صبح از خواب برخاستیم، رخت پوشیدم. امروز روز آخر پاریس است و اوضاع غریبی است؛ از یک طرف بار میبندند، از یک طرف متصل برای ما و عزیزالسلطان [ملیجک دوم]عکس و اسباب میآورند و میخواهند اخذ پول کنند. معرکه اوضاع عجیبی است!
قبل از ناهار بالوا، امینالسلطان، جنرال مهماندار و ایشک آقاسی دولت آمدند پیش ما بعضی اسباب از طرف رئیسجمهور آورده بودند؛ یک هزارپیشه [یا هزاربیشه: صندوقچه سفری که خانههای مختللف برای جا دادن خوردنیها و ادوات لازمه گوناگون دارد و معمولا از چوب سازند - دهخدا]بود، اسباب چینی کار سِور [کارخانه ظروف چینی سور در فرانسه که از مهمترین کارخانههای چینی دوران خود بود]بسیار چیز خوبی بود. یک تفنگ ساچمهزنی با یک قالی کار گوبلن، اینها را دیدیم. چیزهای خوبی بودند اظهار امتنان کردیم و آمدیم سر ناهار، ناهار خوردیم.
بعد از ناهار در ساعت یک در کالسکه سوار شده با مجدالدوله، بالوا، جنرال از کوچه کلهبر رفتیم به باغی که بالون آنجا هوا میکنند و اسم باغ کلهبر است. داخل باغ شدیم. دور باغ درخت مو زیادی به دیوار کشیده بودند، غوره زیادی داشت. فرنگیها اعتقاد به غوره ندارند، باید انگور شود. دادیم ده بیست خوشه از آنها چیده آوردند منزل. شب آبغوره بسیار خوبی خوردیم. یک دسته موزیکانچی مجاری هم موزیک میزدند. اینها همان موزیکانچیهای مجاری هستند که در خانه روچیلد در انگلیس ساز میزدند، بهخصوص یک آدم گنده داشت که او را شناختم.
آن بالون بزرگ که طناب دارد امروز بالا نمیرود. یک بالون از آن کوچکتر بود که او را برای بالا رفتن حاضر کرده بودند. ناسی [سبد بالن]کوچکی به قدر جای دو نفر داشت. یک لوله ابریشمی بود که یک سر این لوله به بالون و یک سر دیگرش به ماشینی بود که از آن ماشین بخار گاز میدادند و از آن لوله داخل بالون میشد. تمام این بالونها با ابریشم است و ابریشم اینها را هم مخصوصا باید از چین بیاورند. میگفتند ابریشم ایران هم برای این کار بسیار خوب است.
خلاصه بالون حاضر شد. مسیو کوار خودش با یک نفر روسی که اسمش کلر بود توی بالون نشستند رفتند بالا. تا چشم کار میکرد رفتند، اما پر بالا نرفتند، کج رفته از نظر غایب شدند. بعد ابوالحسنخان، ادیبالملک، حاجی آقا، جوجه، مارتین با زنش که خیلی زن کثیفی بود توی آن بالون طنابدار گفتم نشستند. چون باد میآمد و برای رفتن بالون هوا مساعد نبود به قدر سی ذرعی بالا رفتند، دیدم بالون حرکت زیادی میکند، خطر داشت، گفتم پایین آوردند.
وقتی که بالون هوا رفت، یک زن فربه گنده و سرخ و سفید گردنکلفتی که جواب یک فوج سرباز را میداد و اسمش Derloncurt بود و در یک تماشاخانهای اکتریس است اشعار بدیهه که Clovis Hugues گفته بود در تعریف و جرأت مسافرین بالون ایستاد و به آواز بلند مثل شمر میخواند. خیلی زن غریبی بود! این Clovis Hugues وکیل شهر مارسیل [مارسی]است و شاعر هم هست. بسیار بسیار مرد کثیف چرک بدی بود، کوتاهقد، زلفها مثل درویش، بنگی و چرسی، ریش بد، هیچ چیز خوب نداشت.
خلاصه رفتم منزل، رخت عوض کرده رسما سوار کالسکه شده رفتم الیزه برای وداع با کارنو [رئیسجمهور فرانسه]. امینالسلطان و ... بودند. دمِ پله ژنرال Le ruger ایستاده بود، ترار صدراعظم، اسپولر وزیر خارجه بودند. کارنو هم پیدا شد. رفتم بالا قدری نشسته صحبت کردیم. زن کارنو هم آمد، یک مجسمه کوچک کارنو را که در توی جعبه بود کارنو به ما هدیه داد، برگشتیم به منزل.
بعد از ساعتی سوار شده با امینالسلطان و ... رفتیم اکسپوزیسیون. با کالسکه داخل شده الی جای متاع خود فرانسهها که در میان مرکز است رفتم. تمام گردش ما منحصر شد به دیدن صنایع فرانسه. خیلی راه رفتم، پاها خسته شد، جواهری، زرگری طلا و نقره، مطلاکاری، مفضض [آبنقره]کاری، چینیسازی، بلور، آینه، اسبابهای دیگر، خیلی تماشا کردیم.
بعضی جواهرات و ... خریدم. به قدر هزار و پانصد تومان جواهر و طلا و بلور خریدم. آنقدر چینیهای خوب و نفیسی بود که اگر دو کرور نقد آدم همراه داشت تماما را میداد و جواهر و چیزهای دیگر میخرید. وقت هم تنگ بود، چون شش بعدازظهر فورا میان اکسپوزیسیون [نمایشگاه]بسته میشود و مردم باید بروند بیرون، اما بیرون اکسپوزیسیون و برج ایفل الی صبح باز است.
خلاصه یک آینه بیجیوه در متاع فرانسه بود که هفت ذرع طول داشت، سه ذرع بلکه چهار ذرع بیشتر عرض میگفتند. اول [نخستین]آینه بزرگی است که الی حال [تاکنون]در دنیا ساخته شده است. کارخانههای صنعتی فرانسه از پارچه و بلور، چینی، آهنآلات و ... و ... خیلی ترقی کرده است. امروز البته به قدر سه کرور تومان بیشتر جواهر دیدم، همه اعلا مرواریدها، الماسهای رنگ به رنگ، ده جور رنگ الماس بود که شخص به رنگ آنها واله میشد. اما خیلی گران میگفت.
خلاصه غروبی برگشتم توی اکسپوزیسیون باز سوار کالسکه شدیم. آنقدر جمعیت بود که با کمال اشکال سوار کالسکه شدیم و رفتم. یکسر رفتیم خانه نظرآقا، ایلچی ایران، خانه قشنگی داشت، قدری نشسته عصرانه خوردیم، سه چهار پسرهای بزرگ و کوچک دارد، یک دختر کوچک چهارساله بامزه داشت، دختر و اولادش زبان ترکی هم میدانند. از آنجا برگشتم منزل.
شب را، چون بسیار خسته بودم و فردا هم باید برویم به بادنباد آلمان به هیچ جا نرفتم. امینالسلطان به رصدخانه پاریس رفته بود با دوربین بزرگ [تلسکوپ] ماه را تماشا کرده بود.
مهدیخان این چند روز در پاریس همه را به حکیم میرفته است. حکیمهای زیادی دیده بود، کرایه کالسکه، پول حکیم زیادی داده بود برای ریختن موی سرش، بالاخره گفته بودند: «تو کرم زیادی توی شکم داری و دوایی باید بدهم بمالی از سر تا پای خود و توی آفتاب بنشینی الی ۶ ماه بعد آن وقت کمکم موهایت درمیآید.»
چرچیل اینجا پیدا شده است. ماژور تالبت [تالبوت] که مدتی است از انگلیس آمده و اینجاست.
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، صص ۲۳۶-۲۳۸.