سرویس تاریخ «انتخاب»: فریدون هویدا (برادر امیرعباس هویدا) که از سال ۱۳۴۹ تا وقوع انقلاب ۵۷، سفیر ایران در سازمان ملل بود، در کتابش با عنوان «سقوط شاه» (انتشارات اطلاعات؛ ۱۳۷۰) سرنگونی حکومت پهلوی را از جنبههای مختلف مورد بررسی قرار داده است. اما پیش از ورود به مبحث اصلی، خاطرهای را به یاد میآورد از آذر ۱۳۲۳؛ هنوز یک سال تا پایان جنگ دوم جهانی مانده بود و هویدا که پس از ۱۵ سال دوری، از مرز خرمشهر قدم به وطن میگذاشت، به چشم خود دید که چطور متفقین در ایران همچون سرزمین اجدادیشان جولان میدادند و میزبانانشان را با وقاحت تمام به هیچ میانگاشتند، تا جایی که: «حتی در ورودی باشگاههای تفریحی سربازان متفقین هم اغلب تابلویی دیده میشد که رویش نوشته شده بود: ورود ایرانی و سگ قدغن است.»
روایت فریدون هویدا را از این دوره در پی میخوانید:
در پست مرزی خرمشهر یک مامور گمرک بیمارگونه با صورتی چروکیده که تهسیگاری در گوشه لب داشت مدتی طولانی به زیر و رو کردن و جستجوی چمدانهایم مشغول بود. وقتی که از سماجت او حوصلهام سر رفت و اعتراض کردم که چرا اینقدر معطلم میکند، فورا جواب داد: «آرام باش! مگر نمیدانی که قانون باید مراعات شود»! همان موقع باربری که با لباس مندرس کنارم ایستاده بود، در گوشم زمزمه کرد: «پولی به او بده تا زودتر خلاص شوی.»، ولی چون تنها پولی که در اختیار داشتم میبایست برای کرایه سفر تا تهران بپردازم، ناچار نیم کیلو پرتقال را که قبل از عبور از رودخانه مرزی در شهر بصره خریده بودم به او دادم و از دستش خلاص شدم.
با اتومبیل قراضهای که پنجرههای چوبی داشت و در جاده پردستانداز به زحمت خود را جلو میکشید، به ایستگاه راهآهن اهواز رسیدم. روی تابلوی جلوی گیشه بلیط نوشته بود: «بلیط تمام شده» و تا چند روز دیگر هم معلوم نبود بلیطی در کار باشد. باران به شدت میبارید و در خارج محوطه ایستگاه هم یک بولدوزر متعلق به ارتش آمریکا مشغول صاف کردن سطح خیابان بود.
همانطور که سرگردان و حیران قدم میزدم، بولدوزر مقداری گل و لای به سر و رویم پاشید و مرا که از خستگی سفر و غصه بلاتکلیفی دیگر رمقی نداشتم به حالی انداخت که نزدیک بود گریه را سر دهم. راننده بولدوزر با مشاهده این صحنه بلافاصله پیاده شد و کمک کرد تا سر و وضعم را مرتب کنم. بعد که به قضیه ناراحتی من پی برد، مرا نزد ستوانی که سرپرستی امور حمل و نقل ارتش آمریکا را به عهده داشت برد، و او هم بلافاصله در قطاری که سربازان آمریکایی را به تهران میبرد جایی برایم دست و پا کرد.
بین راه به خاطر خستگی مفرط توانستم به راحتی لابهلای انبوه سربازان آمریکایی که از بدنشان بوی توتون و آبجو متصاعد میشد تا مدتی بخوابم. در سپیده صبح موقعی که قطار به اندیمشک رسید، متوجه حضور صدها مرد و زن و کودک پابرهنه در ایستگاه شدم که با لباسهای مندرسی از شدت سرما میلرزیدند و چشم به ما دوخته بودند.
در گوشهای از محوطه ایستگاه، نمایندگان مرکز تدارکات ارتش آمریکا صبحانه سربازان آمریکایی قطار را به صورت ساندویچهایی که در کاغذ پیچیده شده بود، همراه با میوه و فنجانی قهوه بین آنها تقسیم کردند؛ که این سربازان همانجا فیالمجلس صبحانه خود را خوردند و قبل از سوار شدن به قطار باقیمانده آن را به داخل بشکههایی که در کنار محوطه قرار داشت پرتاب کردند.
در این موقع ناگهان سیل ایرانیهای پابرهنهای که در ایستگاه انتظار میکشیدند به سوی بشکهها هجوم آوردند و با جستجو در میان باقیمانده غذای آمریکاییها هر کدام تکهای نان یا پرتقال و یا پوست موزی به دست میآورد، به سرعت در دهان میگذاشت و فرو میداد.
در تهران به منزل پسرعموهایم وارد شدم و، چون آنها هم جای کافی نداشتند، شبها ناچار چهار نفرمان با هم در یک اتاق کوچک میخوابیدیم.
در سراسر تهران فقر و بدبختی و مرض بیداد میکرد. خیابانها چنان مملو از گدا بود که هر موقع پیاده راه میرفتیم حداقل ده نفر از آنها به دنبالمان روانه میشدند و مرتب التماس میکردند تا پولی بگیرند. جلوی در ورودی باشگاههای تفریحی سربازان متفقین هم اغلب تابلویی دیده میشد که رویش نوشته شده بود: «ورود ایرانی و سگ قدغن است.»
آیا رضاخان نمیدانست ارتش او که سران آن همه و یا اغلب سرسپرده انگلیس هستند، نمیتواند در مقابل ارتش قدرتمند سه کشور مقاومت کند؟ او میدانست و انگیزه خود را از «مقاومت» به ولیعهد توضیح داده بود. محمدرضا دقیقا به من گفت که پدرم میگوید: «من دیگر کارم تمام است، دستور مقاومت میدهم که اقلا نگویند به قشون خارجی اجازه ورود داده است. این مقاومت به هر نتیجهای برسد برای من و زندگینامه من بهتر است.»