدیم منزل، لباس تغییر دادیم راحت کردیم بعد بیرون آمدیم، در باغ عمارت خودمان گردش کنیم. این‌جا هم باغ خوبی دارد. گل‌کاری اعلی، چمن و سبزه و خیابان‌های درخت‌دار سایه‌دار دارد. باصفا است دو چفته مو دارد در دو طرف عمارت طولانی و پاکیزه غوره زیاد از آن آویزان، قدری گفتیم چیدند کباب کردند خوردیم. عزیزالسلطان هم قبل از ما غوره‌کباب خورده بود. هوای خوبی بود. راه رفتیم، قلیانی کشیدیم، اعتمادالسلطنه روزنامه می‌خواند، در بین گردش دیدیم یک ترن راست رو به عمارت ما می‌آمد. تعجب کردیم. چمنی بود، از روی چمن پایین رفتیم. پایین چمن سکوی سنگی بود مشرف به صحرا، دیدیم خط راه‌آهن زیر سکو ممتد شده معلوم شد از زیر عمارت تونل کشیده‌اند سوراخ ساخته‌اند، ترن از این‌جا می‌آید و می‌رود. در همان وقت که ما آن‌جا بودیم یک ترن آمد و سوت زد. از زیر پای ما گذشت و یکی دیگر بیرون آمد. همین‌طور شب و روز ترن از این‌جا می‌آید و می‌رود. شب امین‌السلطان بی‌خبر از معنی خیال کرده زلزله شده خود را بیرون انداخته بود. بعد به او گفته بودند، ترن از زیر اطاق شما می‌گذرد آسوده شده بود. از قضا ترن از زیر اطاق او می‌گذرد.
بعد آمدیم اطاق شام خوردیم. غذا‌های ماکول خوب بود. آشپز پادشاه خوب است. بعد از شام برخاستیم در همین عمارت گردش کردیم. این عمارت عالی است. یک‌مرتبه است. مربع - مستطیل در وسط آن تالار بزرگی است مرتفع، ستون‌ها دارد. اطاق‌های دیگر در اطراف آن است. در دو طرف تالار دو حیاط کوچک مثل ایران وسط آن‌ها حوض مدور است. مجسمه از برنز، در وسط حوض صورت زنی است گیسوی خود را فشار می‌دهد و آب از آن می‌ریزد. اطراف این دو حیاط اطاق است. در تالار بزرگ وسط مجسمه‌های مرمر خوب دیدیم. زن برهنه، بچه ملائکه، صورت رب‌النوع‌ها مثل ونوس، مشتری، زهره و غیره. تاریخ آن‌ها به اختلاف از سی‌و‌پنج و چهل الی بیست سال قبل از این کار حجاری‌های ایطالیایی که یا در رم یا در این‌جا ساخته‌اند. چهل‌چراغ‌های برنز مطلای بزرگ اعلی دارد. مبل تمام عمارت عالی است.
بعد رفتیم چند اطاق که مخصوص پرده نقاشی است تماشا کردیم. همه این‌ها را با روشنی چراغ و لامپ می‌دیدیم. دندان‌ساز و قونسول ایران در برلن که آلمان است و دیگران چراغ گرفته بودند. تصویر‌ها و پرده‌ها بسیار خوب بودند. زیاد بزرگ نبود، متوسط و کوچک بودند. بعضی را روی چینی کشیده بودند. بعضی روی حلبی، بعضی روی تخته، بعضی روی کرباس، خیلی پرد‌های قیمتی دیدنی بودند. از آن‌جا آمدیم وقت خواب بود. خوابیدیم.
از زیر این عمارت یک راه‌آهنی می‌رود که این عمارت را خراب کرده است و بی‌مصرف است. از شب تا صبح اقلا سیصد مرتبه می‌آید و می‌رود و سوت‌های بلند می‌زند که آدم هیچ خوابش نمی‌برد و نمی‌تواند هیچ کار بکند. از صبح تا عصر هم که آدم بیدار است از بس که می‌آید و می‌رود سر آدم گیج می‌خورد. حقیقت خیلی راه‌آهن این عمارت را بی‌مصرف کرده‌است.


منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدین‌شاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، صص ۲۶۸-۲۷۶.

نظرات بینندگان