«آن روزها وحشتناک بود؛ وحشتناک و سیاه. درد در تمام بدنم میپیچید و من باید انتخاب میکردم. یا باید آن قرصها را میخوردم یا آن لکه ننگ را برای همیشه روی پیشانیام مهر میکردم. صدای قلبش را از اعماق بدنم شنیدم؛ چشمانم را بستم و آن تصمیم را گرفتم.»
آمده بودم که بمیرم، آمده بود که زندگی کند در من
«من ۲۰ ساله بودم و او ۲۱ ساله. قرار بود ازدواج کنیم اما خانوادهام موافق نبودند. قرار این بود با هم رفت و آمد کنیم و بیشتر آشنا شویم. با اینکه رفتارهایی که از او دیدم برایم قابل درک نبود اما به او وابسته شده بودم. باید چه کار میکردم؟ پا گذاشتم روی دل مخالف خانواده و گفتم که انتخاب من همین است.
شوهرم سال آخر دانشگاه بود و شغلی هم نداشت. به اتکای پول پدرش که کارمند بود و میگفت از پسرش حمایت میکند، خانه برایش میخرد و خرج عروسی را میدهد، عقد کردیم. خانوادهام موافق ازدواج من در این سن کم نبودند؛ اصلاً یکی از دلایل مخالفتشان همین بود و دلیل دیگرشان بیکاری شوهرم. با تمام این مسائل ازدواج کردیم.
سیگار دوستش در ماشینمان جا میماند
تازه عقد کرده بودیم که متوجه رفتارهای عجیبش شدم. فهمیدم سیگاری است و چند وقت بعد هم در کیفش، قرصهای اعصاب پیدا کردم اما هر بار خودم را قانع میکردم که حتماً اشتباه میکنم. وقتی هم چیزی میپرسیدم، جواب میداد سیگار یا قرصهای دوستش در ماشینمان جا مانده! همه این مسائل باعث شد اعتمادم از بین برود.
شوهرم اصرار به رابطه جنسی در دوران عقد داشت
شوهرم اصرار زیادی برای داشتن رابطه در دوران عقد داشت. از آنجا که ما خانوادهای سنتی هستیم، نمیتوانستم با خواهر یا مادرم مشورت کنم و نظرشان را بپرسم که باید در برابر خواسته شوهرم چهکنم. چندبار سر این موضوع با هم دعوا کردیم اما آخرش مجبور شدم قبول کنم. چرا؟ چون میترسیدم. نمیدانستم تهش چه میشود اما فکر میکردم با این کار، زندگی روال بهتری پیدا میکند. مثلاً اینکه حداقل در دوران عقد، کمتر دعوا میکنیم و شوهرم بیشتر به حرفهایم گوش میدهد. فکر میکردم با این کار، مانع از این میشوم که قرص مصرف کند یا سیگار بکشد. بعضی وقتها طوری عصبانی میشد که از او میترسیدم. بعد از رابطه با همسرم هیچ تغییری در رفتارهایش ایجاد نشد.
سه ماه بعد از عقد باردار شدم
وحشتناک بود. فقط سه ماه از عقدمان گذشته بود و من حامله بودم. باورم نمیشد. چه کار باید میکردم وقتی جرئت نداشتم به مادرم چیزی بگویم؟ نمیخواستم حالش را بد کنم. به اندازه کافی شوهرم به چشم خانوادهام بد بود. اگر از این موضوع هم خبردار میشدند، دیگر هیچکس او را آدم حساب نمیکرد. اما شوهرم ماجرا را به خانوادهاش گفت. هرچند ناراحت شدند اما برخورد بدی نداشتند. نظر آنها این بود که بچه را نگه داریم.
من بچه نمیخواستم. سنم کم و مادرم مریض بود. اگر ماجرا را میفهمید حتماً حالش بدتر میشد. از طرفی تازه دانشگاه قبول شده بودم و از همه مهمتر، شوهرم را نمیخواستم چون میدانستم چیزی مصرف میکند! فقط نمیدانستم چی. اولش فکر میکردم فقط سیگار میکشد و قرصهای آرامبخش مصرف میکند اما بعدها موادمخدر در کیفش پیدا کردم. چند باری با مادرش صحبت کردم و از او خواستم جلوی دارو خوردن پسرش را بگیرد اما تأثیری نداشت.
کادوهای سر عقد را فروختم و به دکتر رفتم
شوهرم برای دکتر و آزمایشگاه تقریباً هیچ پولی نداشت. کادوهای سر عقدم را فروختیم، با پولش دکتر رفتم و دو بار آزمایش بارداری دادم. فشار روانی زیادی را تحمل میکردم و موضوع را فقط برای خواهرم گفته بودم. من از همان روز که فهمیدم حاملهام تصمیم گرفتم که بچه را سقط کنم. با اینکه خیلی دوستش داشتم و وجودش را در وجودم حس میکردم اما نمیتوانستم. شرایط عروسیمان فراهم نبود. شوهرم بیکار بود. بیمه نبودیم و از همه مهمتر به او مشکوک بودم. میدانستم چیزی مصرف میکند.
هیچ پزشکی مرا راهنمایی نکرد
آن روزها وحشتناک بود. وحشتناک و سیاه. کمرم خیلی درد میکرد و حالت تهوع شدید داشتم اما وقتی پیش خانوادهام بودم، حواسم را جمع میکردم تا کسی متوجه حال بد من نشود. به چند دکتر مراجعه کردم و از آنها خواستم مرا راهنمایی کنند در مورد اینکه سقط چه تأثیراتی در بدن دارد. مثلاً اینکه برای دوباره باردار شدنم مشکلی ایجاد نمیکند و … اما هیچ کدام پاسخ دقیق و درستی نمیدادند. دو نفرشان گفتند نمیتوانیم به تو کمکی کنیم. چند بار خواهش کردم، برایشان توضیح دادم که شرایط بدی دارم و نمیدانم باید چه کنم، باید از عوارض سقط مطلع میشدم اما پزشکان جز اینکه «سقط عمدی کار درستی نیست»، راهنمایی دیگری نکردند.
وقتی از مطب آخرین دکتری که مراجعه کرده بودم، بیرون آمدیم هر دویمان حال بدی داشتیم. به چند داروخانه در خیابان سجاد رفتیم و یکی از داروخانهدارها به شوهرم گفت: «قرص برای سقط بهتون میدم، دونهای ۲۵ هزار تومنه. سه تا بخوره بچه میافته». ترسیدم و شوهرم را از خریدن آن قرصها منصرف کردم. با یکی از دوستانم که داروساز بود، تماس گرفتم و از او در مورد چنین قرصهایی پرسیدم. گفت: «اینجور قرصا برای سقط حیووناست وگرنه قرص سقط خوب، گرونه!».
در آن دوران با شوهرم خیلی بحث و دعوا میکردیم. از او بدم میآمد چون به زور با من رابطه برقرار کرده بود. خانوادهاش به ما کمکی نمیکردند. فقط میگفتند: «بچه رو نگه دارین اما همه چی باید به عهده خودتون باشه». تنها بودم. تنهای تنها.
وقتی برای اولین بار سونوگرافی رفتم به زنی که دستگاه را روی شکمم ماساژ میداد، گفتم: «من این بچه رو نمیخوام.» آدم خوبی بود، بهم گفت: «اگر میخوای سقط کنی زودتر بکن، چون فقط ساک بچه تشکیل شده و هنوز جنینی شکل نگرفته». اما هر کاری کردم که زودتر بتوانم بچه را سقط کنم تا گناه کمتری داشته باشد، نتوانستم.
صدای قلبش را شنیدم
بالاخره بعد از سه هفته دنبال دکتر و دارو گشتن، توانستیم یک پزشک کاربلد پیدا کنیم. یکی از آشناهایمان پزشکی عمومی را معرفی کرد و گفت میتواند به ما کمک کند. مسخره است پیش از آنکه پیش دکتری که معرفی کرده بودند برویم، دوباره رفتیم سونوگرافی چون دفعه اول گفتند فقط ساک جنین تشکیل شده اما امیدوار بودم جنینی تشکیل نشده باشد و خود بچه سقط شود اما من صدای قلبش را میشنیدم؛ ضربانی منظم و زیبا.
با شوهرم پیش پزشک عمومی رفتیم. آدرس دقیق مطب یادم نمیآید، فقط میدانم انتهای شهر بود. آنقدر رفتیم تا به جاده رسیدیم. اول، منشی پزشک، سوالات زیادی از هر دوی ما پرسید، بعد ما را پیش پزشک برد. دکتر، چهره عبوسی داشت. طوری رفتار میکرد مثل اینکه ما بچه نامشروعی داریم. چقدر دلم برای آنچه درونم زندگی میکرد، میسوخت. احساس میکردم با من حرف میزند و دوستم دارد. مدام در ذهنم این جمله میپیچید: «مامان من دوستت دارم، نمیخوام بمیرم». حالم از خودم به هم میخورد. میخواستم بچهام بهدنیا بیاید و کنارم باشد اما با این شرایط لعنتی نمیشد که نمیشد.
هزینه سه قرص ۵۰۰ هزار تومان بود. شوهرم پولی نداشت. خودم پساندازی داشتم و مابقی پول را از خواهرم قرض گرفتم. پول را که پرداخت کردیم، پزشک از مطبش بیرون رفت و سوار ماشینش شد. گفت: «قرصارو که پیش خودم نگه نمیدارم، میرم براتون میارم». بعد از ده دقیقه برگشت. بسته قرصها را به من نشان داد و گفت: «تاریخ روی قرص را نگاه کن، ۲۰۱۲. درسته؟» زمانی که روی بسته را نگاه کردم، چشمانم خوب نمیدید. تنها توانستم بگویم درست است. آن لحظه اصلاً مغزم کار نمیکرد. دکتر سه عدد قرص از ورقه درآورد، ریخت توی پلاستیک داد به شوهرم. بعد هم برای شوهرم طرز استفاده از قرصها را توضیح داد.
مسخره است! وقتی با حال و روز بدی که داشتم از مطب دکتر بیرون آمدیم، شوهرم وسط خیابان شروع کرد به دعوا کردن. میگفت: «قرصای داروخانه سجاد کلاً میشد ۷۵ هزار تومن، الان شد ۵۰۰ هزار تومن. تقصیر توئه انقد پول دادیم.» فقط جواب دادم: «خودم پولشو جور کردم.»
خانوادهام از حامله بودنم بیاطلاع بودند
به خانه مادرم رفتیم. لباس و وسایلی که احساس میکردم لازم میشود، برداشتم و به مادرم گفتم که قرار است با همسرم سه روز به شمال برویم! مادرم خوشحال بود. فکر میکرد من از زندگیام رضایت دارم و سفر حالم را خوب میکند. تمام لحظه خداحافظی دوست داشتم بمیرم اما از مادرم دور نشوم.
تمام شب با کودکم صحبت میکردم و از او عذر میخواستم
از آنجا که برای سقط و دوران نقاهت بعد آن جایی را نداشتیم به خانه پدرشوهرم رفتیم. آن شب مثل کابوس بود. از خانوادهام تنها خواهرم با من بود. همه ترسیده بودیم؛ خانواده شوهرم، خودم و خواهرم. آنقدر همه ترسیده بودند که خانواده شوهرم با اینکه اهل نماز خواندن و روزه گرفتن نبودند اما آن شب همه بنا کردند به نماز خواندن. شوهرم برای اولین بار در عمرش نماز خواند؛ همان کسی که مشروب میخورد و نماز و روزه را قبول نداشت. زمانی که آن صحنهها و رفتارهای اطرافیانم را میدیدم، احساس میکردم حتماً میمیرم. برای همین با کودکم صحبت میکردم و از او بابت کاری که قرار است انجام دهم، عذر میخواستم.
ساعت ۱۲ شب تصمیم قطعی را گرفتم که قرصها را بخورم. مادرشوهرم مدام میگفت گناه میکنی، این کار را نکن! اما شوهرم با او دعوا میکرد و میگفت که دخالت نکند. حرفهای مادرشوهرم را قبول داشتم. میخواستم بچهام به دنیا بیاید. میدانستم این کارم گناه دارد اما باید چکار میکردم؟ همهاش این جملات توی ذهنم بود که اگر از شوهرم طلاق بگیرم بچهام چه میشود؟ اگر بخواهد بچه را از من بگیرد چه؟ اگر نتوانم کاری پیدا کنم و خرج خودم و بچه را نتوانم دربیاورم چه؟ اگر …
هزار جمله مزخرفی که آدم را به مرز جنون میکشاند. هیچکس نبود. من بودم و خودم.
نَوَهت تو آشغالاست!
قرصها را خوردم و خوابیدم. دوست داشتم دیگر هیچوقت بیدار نشوم. ساعت پنج صبح، چشمهایم را باز کردم؛ همه جا پر از خون شده بود. نمیتوانستم از جایم بلند شوم. شوهرم کمکم کرد تکانی به خودم بدهم. دوست ندارم بگویم که چگونه بچهام سقط شد. هنوز هم که یادم میآید، برایم مثل کابوس میماند. بعد از پنج ساعت خونریزی شدید، کیسه آبم با کلی خون پاشید بیرون. خیلی ترسیده بودم. شوهرم با اخم میگفت چیزی نیست، چیزی نشده. جنینم را در کیسه زباله کرد. آن صحنه و آن جمله دیوانهام میکند. شوهرم برگشت به مادرش گفت: «نَوَهت تو آشغالاست».
سقط، عواقب جسمی و روحی زیادی برایم داشت
سه روز خانه پدرشوهرم ماندم. خونریزی شدیدی داشتم. از آنجا که دو روز تعطیل رسمی بود، نتوانستم پس از سقط به پزشک مراجعه کنم تا وضعیتم را بدانم. یک شب تا صبح تب شدید داشتم. ضربان قلبم خیلی بالا بود، طوری که نفسکشیدن برایم سخت بود. چند بار هم سرم گیج رفت و زمین افتادم. کپسولهایی میخوردم تا تبم پایین بیاید که اسمش را فراموش کردهام. فقط میدانم تهوع شدیدی پیدا کرده بودم. دوست داشتم بمیرم و ای کاش میمردم.
بعد از سقط، برای خانوادهام سوغاتی خریدم
بعد از سه روز با شوهرم به مشهد برگشتیم. برای اینکه همه چیز عادی بهنظر برسد، آلوچه و چندتا خوراکی دیگر خریدیم تا بهعنوان سوغاتی برای خانوادهام ببرم. خندهدار بود اما باید این کار را انجام میدادم، هرچند خواهرم دورادور مراقبم بود. بعد از این قضیه مشکلات زیادی برایم ایجاد شد. دچار کمردردهای شدیدی شده بودم، طوری که گاهی نمیتوانستم از جایم بلند شوم. خونریزی دو ماه ادامه داشت، طوری که چندبار دکتر رفتم و آمپول ضدخونریزی برایم تجویز کردند. نمیدانم آن آمپولها چه عواقبی داشتند. پرولاکتین خونم خیلی بالا رفته بود و تا دو سال بعد از سقطم، شیر داشتم.
به چند پزشک مراجعه کردم، درمان نشد. آخرین دکتری که رفتم برایم توضیح داد که وجود چنین شرایطی در بدنم خطرناک است و برای بررسی بیشتر، ام.ار.آی از مغز برایم تجویز کرد. این مدت دعواهای شدیدی با شوهرم داشتم و رابطهمان را تاحدودی قطع کرده بودیم. در واقع نه او به خانه ما میآمد، نه من به خانه آنها میرفتم. قطع شدن رابطهمان باعث شد برای ادامه درمانم تنها باشم؛ چراکه همسرم از سر لجبازی با من و اینکه دوباره رابطهام را با او و خانوادش برقرار کنم مرا برای دکتر رفتن و تأمین داروها همراهی نمیکرد. دعواهایمان باعث شده بود خانوادهام هم از من بخواهند رابطهام را با او قطع کنم؛ چراکه دیده بودند بهشدت عصبی شدهام و از من میخواستند از او جدا شوم، هر چند هنوز متوجه موضوع سقطم نشده بودند.
برای اینکه کسی از خانوادهام متوجه کاری که انجام داده بودم، نشود مجبور میشدم تنها به دکتر بروم. یکی از دوستانم پزشکی را معرفی کرد که برای نوبت گرفتن باید ۵ صبح، جلوی مطب پزشک اسم مینوشتم تا عصر نوبت داشته باشم. چندین بار به بهانههای مختلف مثلاً اینکه میخواهم با دوستانم پارک بروم، ساعت پنج و نیم یا شش صبح از خانه بیرون میرفتم و در خیابان عارف جلوی ورودی ساختمانی که مطب پزشک در آنجا بود، اسم مینوشتم. کابوس بود. پزشک داروهایی برایم تجویز کرد که خارجی بود. از خواهرم پول قرض گرفتم و داروها را خریدم. پرولاکتین خونم بعد از مدتی پایین آمد.»
حالا ۷ سال از آن زمان میگذرد و ملیحهی ۲۷ ساله دو سال است که از شوهرش جدا شده و همراه خانوادهاش زندگی میکند. ملیحهی این روزها خسته است و دلگیر و دیگر چیزی از این جهان نمیخواهد.