امروز باید برویم به لیورپول (Liver Poul) از جمله معترضه است، در شبی که در خانه فردیناند روچیل بودم در تالار بزرگی بعد از شام یک حقهبازی [شعبدهباز] را آورده بودند حقهبازی بکند، این حقهباز آدم بلندقد، چشمابرو سیاه، ریش سیاه، روی زردی داشت، خیلی شبیه به ایرانیها بود، خیلی شارط شوط میکرد، به نظر میآمد که یک حقهبازی خوبی خواهد کرد، بر خلاف بازیهای خنک بسیار بد کرد.
موریه، وزیرمختار انگلیس، که در پطر است هنوز نرفته است و در اینجاست، سر پا بود، چرت میزد، عزیزالسلطان [و] سایر آدمهای ما بودند. ساعت ده از خانه دوک سوار کالسکه شدیم برویم بعضی کارخانهها را ببینیم، ناهار مختصری خوردیم، تهبندی کردیم.
رفتیم اول کارخانه چاقوسازی راجز معروف. این کارخانهها اینطور است، آنجا که عمله کار میکند چرخ بخار و ماشین و غیره هست، کثافت و اسباب کار هست، علیحده است، ما آنجا نرفتیم. نزدیک این کارخانهها و متصل به کارخانه عمارت و اطاقهای عالی خوب هست، راهپله خوب، در اطاقها اسبابهایی را که میسازند حاصل کار و صنعت خود را در آنجا عرضه میدارند، اکسپوزیسیون [نمایشگاه] اسباب و حاصل کار خودشان را آنجا میگذارند، برای نمودن و فروش، قفسههای شیشهدار، میزهای اعلی گذاشته اسبابها را زیر آینه گذاشتهاند، خیلی مرتب و خوب چیدهاند. ما به این اطاقها رفتیم حاصل صنعت آنها را ببینیم. اول رفتیم اطاقی در پایین، دندانهای فیل زیاد در آنجا دیدیدم که از هند و آفریق و سیام میآورند به جهت دسته چاقو و کارد، و اسباب عاج هم در آنجا از همه قبیل میسازند مثل ماهوتپاککن عاج، کارد کاغذبری، بادبزن زنانه و غیره. دندانهای بزرگ عجیب در آنجا دیدیم، دندان فیل بزرگی که از هند لرد دوفرین فرمانفرمای هند برای ما فرستاده بود و میگفتند خیلی بزرگ است و فیل مست است و به نظر ما بزرگ میآید، دیدیم مثل دندان آن فیل در اینجا نمره سیم چهارم است. دندان نمره اول دوم چیز عجیب بود! دور رفتیم، متجاوز میبایست چهار پنج آدم جمع شوند آن دندان را بردارند. انسان تعجب میکند که خداوند چه حیوانات خلق کرده، این دندان در دهن راه میرود. در سر راه پله دندان بسیار بزرگی به جهت نمونه گذاشته بودند، از همه عجیبتر بود، یک قد و نیم آدم بلند میشد و گویا همچو دندان نادر باشد. قریب بیست هزار تومان در آنجا دندان فیل دیدیم.
بعد رفتیم از پلهها بالا، اسبابهای نفیس زیاد آنجا دیدیم، چاقو و قیچی و کارد و چنگال و سایر اسباب میز، جعبههای اسباب کار زنانه و هزار جور اسباب قیمتی اعلی از همه قبیل و اسباب عاج تماشا کردیم. بعضی اسبابها خریدیم از جمله چند قمه بود، امینالسلطان، عزیزالسلطان و سایر اسباب خردیدند. یک چاقوی بزر گی در آنجا گذاشته بودند دسته آن به قدر یک چماق بود، تیغهها و اسبابهای زیاد داشت، باز کرده بودند، مثل خرچنگ، یا حیوان غریبی به نظر میآمد زیر حباب بزرگی گذاشته بودند، قیمت آن را پرسیدیم گفتند مال فروش نیست برای تماشا است، اگر بخواهیم بفروشیم سه هزار تومان قیمت دارد.
از اینجا رفتیم به کارخانه مفضض و مطلاسازی جمس دیکسن (James Dickson). اینجا هم اسبابهای نفیس زیاد دیدیم چند چاقوی تیغه نقره برای میوهخوری خریدیم و یک دست اسباب چای چینی که سینی و قوری و قندان و شیردان و غیره همه چینی بود، بسیار نفیس. بعضی اسباب دیگر خریدیم.
از اینجا باز رفتیم به همان عمارت صنف چاقو و کاردساز در همان تالار که دیشب بال [باله] بود ناهار گذاشته بودند سیصد نفر جار در سر میز گذاشته بودند، ناهار را مهیمان بیگلربیگی شهر بودیم، دوک د نُرفُک هم بود، امینالسلطان، ملکم خان، عزیزالسلطان و سایر همراهان هم بودند، ناهار خوردیم. به سلامتی ما خوردند، به سلامتی ملکه و خانواده سلطنت نطقها کردند، بیگلربیگی، رئیس صنف و خود دوک نطق کردند، ما هم به توسط ملکمخان به اظهارات خوشوقتی از آمدن ما جواب دادیم.
بعد از ناهار آمدیم به گار [ایستگاه مرکزی راهآهن] راندیم برای لیورپول، ساعت سه و نیم بعدازظهر حرکت کردیم. از دوک د نُرفُک که تا راهآهن مشایعت کرده بود وداع کردیم راه افتادیم. طرن [ترن] به سرعت تمام میرفت. ناصرالملک در واگن ما بود روزنامه میخواند ما هم بیرون [را] تماشا میکردیم. در اوایل یک مرتبه جنگل سرو و کاج دیدیم خیلی انبوه، خیال کردیم همینطور بعد از این جنگل خواهند بود، زود جنگل تمام شد، زمینها پست و بلند میشد، کمکم به جاهایی رسیدیم که قدری به نظر خشک میآمد، بالنسبه بدان جاها که دیده بودیم آنطور درخت و سبزه نبود، در طرف دست راست رودخانه کوچکی بود، مرتبه به مرتبه آبشار مصنوعی ساخته بود، زیاد باصفا بود و از قرار این آبشارهای مرتبه به مرتبه که در کنار راه است معلوم میشود راهآهن سرازیر میرود. اینجا دره و تپه زیاد است، تپههای مرتفع، طرن از بعضی تنگهها میگذرد که از سنگ کوه میتراشیدهاند مثل دالان، از سوراخهای [تونل] زیاد گذشتیم، یک سوراخ طولانی بود که دو سه دقیقه طول کشید. از لندن که بیرون آمدهایم در اغلب جاها نهرهای دستی دیدهایم، دو سه ذرع بیشتر عرض ندارد چندان گودی ندارد، ندانستیم برای چیست، زراعت آب لازم ندارد. حمل بار کشتی هم ندیدیم در روی آب مگر بعضی قایقهای کوچک. در راه از شهر استکپرط [استوکپورت] (Stock Port) گذشتیم. دهات هم همانطور که نوشتهایم تکتک، خانهها پنج خانه، ده خانه، دو خانه با هم در راه دیده میشد. همینطور میآمدیم تا رسیدیم لیورپول. قریب دو ساعت و نیم راه بود.
در ورود گار باز تشریفات نظامی بود، حاکم و بیگلربیگی شهر بودند، بعضی ملتزمین که از ما جدا شده بودند در اینجا دیده شدند، صدیقالسلطنه، اعتمادالسلطنه و غیره در گار بودند، آنها [را] دیدیم سوار کالسکه شدیم راندیم به قصر کوچکی در خارج شهر موسوم به نیوشم هوس (Newsham house) مال شهر است، دولتی است. با اسباب و تهیه حاضر است برای مهمان محترمی یا اینکه خود ملکه یا ولیعهد یا از خانواده سلطنت کسی بیاید اینجا منزل کند.
شهر لیورپول شهر عمده معتبریست. میگویند هفتصد هزار جمعیت دارد اما به نظر ما نیامد. عمارت عالی حکومتی بزرگ باشکوه با هتلهای خیلی بزرگ دارد، کارخانجات زیاد ندارد اما با وجود این دودزده است. بندر معتبریست. اغلب مراوده مابین آمریک و انگلیس از اینجا میشود، مالالتجاره زیاد از اینجا میرود و میآید.
صدیقالسلطنه و اعتمادالسلطنه و دسته[ای] که از ما جدا شدهاند در این شهر در هتل بزرگ خوبی منزل دارند و خوش به آنها میگذرد. خلاصه راندیم به عمارت که منزل ما خواهد بود، بیگلربیگی شهر، امینالسلطان، ملکمخان با ما در کالسکه بودند. در تمام راه که قریب یک فرسخ بود دو طرف کوچه از آدم پر بود، در پسکوچهها کسی نمانده بود، هورا میکشیدند، فریاد میزدند، خنده و صحبت میکردند، اظهار بشاشت میکردند، همین آمدیم تا رسیدیم به عمارت.
در لیورپول باید بنویسیم که یک الاغ دیدیم، در آمستردام هم یک الاغ دیدیم و نوشتیم، تا حال در فرنگستان دو الاغ دیدهایم.
امینخلوت چند روز است با آن دسته از ما جدا شده است. به لیورپول که رسیدیم او را دیدیم. امروز گفتند دندان او به شدت درد میکند تا ببینم دندان خود را میکشد یا خیر.
امروز که به سفارت ایران در لندن رفته بودیم مهمانی بزرگی بود، چیز غریبی دیدیم، در اینجا مینویسم؛ ولیعهد و شاهزادهها، اعیان، خانمها در باغچه میگردیدند، ما رفتیم اطاق راحت [استراحت] کنیم میرزا محمدخان آمد گفت: «بنانالملک۱، حکیم ظلالسلطان، اینجا است.» باور نکردیم. گفتیم: «بگو بیاید.» رفت او را آورد آمد دیدیم همان حکیم است با همان ریش و ترکیب که دیده بودیم. گفتیم: «آمده چه کنی؟» گفت: «حقیقتا به اسم مکه فرارا اینجا آمدهام نمیتوانستم بمانم حالا چه کنم؟» گفتیم: «آمدن با ما نمیشود، برو پاریس تا ما بیاییم پاریس به عرض تو برسیم.» حالا شنیدیم با مخبرالدوله که عازم مکه بود متفق شده رفته است.
خلاصه در این قصر تمام همراهان ما منزل دارند. اطاقهای کوچک خوب دارد، قدری استراحت کردیم، ساعت هفت و نیم باید به شام رسمی برویم. کالسکه حاضر شد سوار شدیم رفتیم. عزیزالسلطان هم بود.
رفتیم وارد به یک عمارت عالی شدیم، میز بزرگی حاضر شده بود، همراه ما در کالسکه ولف، امینالسلطان، ملکمخان نشسته بودند. اشخاصی که در اینجا بودند بعضی رسمی بعضی نیمرسمی بعضی ساده پوشیده بودند. یک میز بزرگ مال ما بود. بعد وصل به این میز خانه خانه میز گذاشته بودند. قریب به دویست نفر جمعت میز بود. دو تا از این میزهای جلو قنسولهای دوَل نشسته بودند، قریب به سی نفر قنسول دارد. یک کشیش اسلامبولی هم بود معلوم شد که مذهب یونانی در این شهر دارند بعضیها و این کشیش به این جهت اینجاست. قنسول عثمانی هم بود. این کشیش آدم گردنکلفت غریبی است، پُربنیه. در خاک فرنگ آنچه تا حال کشیش دیدهام یک نفر لاغر و زرد ندیدهام، همه خوشبنیه و گردنکلفت هستند، خصوصا این کشیش.
شام صرف شد. «لرد دربی هم امشب اینجا بود و در سر شام با او صحبت کردیم. [متن داخل گیومه در حاشیه صفحه نوشته شده بود]» حاکم نظامی این نواحی دارد میگفت در شانزده سال پیش که اینجا آمدید باز من حاکم بودم، همین قسم حاکم هستم و عوض نشدهام. یک مرِ [دستیار - معاون] دارد که هر سال عوض میشود، مر برخاست تستی [پیکی] به سلامت ما و تستی به سلامت ملکه برد، ما هم جوابی دادیم، ملکم گفت.
بعد برخاستم به اطاق دیگر رفتم چند دقیقه آنجا صحبت و فرمایشات به همه کردیم، بعد آمدیم سوار شدیم به منزل آمدم خوابیدم.
اسم حاکم نظامی لرد سفطن (Lord Sefton)، اسم حاکم قلمی شهر یعنی مِر: Mr. Cookson و نوشتهایم این شخص یعنی مِر ریش دارد، اشتباه شده ریش ندارد.
پینوشت:
۱- میرزا رضای حکیم، ملقب به بنانالملک طبیب مخصوص ظلالسلطان بوده است. اعتمادالسلطنه در روزنامه خاطرات خود به تاریخ چهارشنبه ۶ شعبان ۱۳۱۳ [دوم بهمن ۱۲۷۴ یعنی ۷ سال بعد از این سفر ناصرالدین شاه] مینویسد: «باز حضرت والا ظلالسلطان قتل نفسی فرمودهاند، میرزا رضای حکیم بنانالملک نوکر قدیم خودش را با سم الفار مسموم کرده است.»
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، صص ۹۴-۹۸.