سرویس تاریخ «انتخاب»: امروز ساعت هشت، یعنی چهار ساعت قبل از ظهر، از خواب برخاستیم. پادشاه یونان با ملکه و خانواده خودش به پطرزبوغ میرود، از اینجا عبور میکند. باید برویم گار [ایستگاه مرکزی] راهآهن وینه که در شمال شهر واقع است و از عمارت زیاد مسافت دارد. بعد از برخاستن به گار رفتیم. امیرال پوپف، امینالسلطان، مجدالدوله و امینخلوت با لباس رسمی همراه بودند. از زیر خانه کورکو از روی پل بزرگی که در روی ویستول است گذشتیم. این پل خیلی تعریف دارد. عبور و مرور زیاد از روی این پل میشود و بار زیاد میآوردند. از وسط پل طراموای [تراموا] میگذرد. دو طرف راه کالسکه و عراده است. بعد راه پیاده که محجر دارد، از یک طرف کالسکه میرود از طرف دیگر میآید که به هم بر نمیخورند. از دست راست ما کالسکه و عرادهها میرفتند، از دست چپ میآمدند. بسیار تماشا داشت. دهاتیها زن و مرد با اشکال و لباسهای جور به جور به شهر میآمدند. در بعضی عرادهها خوک بود، در بعضی گوساله و چیزهای دیگر از هر قبیل زیاد تماشا داشت.
از پل که گذشتیم در حقیقت مثل خارج شهر است. انبارهای زیاد دیدیم که مال دولت است. انبارهای طولانی بزرگ، قراول ایستاده بود و در انبارها قفل داشت. پرسیدم، گفتند انبار اسباب قشونی است. بعد قدری هم در صحرا رفتیم خارج شهر تا به گار رسیدیم. در گار کالسکهها دیده شد، مال کسانی بود که از شهر برای دیدن پادشاه یونان آمده بودند؛ مثل کورکو، زنش، حاکم، نایبالحکومه و زنهای آنها و غیره. از اهل شهر هیچکس در آنجا دیده نشد که برای تماشا و دیدن پادشاه آمده باشند. اهالی پولند به قدری با روسها بد هستند که کسانی که با روسها دوستی دارند میل ندارند ببینند. وارد گار شدیم. همه ایستاده منتظر ما بودند. وارد سالون بزرگ گار شدیم. به اطراف نگاه کردیم پادشاه را ببینیم، آخر پادشاه را نشان دادند گفتند: «این است.» پیش رفتیم، دست دادیم و احوالپرسی کردیم. پادشاه مردی است ریش خود را میتراشد، سبیلهای بسیار بدترکیب دارد و ترکیب خودش هم خوب نیست و مات نگاهِ ما میکرد و به نظر ما آدم گیج بیمغزی آمد. «کشلف» مهماندار قدیم خودمان را در گار دیدیم که مهماندار پادشاه یونان است. بعد ملکه را دیدیم که دختر قسطنطین عموی امپراطور حالیه است. بسیار گنده و بدترکیب بود. دختر پادشاه یونان که نامزد پل برادر امپراطور است در کنار گوشه ایستاده بود، خجالت میکشید، او را دیدیم، مثل دختر دهاتیهای روس است و خوشگل نیست، هیچ ظرافت ندارد؛ دست و پای گنده داشت. ولیعهد هم آنجا بود، پل، دراز مثل حاجی لکلک این طرف و آن طرف میرفت. بیچاره تا سرحد مرگ رفته و زحمت کشیده این عروس را آورده و باید تا دمِ قبر با او زندگانی کند و عمر خود را با او بگذراند. ابدا قابل این نقلها نیست. دختر دیگر پادشاه یونان هم آنجا بود، او را دیدیم او هم خوشگل نبود؛ دختر چاق درهم رفته بود. قدری ایستادیم. مجلس بسیار خنکی بود؛ پادشاه گیج گیج ایستاده بود و مات مات نگاه میکرد! وداع کردیم، سوار کالسکه شده از همان راه به منزل آمدیم. اسم پادشاه یونان ژرژسیم، اسم ملکه الگا، اسم دخترش که زن پل میشود الکساندر، اسم ولیعهدش هم قسطنطین.
در مراجعت منزل قبل از ناهار موسیو مارطن دندانساز آمد جوهری برای لقی دندان آورده بود، با قلممو زد و از آن دوا هم زیاد داد. با دستورالعمل که بعد استعمال کنیم تا بعد معلوم میشود چه اثر خواهد کرد. حالا به نظر دوای خوبی میآید.
بعد از ناهار آن دختر خوانندهای که حکیمباشی طولوزان عکس او را آورده بود دیدیم. حاضر شده، با یک نفر کمانچهزن و یک مردی که پیانو میزد و مجلس دادند. شخص کمانچهزن ریش بلندی داشت، شکل میمون داشت یا مرده که از قبر بیرون آمده باشد. کله خشک پوست زردی روی آن کشیده، ریش از آن آویزان بود. پیانوزن سبیلویی بود بسیار هم بد میزد. دختر بدگِل نبود ولی عوض خواندن زوزه میکشید، اما کمانچهزن خوب میزد، استاد بود. امینالدوله و جهانگیرخان امروز از وینه مراجعت کرده و حاضرند. میرزا محمودخان وزیرمختار هم ایستاده بود با جمعی از پیشخدمتها، امیناسلطان بعد آمد. حکیمباشی طولوزان هم بود. بعد از آنکه دختره خواند و کمانچه و پیانو زدند به اطاق دیگر آمدیم. میرزا محمودخان یک مرتبه آمد و رسما گفت که «این دختر را ببرید در اطاق دیگر با او صحبت کنید.» ما گفتیم اینطور رسما او را بخواهیم خوب نیست. وانگهی دختره قابل نبود. گفتیم: «لازم نیست بگو برود.»
بعد رفتیم حمام سر تن شوری، حاجی حیدر و آجودان مخصوص لخت شدند، شستوشویی کردیم. بعضی از پیشخدمتها همراه بودند. مراجعت کردیم به منزل. یک نفر حقهباز [شعبدهباز] پولونه آمده بود در حضور ما بازی کند. جوان گنده گرد و قندلی بیریش است. سبیل کمی دارد. روسی خوب میداند و حقهباز بدذات زرنگی است. امینالسلطان، عزیزالسلطان [ملیجک دوم] و جمعی پیشخدمتها حاضر بودند. شلکنف مترجمی میکرد. بازیهای عجیب غریب کرد. از جملهای که بسیار غریب بود این است که دست و پای او را به انواع اقسام میبستند بعد از نیم یا یک دقیقه دست و پای خود را باز میکرد و دوباره همانطور بسته میشد یعنی خودش میبست.
امشب ساعت هشت به طیاطر [تئاتر] میرویم، طیاطر تابستانی در باغ ساکس. در سر ساعت درشکه کوچکی برای ما حاضر کرده بودند، تنها نشستیم، کالسکه بزرگ نمیتواند داخل باغ بشود. عزیزالسلطان و سایر در درشکه نشستند، راندیم. خیلی تند رفتیم. در دو طرف خیابان جمعیت زیادی ایستاده بودند. وارد باغ و طیاطر شدیم. طیاطر ایطالیایی است. خیلی خوب بود و آکت ساز و آواز و حرف زدن و تقلید با هم بود. آکت آخر بالط [باله] و رقص بود. رقص ایرانی هم کردند خیلی خوب بود اصیل. طیاطر تابستانی است و از چوب و تخته ساختهاند به شکل نیمدایره، آمفیطیاطر سهمرتبه [سهطبقه] است. حجره اطاق ندارد همه مرتبهها غلام گردش مانند و ستون دارد. درها رو به باغ دارد که در فاصله آکتها باز میشود، مردم بیرون میروند، جمعیت زیاد بود و زنهای زیاد، ما در مرتبه دوم مقابل سن نشسته بودیم. در میان جمعیت جلوی ما دختری بود، زیاد خوشگل با لباس قرمز، با دوربین نگاه کردیم خوب بود، تحقیق کردیم دختر یهودی بود. وقتی پرده میافتاد مردم بیرون میآمدند. در باغ گردش میکردند. برای ما چتر چینی بزرگی در میان باغ زده بودند که در آنجا بستنی و سیگار صرف میشد. کورکو و زن کورکو و زنهای معتبر دیگر مثل ما بودند مینشستند. حرکت میکردند. جمعیت هم دور ما حلقه زده بودند. بعد از تمام شدن طیاطر سوار همان درشکه شدیم. یک دوره باغ گردش کردیم. هوا ملایم شده سردی زننده که بود رفع شده هوای خوبی است. مهتاب و ابر کمی هست. باصفا است. چراغهای گاز زیاد به شکل ماه روشن کردهاند. حوض سهمرتبه در باغ است که آب از آن جستن میکند. روشنی الکتریسیته بدان انداختهاند. حالت خوبی دارد. چراغان و آتش بنگال و عکس آنها در آب صفا دارد. جمعیت زن و مرد خیلی زیاد است که اطراف کالسکه ما را گرفتهاند. بعد از گردش تند راندند به منزل آمدیم. سوپ مختصری خوردیم. قدری کباب خورده بودیم، حالا هم غذایی خوردیم. زیاد خسته بودیم. خوابیدیم. دختر چرکسی که از اسلامبول خواسته بودیم معینالملک فرستاده بود از راه وینه امشب رسیده بود ما خواب بودیم. آغا بشارت او را آورده بود اطاق عقب اطاق عزیزالسلطان. عزیزالسلطان بعد از آمدن ما به منزل در طیاطر یک آکت دیگر دیده و به منزل آمده خوابیده بود.
منبع: خاطرات ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنگستان، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: رسا، چاپ اول، ۱۳۶۹، صص ۲۰۱-۲۰۵.