پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : فرحروز صداقت: قطعنامه 598 که امضا شد، تبادل اسرا آغاز شد، خانواده هايي که سالها عزيزانشان در بند اسارت بودند، بي صبرانه براي آمدنشان لحظه شماري مي کردند، خيلي ها نمي دانستند آيا اسيرشان زنده است يا شهيد! واگر زنده اند، کي به خانه مي آيند. با اين حال، خبر رسيده بود که اسيران ايراني در عراق به خاطرمقاومت سختي که از خود نشان داده اند، بهاي سنگيني را هم پرداخته اند و اين انتظار را سنگين تر مي کرد. سرانجام اسرا که لقب آزادگان براي آنها زيبنده تر شد، پير و شکسته ورنج ديده به ايران بازگشتند.
ماه مرداد يادآور روزهاي سخت و شيرين انتظار بازگشت آزادگان به کشور است.
و ما در ميان اين ياران وفادار، به ديدار آزاده جانباز سرهنگ داود گلمکاني از افسران لشکر 77 خراسان رفتيم تا خاطرات او را در ميان هزاران خاطره ديگر ثبت کنيم. گفتگوي ما با سرهنگ 4 ساعت طول مي کشد. او از جنگ کردستان، 8 سال دفاع مقدس تا چگونگي اسارت و آزادي اش خاطره ها مي گويد وما ناچاريم، تنها چکيده اي از اين خاطرات را بنويسيم.
سرهنگ هنوز پر انرژي و جوان به نظر مي رسد، در حالي که به قول خودش وقتي از اسارت باز مي گردد يک دکتر عينک، يک دکتر سمعک و دکتر ديگر عصا به دستش مي دهد. و دکتر مغز و اعصاب وقتي 40 درصد اعصاب و روان به او مي دهد، به شوخي مي گويد: عينک و سمعک و عصا بس نبود که شما زنجير هم به ما داديد! بعدها وقتي عوارض شيميايي اش عود مي کند، ديگر سالها از جنگ گذشته و ماسک واکسيژنش را بايد خودش تهيه کند.
اين سرهنگ بازنشسته که از جنگ کردستان تا 8 سال دفاع مقدس ازافسران شايسته و فعال بوده، امروز جاي سالمي در بدن ندارد. اما همچنان سرزنده و با هيجان از زندگي و خاطراتش مي گويد، از روستاي گلمکان از خانواده اش که از نظر مالي ضعيف بودند، از روزهايي که در دانشکده افسري با بزرگاني چون سپهبد صياد شيرازي و مهندس شکرريز بود.
سرهنگ در شروع مصاحبه دوست دارد از خاطراتش در کردستان بگويد، از روزهايي که با لباس مبدل و پنهان کردن مدارک نظامي در خيابانها رفت و آمد مي کردند.
مي گويد: در کردستان چند گروه بود حزب دمکرات، عزالدين حسيني،کومله، قاسملو و رستگاري و ... اينها همان کساني بودند که بعد از جنگ، برنامه هاي راديو عراق را مي گرداند خوشبختانه اينها با هم وحدت نداشتند، اگر با هم متحد مي شدند، شايد کردستان دست آنها مي افتاد.
عزالدين حسيني به تقليد از امام که درباره کردستان صحبت کردند، صحبت کرد و گفت: هيچ نيروي نظامي را نگذاريد داخل کردستان شود. عوامل آنها احساس قدرت کردند و پادگانها را محاصره نمودند. ما داخل پادگان سنندج بوديم ومقاومت مي کرديم. يک ماه در داخل پادگان محاصره بوديم، در اين فاصله امير صياد شيرازي که آن زمان سرهنگ بودند آقاي صفوي، هاشمي و ... آمدند و ستاد مشترک ارتش و سپاه را در آنجا تشکيل دادند و ستاد فعال شد. همه رفت و آمدها توسط هوانيروز و با هلي کوپتر انجام مي شد.
و به اين ترتيب بنيانگذاري ستاد مشترک ارتش و سپاه در سنندج شکل گرفت. اگر صياد شيرازي و هوانيروز نبود، کردستان سقوط مي کرد. و امروز کردستان اگر در نقشه ايران ماند به برکت خون شهدايي چون صياد شيرازي ها و کاوه ها بود، هرجا که درگيري سخت بود، صياد مي آمد و ضد انقلاب تا مي فهميدند صياد رفته؛ يا فرار مي کردند و يا تسليم مي شدند و يا بي طرف!
پيمان با خدا
سرهنگ سکوت مي کند کمي آب مي نوشد و اين بار از پيماني که با خدا بسته صحبت مي کند وفاداري اش به ارتش که حتي ذره اي تفکر مادي در آن نيست مي گويد: ما بعد از جنگ نه زمين گرفتيم نه خانه نه حقوق و نه ...! من حتي سمت بنياد هم نرفتم، فقط براي درصد کميسيون رفتم.
ارتش به من 35 درصد داد و بنياد 25 درصد؛ آن هم با بدترين روش کميسيون، با بي حرمتي و...! 6 ماه رفتم کميسيون تهران، هنوز نتيجه کميسيون نيامده، جالب اين است که با رئيس امور ايثارگران ارتش با هم در اسارت بوديم. سپس اندکي تامل مي کند و مي گويد: بهتر است بگذريم!
عمليات ثامن
خاطرات عجيب سرهنگ درباره مقاومت و خيانتهاي گروهک ها و شجاعتهاي رزمندگان در کردستان همه را با جان دل گوش فرا مي دهيم و ضبط مي کنيم.
سرهنگ به دوران دفاع مقدس که مي رسد، با هيجان بيشتري به صحبت هايش ادامه مي دهد گاه مي خندد و گاه غمگين مي شود. مي گويد: عمليات ثامن چه پيروزي بزرگي بود، چقدر اسير گرفتيم، بدون اين که حتي يک شهيد بدهيم.بعد از شکستن حصر آبادان، من به عنوان فرمانده گروهان براي عمليات فتح المبين آماده شدم و پس از پيروزي هاي فتح المبين و فتح خرمشهراعلام شد که لشکر ما به 25 کيلومتري خرمشهر برود، براي عمليات خيبر، ما رفتيم و در 25 کيلومتري خرمشهر مستقر شديم و براي عمليات بدر و خيبرآماده شديم.
شنيدم فسنجان مي خوريد!
سرهنگ در ميان صحبت هايش از دوستيها و الفت هايي که در بين افراد در زمان جنگ بود صحبت مي کند و مي گويد: بچه هاي مهندسي بچه هاي خيلي خوبي بودند، ما داخل گردان ناراحتي نداشتيم، درجه دار و افسر و سرباز با هم رفيق بودند، همه صميمي دور هم جمع مي شديم، تفريح داشتيم و هفته اي يک مرتبه همه گروهان جمع مي شديم و بچه ها مشکلات خود را مي گفتند و حتي الامکان مشکلاتشان رفع مي شد، ما در داخل گردان روحيه خوبي داشتيم، سر برج که حقوق مي گرفتيم، مقداري هرکدام به آشپزمان مي داديم که به مشهد مي رفت و مغز گردو، زعفران و... مي خريد، حتي کباب و فسنجان هم مي خورديم، به تمام گردان هم مي داديم، تا جايي که بازرس لشکر ما را خواست گفت، شنيدم فسنجان مي خوريد! ؟گفتيم خب از حقوق خودمان پول خرج مي کنيم و با سربازانمان سر يک سفره مي نشينيم، سربازي که با فرمانده اش درگير شود نمي تواند بجنگد. در حالي که سرباز ما شب خاکريز مي ساخت و تا صبح آماده مي کرد و هميشه در خط آماده بود.
سرهنگ از من مي پرسد، کجا بوديم که گريز زديم به خورشت فسنجان! ؟
بلافاصله خودش مي گويد: روز بعد از عمليات بدر، من درجه سرگردي گرفتم.
همکاري آشکار نيروهاي سازمان ملل با عراق
سرهنگ در ادامه از قطعنامه 598 و پيامدهاي قطعنامه، وفاداري ايران و عدول عراق نسبت به قطعنامه و حادثه اي که باعث اسارتشان شده بود مي گويد: 5/28 بود که آتش بس اعلام شد، در مرز شلمچه نيرو نداشتيم .
ما تيپ سراب لشکر 77 و 21 حمزه مأموريت يافتيم، به صورت نيروي نمايشي در آن قسمت از مرز مستقر شويم تا روز عاشورا که لشکر 21 عقب رفت و نيروهاي عراقي تيپ ما را با 600 نيرو دور زدند و در تله انداختند و همگي مجبور شديم بدون هيچ مقاومتي اسير شويم! اول فکر کرديم نيروهاي سازمان ملل پشت خاکريز ما را مي بينند و برمي گردانند، غافل از اين که خود نيروهاي سازمان ملل با اينها همدست بودند.
دوران اسارت
سرهنگ گلمکاني با درد و رنج زيادي از اسارت تعريف مي کند، از شکنجه ها از بدترين وضعيت بهداشتي در آسايشگاه ها و...
وي مي گويد: دو سال داخل پادگان بوديم، 8 آسايشگاه بود و هر آسايشگاه 49 نفر داشت، طبق قانون ژنو فرد ارشد بايد فرماندهي يک عده را بر عهده گيرد، هيچکدام از افسرها قبول نکردند فرمانده شوند، باز گفتند گلمکاني تو مسؤوليت را قبول کن، من ارشد شدم و طبق معمول با تيزبازي هايي که داشتم، امکانات و تسهيلاتي براي بچه ها گرفتم.
ساعت همچنان مي گذرد و سرهنگ هنوز هم با هيجان از خاطره هايش مي گويد، از يک افسر عراقي مي گويد که پدرش از وابستگان نظامي عراق در مسجد سليمان بوده است، مي گويد او با ما خيلي خوش رفتاري مي کرد، به کمک او يک تنور از هزينه هاي حقوقي مان برايمان آوردند. روزي 400 نان مي پختيم و به هر اسيري يک نان تازه مي داديم. افسر عراقي براي خودشان هم نان تازه مي برد. هر روز مسابقه فوتبال و واليبال داشتيم تا بچه ها فعال باشند، حتي باغچه درست کرديم و کاشتيم تا بچه ها مشغول باشند. لحظه اي نمي گذاشتم بيکار باشند تا مبادا در اثر فکر زياد افسرده شوند، شبها هم کارهاي فردا را راست و ريس مي کردند.
سرهنگ به داستان تبادل اسرا مي رسد و مي گويد: اعلام کردند آماده شويد که اسرا مبادله مي شوند. روز تبادل اسرا از صبح تا شب جلوي تلويزيون نشسته بوديم، هرشب ساعت 10 مي آمدند و اسم 10 نفر را مي خواندند. و ما در فهرست نبوديم، به آنها که مي رفتند شماره تلفن مي داديم تا به خانواده هايمان خبر سلامتي مان را بدهند.نوبت ما که شد، گفتند آن افسراني که بايد با شما تبادل شوند نيامده اند؛ تا ساعت يک شب با دلهره منتظر شديم، وقت نمي گذشت تا نزديک فجرکه گفتند، بياييد سوار شويد. بالاخره تبادل شديم و از کرمانشاه با هواپيما به تهران منتقل شديم و با ناباوري دوباره به خانه برگشتيم.
پس از 32 سال خدمت بازنشسته شدم و افتخارم اين است که با فرماندهاني چون صديق زاده ها، سروري ها، حسن سعدي ها، صياد شيرازي ها، نامجو و شکرريزها و با وفاداري محض به مملکتمان تربيت شديم.
پايداري ادامه دارد...