جان بولتون مشاور امنیت ملی رییس جمهور آمریکا در کتاب «اتاقی که در آنجا اتفاق افتاد» که به خاطرات 453 روز حضورش در کاخ سفید اختصاص دارد، می نویسد: فصل اول مسیر طولانی تا دفتر مشاور امنیت ملی در بال غربی کاخ سفید یکی از جذابیتهای مشاور امنیت ملی بودن، تعدد و حجم بالای چالشهایی است که با آنها مواجه میشوید. اگر علاقهای به هرج و مرج و بحران، بلاتکلیفی و خطرپذیری ندارید بهتر است حرفه دیگری را امتحان کنید.
همه اینها در حالی رخ میدهد که تحت فشار انبوه اطلاعات، حجم زیاد کار و تصمیماتی که باید اتخاذ شود، قرار دارید. بهعنوان مشاور امنیت ملی رئیس جمهوری امریکا یک شخصیت بینالمللی و داخلی محسوب میشوید و این جذابیت دارد ولی در عین حال درگیر تضادهای درونی غیرقابل وصفی هستید. هیجان انگیز است! اما تقریباً ممکن نیست بتوانید به فرد دیگری توضیح دهید چگونه همه این چیزها را که اغلب به هیچ روش منسجمی شدنی نیست، کنار هم قرار میدهید.
من نمیتوانم نظریه جامعی درباره تغییر و تحولات دولت ترامپ ارائه دهم زیرا اصولاً چنین کاری ممکن نیست. در واشنگتن، باور کلی درباره مسیری که ترامپ طی کرده، یک باور درست نیست. حقیقت پذیرفته شده برای کسانی که تلاشی برای دانستن نمیکنند، این است که ترامپ همیشه آدم عجیب و غریبی بوده است، اما در 15 ماهه نخست دوران ریاست جمهوری اش هنوز درباره جایگاه جدیدی که در آن قرار گرفته بود، مطمئن نبود و به نوعی تحت نظر حلقه موسوم به «محور بزرگان» (کنایه از ریش سفیدان و افراد با تجربهای مانند رکس تیلرسون وزیر امور خارجه پیشین، جیمز متیس وزیر دفاع پیشین و مک مستر مشاور امنیت ملی پیشین) قرار داشت. به همین دلیل برای اینکه دست به اقدام مهمی بزند مردد بود. اما به مرور، اعتماد به نفس بیشتری پیدا کرد، محور بزرگان از دولت او خارج شدند، همه چیز به هم ریخت و افراد «بله قربان گو» ترامپ را دوره کردند.
بخشهایی از این فرضیه درست است اما تصویر کلی ساده لوحانه به نظر میرسد. محور بزرگان از بسیاری جهات دائماً مشکلاتی را به بار میآوردند، همچون افراد با اخلاق و بزرگ منش (اصطلاحی که از فرانسویها عاریه گرفتهام و در رابطه با کسانی استفاده میشود که خود را از لحاظ اخلاقی برتر از همه میدانند). این فقط بهخاطر موفقیت این عده در کنترل و مدیریت ترامپ نبود بلکه بهخاطر این بود که دقیقاً عکس این قضیه عمل میکردند. آنها تقریباً به قدر کافی برای برقراری نظم و انضباط تلاش نکردند و آنچه انجام دادند بهطور شفاف اهداف شخصیشان را تأمین میکرد و آشکارا نادیده گرفتن بسیاری از اهداف روشن و صریح ترامپ بود (اعم از اهداف ارزشمند و بیارزش) که ذهن بالقوه مشکوک او را تغذیه میکرد و این مسأله تعامل سیاسی قانونی با رئیس جمهور ترامپ را برای کسانی که بعدها به تیم او پیوستند، دشوار کرد. مدتها احساسم این بود که مشاور امنیت ملی وظیفه دارد اطمینان دهد رئیس جمهوری در هر تصمیمی که باید اتخاذ شود، گزینههای پیشنهادی را درک میکند و بعد از آن به وی اطمینان دهد که بخشهای اداری مربوطه این تصمیم را اجرایی میکنند. فرآیند کاری شورای امنیت ملی مطمئناً برای رؤسای جمهوری مختلف متفاوت است اما اینها اهداف مهمی بودند که باید در این فرآیند محقق میشدند.
اما از آنجایی که «محور بزرگان» عملکرد ضعیفی در خدمت به ترامپ داشتند، او به گمانه زنی درباره انگیزههای آنها پرداخت و از نظر خودش برخی توطئههای پشت پرده را کشف کرد. علاوه بر این ترامپ بهطرز حیرت انگیزی درباره نحوه اداره کاخ سفید بیاطلاع بود؛ چه برسد به اینکه بخواهد دولت فدرال به آن عظمت و بزرگی را اداره کند.
نمیتوان گفت که صرفاً حلقه «محور بزرگان» مسئول بهوجود آمدن چنین ذهنیتی برای ترامپ بود. ترامپ، ترامپ است دیگر و کاری نمیشود کرد. من به این نتیجه رسیدم که او باور دارد میتواند بهطور ذاتی و غریزی و با تکیه بر روابطش با سران کشورهای خارجی و بهرهگیری از مهارتهای نمایشی که مخصوص شوهای تلویزیونی است و همیشه آنها را در پس ذهن خود دارد، دستگاه اجرایی را اداره کرده و سیاستهای امنیت ملی را طراحی و اجرا کند. بهنظر میرسد در حال حاضر غریزه، روابط شخصی و شومن بودن عناصر اصلی کارهای نمایشی ترامپ را تشکیل میدهند. اما اینها کفایت نمیکند و فقط ظاهر ماجرا است. برخورداری از قدرت تجزیه و تحلیل، برنامهریزی، نظم فکری و سختگیری، ارزیابی نتایج، اصلاح اشتباهات و ویژگیهایی از این دست، مهارتهای اولیه برای تصمیمگیری و غلبه بر مشکلات و موانع در سطح ریاست جمهوری هستند که بُعد غیر جذاب این شغل حساس نیز محسوب میشوند.
بنابراین از لحاظ سازمانی نمیتوان انکار کرد که دوره انتقال قدرت و سال نخست ریاست جمهوری ترامپ به شکل جبرانناپذیری نابود شد. فرآیندهایی که باید فوراً ملکه ذهن میشدند بویژه برای بسیاری از مشاوران ترامپ که سابقه اجرایی حتی در پستهای پایین را نداشتند، هرگز اتفاق نیفتاد. شخص ترامپ و بیشتر اعضای تیمش هرگز دستورالعملها و راهنماهای تهیه شده برای عوامل اجرایی دولت را نخواندند و شاید درکی از این موضوع نداشتند که با خودداری از این کار بهطور خودکار عضو «دولت پنهان» (دولتی قویتر از دولت منتخب) نمیشوند.
من وارد چنین آشفته بازاری شدم و مشکلاتی را دیدم که میتوانست در 100 روز نخست دولت ترامپ یا حتی زودتر از آن، رفع و رجوع شود. روشن بود که تغییر دائمی کارکنان و مقامات کاخ سفید هیچ کمکی به بهبود اوضاع نمیکند و «جنگ همه علیه همه» در کاخ سفید هم کمکی به پایان ماجرا نکرد (اصطلاح لاتین «جنگ همه علیه همه» را از توماس هابز فیلسوف انگلیسی درباره خشونت و ستیزهجویی ذاتی بشر گرفتهام). شاید کمی اغراقآمیز باشد که بگوییم توصیف هابز از ذات بشر بهعنوان موجودی «منفرد، مفلوک، کثیف، وحشی و کوتوله» بهطور دقیق زندگی در کاخ سفید را توصیف میکرد اما بسیاری از مشاوران کلیدی کاخ سفید در پایان دوران خدمت خود بهکاربرد چنین توصیفاتی گرایش پیدا میکردند.
همان طور که در کتاب قبلیام با عنوان «تسلیم شدن گزینه ما نیست» توضیح دادهام رویکرد من در عمل به وظایفم در دولت همیشه استفاده حداکثری از ظرفیت ساختارهای سازمانی و اداری در دستگاه محل خدمتم (دولت، دستگاه قضایی و آژانس توسعه بینالمللی ایالات متحده) بوده تا بتوانم راحتتر به اهدافم برسم.
هدف من فقط دریافت یک کارت عضویت ساده نبود (اینکه فقط عضو بلا اثر یک سازمان باشم)، بلکه میخواستم گواهینامه رانندگی را بگیرم (راهبر و پیش برنده باشم). اما این طرز تفکر در کاخ سفیدی که ترامپ میزبان آن بود، رایج نبود. در روزهای نخست حضورم در اتاق مشاور امنیت ملی در بال غربی کاخ سفید (محل دفتر اجرایی رئیس جمهوری) تفاوت بین این رئیس جمهوری و رؤسای جمهوری قبل از او بسیار تکان دهنده بود. اتفاقی که روزی درباره یک موضوع خاص رخ میداد، اغلب کمتر شباهتی به اتفاق روز بعد یا روز بعدتر از آن داشت. افرادی که بهنظر میرسید این موضوع را درک کرده به آن اهمیت میدهند و حتی علاقهمند به رفع آن هستند، بسیار معدود بودند، بنابراین اوضاع بهتر نمیشد و این نگرانکننده بود و امکان فرار از آن هم وجود نداشت. این نتیجهگیری ای بود که فقط بعد از پیوستنم به دولت ترامپ حاصل شد.
منبع: ایران