arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۳۲۵۱۶۰
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۰۹ - ۰۲ اسفند ۱۳۹۵

سال گذشته مردی را کشتم!

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
 صبح شنبه یک مرد را کشتم. مردی کاملا معمولی در یک روز کاملا معمولی تابستان. دوربین‌های مداربسته او را موقع ورود به ایستگاه نشان دادند، میان تمام مسافران که به انتهای غربی سکو می‌رفتند کاملا عادی به نظر می‌آمد. مرد جلوی سکو منتظر ماند تا صدای رسیدن قطار را بشنود، بعد خیلی‌ آرام پرید روی خط‌های ریل و همان‌طور که منتظر برخورد بود، به من خیره شده بود.

برخورد با قطار فقط چند ثانیه طول کشید اما این ثانیه‌ها، دقیقه‌ها گذشت. در تمام این سال‌ها که به‌عنوان راننده مترو خط مرکزی کار می‌کردم، تصور نمی‌کردم این اتفاق بیفتد. ما درباره کسانی که خودشان را روی ریل می‌اندازند، صحبت کرده بودیم؛ همکارانم از تصاویر مبهمی می‌گفتند که جلوی چشم‌شان ظاهر می‌شد. شوک تصادف. من انتظار نداشتم مردی جوان با شلوار جین و تی‌شرت به انتظار مرگ در چشمان من نگاه کند.

همان‌طور که ترمز اضطراری را کشیدم، با خودم می‌گفتم:   «خواهش می‌کنم، از جلوی راه برو کنار. همین حالا. خواهش می‌کنم بذار این یک شوخی باشه.» جوان‌ها زیاد روی ریل می‌پرند، نه این‌که ترسی از این‌ اتفاق نداشته باشیم، رانندگان مترو یاد می‌گیرند با این اتفاقات زندگی کنند.

اما این یک بچه‌بازی معمولی نبود: او نمی‌خندید و با دوستانش نبود. وقتی معلوم شد خیال ندارد از سر راه کنار برود، چشمانم را بستم، صورتم را پوشاندم و نفسم را حبس کردم. زمانی که قطار ایستاد، چهار تا از هشت واگن به سکو رسیده بودند و هدایت خودکار روشن بود. به مسافران اعلام کردم به دلیل یک «حادثه» درها با تأخیر باز خواهند شد و داشتم به ناظر ریل زنگ می‌زدم که بیاید، ناگهان کسی به در کابین ضربه زد. مردی شیک‌پوش پرسید: «می‌دونید یک آدم زیر قطار رفته؟» لحظه‌ای به خون روی شیشه جلو نگاه کردم قبل از این‌که بگویم بله می‌دانم.

او یک ثانیه مکث کرد، به ساعتش نگاه کرد و گفت: «خب، چقدر طول می‌کشه تا دوباره راه بیفتیم؟» من به این لحظه با آرامشی عجیب و لبخند نگاه می‌کردم: در میان ترس، با مسافری روبه‌رو شده بودم که درباره ادامه سفر می‌پرسید، انگار یک لحظه به شرایط عادی برگشته بودیم.

از مسافران خواستم در جای خود باقی بمانند و سعی نکنند درها را باز کنند، چون ما کاملا در سکو نبودیم، به‌طور شگفت‌انگیزی همه اطاعت کردند. من به همه واگن‌ها می‌رفتم، درهای بین واگن‌ها را باز می‌کردم و فریاد می‌زدم: «لطفا قطار را ترک کنید، ایستگاه را سریعا ترک کنید!» حمله‌های تروریستی هنوز از یاد مردم نرفته بود و هر واگنی که  خالی می‌شد صورت‌های نگران را از پنجره واگن بعدی می‌دیدم. هیچ‌کس سعی نمی‌کرد پیاده شود تا زمانی که من درها را باز کنم. افراد کمی علت حادثه را می‌پرسیدند، هیچ‌کس اعتراضی نمی‌کرد. خیلی متاثر شده بودم.

چند ساعت بعد، تصویر محوی از جنب‌و‌جوش‌ برای بردن جسد دیدم و بعد همه‌چیز به حالت اولیه‌اش برگشت: کارکنان ایستگاه، پلیس، ماموران آتش‌نشانی، واحد پشتیبانی اضطراری و مددکاران همه آمدند و کارشان را با مهارت شروع کردند.

آنها به من اطمینان دادند که تقصیر من نبوده و هیچ کاری از دستم برنمی‌آمده و انتخاب مرد این بوده است. همه اینها را می‌دانستم، اما شنیدنش از دهان دیگران بهم آرامش می‌داد.  به‌عنوان فرزند یک خانواده روشنفکر؛ مطمئن بودم که از مرگ یک آدم‌ناشناس بیش از حد تحت‌تاثیر قرار نخواهم گرفت. بهم گفتند به‌دلیل استرس پس از سانحه باید چند روز مرخصی بگیرم، من فکر می‌کردم بعد از مشاوره گرفتن و تست میزان آمادگی‌ام امکان بازگشت به کار را دارم اما آنها متقاعدم کردند که این مقررات است.

خیلی سریع دوباره کار را شروع کردم و تا هفته‌ها به‌نظر نمی‌آمد تغییری کرده باشم. اما در ماه آگوست یک پلیس سراغم آمد تا اطلاعات لازم را قبل از بازجویی به من بدهد و عکس‌ها را نشانم دهد. حالا آن مرد ناشناس اسم داشت، خانواده داشت و یک داستان تراژیک.

هنریک الکساندرسن از سوئد برای پیدا کردن کار به لندن آمده بود، او موفق و محبوب بود اما حالش خیلی خوب نبود. به دلایلی، خودش را متقاعد کرده بود که به بیماری ایدز مبتلاست و آن هفته برای معاینه پیش دکتر رفته بود تا حقیقت را بفهمد. اما او دیگر نتوانست تا شنبه و روز اعلام جواب آزمایش انتظار بکشد. در تماس تلفنی با پدر و مادرش آن‌قدر پریشان بوده که آنها بلافاصله خود را به لندن رساندند اما چند ساعت دیرتر. او یک یادداشت خودکشی به جا گذاشته بود و به سمت ملاقات شوم با من آمده بود. اگر یک روز صبر می‌کرد، می‌فهمید که نتیجه آزمایشش منفی بوده است.

من کار را ترک کردم و به خانه رفتم با این فکر که شاید من خیلی هم آدم منطقی‌ای نیستم چون زارزار در آغوش همسرم گریه کردم. حالا یک‌سال گذشته اما من هنوز هنریک را می‌بینم که روی خط ریل ایستاده، انتظاری که گریزی از آن نیست.    
منبع : گاردین
نظرات بینندگان