سرویس تاریخ «انتخاب»: علی اسفندیاری مشهور به نیما یوشیج، پدر شعر نوی فارسی، در ۱۳ دی ماه ۱۳۳۸ بر اثر ابتلا به بیماری ذاتالریه درگذشت. نیما که در هنگام بیماری برای معالجه به تهران آمده بود، در همین سفر آخر درگذشت و در امامزاده عبدالله تهران به خاک سپرده سد. در سال ۱۳۷۲ خورشیدی بنا به وصیت وی پیکر او را به خانهاش در یوش منتقل کردند. خبرنگار روزنامه اطلاعات در ۴۸ سال پیش (مورخ پنجشنبه ۹ دی ۱۳۵۰) به مناسبت سالگرد درگذشت نیما و زمانی که هنوز پیکر نیما در تهران دفن بود، با شراگیم یوشیج تنها بازمانده نیما گفتوگویی انجام داد. روایت او را از پدرش در پی میخوانید:
۲۹ سالهام، گوسفندداری میکردم که به لطف فریدون رهنما چهار سال است اجیر تلویزیون شدهام با «ناچیزی» زندگی گزاف را اجبارا میگذرانم و هر لحظه در انتظار آغاز کار «آنتن» تلویزیون هستم و پر از التهابم که نکند دکمهای را به اشتباه زده باشم و صبح آن روز جریمهام کنند و بقیه ماه را به سختی بگذرانم. با مینا میرهادی ازدواج کردهام دخترم گلرخ که ششساله است هنوز نیمار ار نمیشناسد ولی میگوید «مهتاب من خورشید شبانه شد...» و من نیز امیدوارم اگرچه سخت است در زندگیاش خورشید پایداری باشم.
قبل از اینکه بدانم «نیما» هست او را پدری میشناسم که تنها فرزندش را دوست داشت و میخواست که لوس و نازکنارنجیاش بار بیاورد. و این محبت زیاد مانع میشد که من بدانم او کیست. بعد که نیما مرد او را شناختم اگر زودتر میشناختمش لااقل وضع دیگری پیش میآمد که کوچکترینش کمک در چاپ آثارش بود. هنگامی به این شناخت رسیدم که دیگر در دسترسم نبود، نبودش برای من چوبی بود که در واقع از زمانه به سرم خورده میشد، به این صورت که من با هر تلاشی که داشتم توانستم خودم را تا حد یک وضعیت متوسط زندگی برسانم. از طرفی برای من افتخاریست که پدری داشتم مثل نیما، و اینکه مرا با تمام خصوصیاتم با نام او میشناسند به راحتی میتوانم بگویم از بسیاری کسانی که در این زمینه مطالعه کردهاند، راحتتر میتوانم حرفش را بفهمم. چون بین ما صمیمیتی بود و من به آن عادت داشتهام.
[...] هرکسی که مرا برای اولین بار میبیند اولین سوالی که برایش پیش میآید پیدا کردن آثاری از نبوغ شعری نیما است، در حالی که من شاید بتوانم در زمینه دیگری خوب باشم. دیگر اینکه در حد خودم نمیبینم که هر چیزی را در قالب شعر مطرح کنم. اگر کسی قرار بود جای نیما را بگیرد تا حالا گرفته بود و فکر میکنم که زندگی نیما شاید همطراز شعرهایش باشد.
فرصت شناخت او برایم کم بود، زیرا آدم که به کسی نزدیک باشد، از او دور است. در آن فرصت کوتاه و انزوای شدید نیما در اثر بدبینی نسبت به اطرافیانش، از او فاصله میگرفتم. بدبختانه تنها ارثی که برای برای من گذاشته همین است که به همه چیز سرد و بیاعتنا هستم؛ نیما نسبت به هر نوع مقام و یا اعتباری بیاعتنا بود. و دلش میخواست که دور از هرکسی باشد. و این تنها درسی بود که من از او گرفتم و میخواستم آن را در زندگی خودم دنبال کنم.
[در مورد دوستان نزدیک نیما] اوایل که یادم نیست، دوستان اخیر را هم محول میکنم به یادداشتهای خصوصی او که آخرین اثرش خواهد بود. ولی میتوانم به شاملو، آل احمد و سیمین دانشور اشاره کنم که بیشتر از همه به نیما نزدیک بودند.
[در مورد شناخت مردم از نیما] آن کس که به وجود نیما پی برده به حق این راه را رفته و به حق خواهد فهمید و خواهد رفت. شناخت مردم عادی هم این بوده که با وجود تمام خشونت اخلاقیاش دوستش دارند. ترجمه شعر یکی از روستاییان یوشی روشنگر این قضیه است: «آنقدر بنالم تا دلم پاره شود/ تا نیمای یوشیج دیگربار به یوش بازگردد شعر تازهاش ما را شاد کند/ و مردم شاد شوند و بچینند میوههای باغ بزرگ را» و این تنها آرزوی مردم یوش است که نیما را پیش خودشان ببرند و در خاک خودشان با خودشان نگهدارند. چون او هم در تمام زندگی خودش را متعلق به یوش میدانست ولی حیف که من هنوز این آرزوی او را نتوانستهام برآورده کنم.
آخرین خاطره دردناک من با او آخرین شبی بود که با نیما بودم. مادرم از درد مفصل و پرستاریهای مدام سیزده روزه پدرم خسته بود. آن شب من عهدهدار آخرین پرستاری بودم. نزدیکیهای نیمه شب بود و نیما هنوز بیدار، خواستم در این سکوت تنهایی او را سرگرم کرده باشم، یک تابلوی نقاشی داشتم از ویکتور هوگو که خواستم برای خوشحال شدنش به او نشان دهم گفتم: «پدر، نقاشی مرا ببین» او با بیاعتنایی خاص خودش که در عین حال دنیایی از معنی به همراه داشت، گفت: «صبح، صبح همه چیز را بهتر میتوان دید...» گرچه هرگز آن صبح برای من نرسید، اما در شعرهایش صبحهای زیادی میبینم.