پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
سرویس تاریخ «انتخاب»: چند ماه پس از پیروزی انقلاب، در ۲۹ خرداد ۱۳۵۸ روزنامه کیهان به مناسبت دومین سالگرد درگذشت دکتر علی شریعتی ویژهنامهای منتشر کرد، که در آن شمس آلاحمد از اولین و آخرین باری نوشت که دکتر را دیده بود و پس از خواندن نخستین مطلب او فهمیده بود که چقدر قلمش و جهانبینیاش به جلال شباهت دارد. شمس آل احمد در آن ویژهنامه درباره دکتر شریعتی چنین نوشت:
یکی از افسوسهایم آن است که دکتر شریعتی را یک بار بیشتر ندیدم، پاییز ۴۸ بود؛ دانشجویان اسلامی دانشگاه فردوسی مشهد دعوتمان کرده بودند تا در مراسمی که برای بزرگداشت جلال – شب چهلمش – برگزار میکنند، شرکت کنیم. دوستان وسیله سفر را تدارک دیدند و من هم همراه پنج شش تن از یاران، در رکاب خانم دکتر دانشور مشرف شدیم مشهد. حکومت اجازه نداده بود که مراسم در خود دانشگاه برگزار شود، اما جا که قحط نبود مدتی بود که مساجد سنگر و پایگاه مجاهدان شده بود.
نام و محل مسجد خاطرم نیست. از در که وارد شدیم، ما را در کرانه آستانه در جا دادند. کنارم جوانی نشسته بود محجوب و مغموم، با موهای سری ریخته و به پیشرویِ پیشانی در اوج جوانی مجال داده. خیال میکنم «نعمت» یا «منوچهر» بودند که ما را به هم معرفی کردند. دکتر علی شریعتی بود که آوازه نامش را شنیده بودم و یک دو بار دیده بودم که جلال به نیکی از او یاد میکرد. در همان لحظه معرفی، پنداشتم لابد شریعتی هم صحبت خواهد کرد، اما او هم مغمومتر از آن بود که بتواند سکوت خود را بشکند. از گروه یاران مشهدی طاهر احمدزاده حرف زد. سخن از اسلام بود و از مسلمانی و اینکه دو نوع اسلام و مسلمانی داریم: یکی نوعی که حکومت بدان تظاهر میکند، و دیگر آنکه مجاهدان صادق اسلام راستین و به حسب موقع و مقام کسانی امثال جلال مبلغ آناند.
در بازگشت از آن سفر دانشجویان مشهد برایم یک مجله فرستادند، دستپخت خودشان به نام «گاهنامه»، در آن مجله بود که من نخستین اثر دکتر شریعتی را هم خواندم. مقالهای بود درباره حج (که بعدها به صورت کتابی درآمد) و خط سیر نزدیک و آشنایی داشت با «خسی در میقات» (سفرنامه حج جلال). دیگر کنجکاو شدم به احوال شریعتی و اینجا و آنجا رسالات و تقریراتش را که از طریق حسینیه ارشاد تکثیر میشد، میدیدم. جلال را از دست داده بودم، اما هر روز با علی بیشتر آشنا میشدم. با هر رسالهای و یا با هر متن تکثیرشدهای از او شریعتی را برادرتر با جلال میدیدم تا خودم و هر روز شوق دیدارش و فیض بردن از مجالش در من بیش میشد.
روزگار سگی نحسی بود؛ هیات حاکمه و خفقان پلیسی ساواک، همه را از نفس انداخته بود. هر روشنفکر مسئولی به سان او چنان سرگرم بزن و بزن و مجاهده بود که تا خبر میشدم که آمده است فلان جا و تا خودم را به او برسانم کارش را، سخنش را، وظیفهاش را گذاشتنه بود و گذشته؛ و من همچنان مترصد دیدارش که همان شوق و شیدایی جلال را داشت؛ و همان شور و شعر و برآشفتگی را؛ که ناگهان خبر رسید، خبر مرگ او در هجرت. ایامی بود که به علت کمردرد تختهبند بستر بودم، با تنی چند از یاران پرسانپرسان خودم را به یکی از کوچههای آخرین خیابان جمالزاده رساندم. خود را موظف میدیدم که مرگ نابهنگام او را به همسرش، زن برادرم و به برادرزادگانم تسلیت بگویم. او را نشناخته، همسرش را ندیده و بیاطلاع از آنکه فرزند یا فرزندانی دارد یا نه، وارد خانهاش شدیم، اهل خانه چه کسانی بودند، اصلا نمیشناختم. اما خانه پر بود از دوستان و دوستارانش، و این ازدحام در آن دوره خفقان سیاه چقدر امیدوارکننده بود.
دو سه سالی پس از مرگ او وقتی که «کانون» و «رواق» را احیا کردیم، هم در مقام عضوی از یک صنف و هم در مقام مدیر رواق احساس وظیفه میکردم که باید دین خود را نسبت به این برادرخواندهام – علی شریعتی – بگذارم، و در مقام تکثیر و انتشار آثارش بکوشم تا سال پیش و آن رستاخیز یکپارچه مردم، رستاخیزی که نه تنها طاغوتیان را بلکه دنیای حرص و طمع همپالگیهای آنان را یکسر چنان لرزاند که قرار از کف گردان و اقطاب سیاست عالم برد و آن تظاهرات آرام و یکپارچه، شوقانگیزترین حوادث – از جمله – برای من این بود که میشنیدم: «معلم شهید ما – دکتر علی شریعتی... – الا، الا، چه همتی» و یکی از جذابترین و انگیزانندهترین سرودهای سرودهای انقلابی را بارها و بارها از دهان به فریاد بازشده جوانان مجاهد میشنیدم و عکس آن عزیز را میدیدم در مزرع مردمزار خیابانها منتشر شده بود؛ و سرانجام یک دو ماه پیش که در مجلسی به سخنگویی مدعو بودم و قبل یا بعد از من «احسان» بود، و احسان شریعتی که انگار برادرزادهام، جوانی به سن نونهال، اما به سعی و جهد؛ درخور نام پدرش و درخور آنکه من به بردارزادگی با وی ببالم...