پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : پسر بزرگ ناصر محمدخانی کجاست؟ چه میکند؟ کسی که ۱۱ سال پیش در یک روز پاییزی وقتی به خانه برگشت، با جسد غرق در خون مادرش روبهرو شد ...
به گزارش انتخاب، هفتهنامه تماشاگران در آخرین شماره سال ۹۲، سراغ علی محمدخانی رفته و با وی گفتوگو کرده است:
«همه چیز خیلی ساده اتفاق میافتد. او برای تمرین به باشگاهی در فرشته رفته بود. مربیاش پرسید او را میشناسی؟ پسری ۲۲ ساله که تمرینش را کرده و دارد میرود خانه. مربی میگوید او علی است، پسر ناصر محمدخانی؛ پسری که همه فکر میکردند قطر است اما برگشته. پیدایش میکنیم. او چند روز بعد روبهرویمان نشسته. استیلش که حسابی شبیه فوتبالیستهاست. انگیزه زیادی دارد و آمده تا حرف بزند. از فوتبال میگوید. از این میگوید که چقدر پدرش را دوست دارد و چقدر در این سالها سختی کشیده.
او حالا دیگر به زندگی برگشته و در این گفتوگو بعد از ۱۱ سال از همه آن چیزهایی میگوید که یا دوستشان دارد یا از آنها بیزار است. او که آسیب دیده، جایی بعد از مصاحبه میگوید: «به اینکه نام خانوادگیام محمدخانی است، افتخار میکنم و اگر خودم هم جای بابایم را نگیرم، حتما پسردار میشوم و پسرم نام او را در فوتبال زنده نگه میدارد.»
بگوییم علی محمد خانی فوتبالیست یا علی محمدخانی پسر فوتبالیست؟
هرجفتش. نه خب بازی هم کردهام؛ هم در قطر و هم در ایران. هم فوتبالیست هستم، هم پسر فوتبالیست.
کدامش پررنگتر است؟
فکر کنم پسر فوتبالیست.
گفتی در قطر هم بازی میکردی به شکل حرفهای. فکر میکنم برای تیم الاهلی، درست است؟
بله
پدرت هم در الاهلی بازی میکرد؟
نه. بابا باشگاه القطر بود.
آنجا که رفتی چون شنیدند که پسر ناصر محمدخانی هستی، قبولت کردند؟
نه. اتفاقا در ایران که بازی میکردم در باشگاه راهآهن، مربی کارت من را نمیداد که بازی کنم. من نمیگویم بهترین بازیکن بودم ولی حقم بود که فیکس بازی کنم. نیم فصل شد ولی باز هم من را بازی ندادند. به بابا گفتم که اگر میشود تیمم را عوض کنم چون کارت من را نمیدهند و هر بار یک بهانهای میآورند. بابا تماس گرفت و دوباره رفتم قرارداد بستم. گفتند این طوری کارت بازیات میآید اما دوباره همان آش بود و همان کاسه.
رفتی راه آهن چون پدرت هم از همان جا شروع کرده بود؟
دقیقا. اتفاقا من همان موقع میتوانستم بروم در پرسپولیس بازی کنم ولی بابا گفت من از راهآهن شروع کردهام، تو هم از راهآهن شروع کن. من در شهر ری به مدرسه تربیت بدنی میرفتم، خب گفتم نزدیک است، پس به تیم راهآهن میروم. چند باری برای بازی رفتم، حتی نمیگفتند که کارتت نیامده و من را روی نیکمت میگذاشتند. کمی که پیگیر شدم، دیدم اصلا کارت من نیامده. بعد به بابا گفتم، بابا گفت خب بیا پرسپولیس زیر نظر عمو رحیم.
رحیم یوسفی؟
بله.
به همه پرسپولیسیهای قدیم عمو میگفتی؟
بله. ولی همه به آقای یوسفی عمو رحیم میگفتند. رفتم پرسپولیس ۲ ماه تمرین کردم. موقع بازیها هم نبود، بدنسازی بود. همان موقع، سربازی من هم نزدیک میشد، به بابا گفتم من میروم قطر.
چند سال قطر بودی؟
از ۱۱ تا ۱۶ سالگی، حدود ۵ سال آنجا بودم، بعد یک سال، یک سال و نیم آمدم ایران.
پس وقتی اوضاع داشت سخت میشد، رفتی.
سخت، اگر بازی میکردم که نمیرفتم.
بار اول کی به قطر رفتی؟
بار اول ۱۱ سالم بود. البته من متولد قطر هستم.
پدرت بال راست بازی میکرد. تو چطور؟
من خیلی دوست داشتم در پست بابا بازی کنم ولی آن موقع که من در الاهلی بازی میکردم، تاکتیک فرق داشت، اما در امید، من بال راست و چپ بازی میکردم یا پشت مهاجم بودم.
دو پا بودی؟
بله، دوپا بودم، ولی از وقتی یک پایم را عمل کردم، دیگر یک پایم را از دست دادم. پای چپم حتی از پای راستم بهتر بود. البته اولش هیچ فرقی نداشت، دو پایم مثل هم بودند.
به نظرت تفاوت تو و پدرت چیست؟
بابا از من خیلی باهوشتر بود.
سرعت چی؟
کاش من هم متولد دهه ۳۰ بودم، آن وقت یک مسابقه دوی سرعت با هم میدادیم که ببینیم کی سرعتش بیشتر است. ولی فکر کنم در حال حاضر من سرعتم خیلی بیشتر است. سرعت و تکنیک دارم ولی تکنیک من با بابا اصلا قابل مقایسه نیست. عربها را که راحت دریبل میکنم (میخندد) خب منم پسرش هستم، تکنیکش را دارم ولی نه بهتر از او.
در الاهلی چه ردههایی بازی کردی؟
در تیم اصلی بازی کردم و اتفاقا در همان جا هم مصدوم شدم.
در الاهلی کلا ایرانیها مصدوم میشوند.
اتفاقا من داشتم به فریدون میگفتم که این الاهلی خیلی بدشانسی میآورد برای ایرانیها؛ هر کسی که به این تیم آمده، رباطش را از دست داده و رفته؛ یعنی هر ایرانی که آمده همین اتفاق برایش افتاده، من، فریدون، حالا خدا کند که این اتفاق برای جباری نیفتد چون خیلی خوب دارد بازی میکند.
جباری خیلی هم شکننده است!
بله، ولی من جباری را خیلی دوست دارم. کاش مصدوم نشده بودم و امسال کنارش بودم. خیلی کار را برایمان راحت میکرد. الان مهاجم نوک ما دیهکو است. اگر من جای دیهکو بودم، آقای گل قطر میشدم!
ماچالا چطور است؟
خوب است.
سنش خیلی بالاست دیگر؟
اخلاق خاص خودش را دارد. هر کسی که سنش بالا برود، اخلاق خاصی پیدا میکند. مخصوصا در مورد جوانها گیرهای خاص خودش را دارد.
غیر از ماچالا با چه کسانی کار کردهای؟
مربی معروف ... فکر کنم ماچالا از همه معروفتر بوده است.
همین که ماچالا انتخابت کرده، اتفاق خیلی خوبی است.
قبل از ماچالا یک مربی فرانسوی داشتیم که اولین بار به من بازی داد. در زمان همان مربی فرانسوی بود که من در تیم بزرگسالان هم بازی کردم. از دوران همان مربی فرانسوی من ماندم تا دوران ماچالا. البته من ۱۶ سالم بود که به الاهلی آمدم. سال اولی که آمدم در همان ۶ ماه اول برای تیم بزرگسالان انتخاب شدم، در حالی که رده سنیام نوجوانان بود. برای تیم اصلی یک بازی دوستانه هم داشتم که گل زدم و چند رده بالاتر آمدم.
با این شرایط راحتتر بودی؟
راحتتر بودم، دیگر کسی نمیگفت پسر ناصر محمدخانی است. من بازی خودم را میکردم و خیلی هم راضی بودم.
یعنی ماچالا هم نمیدانست پسر یک بازیکن بزرگ ایران هستی؟
نه، فکر نمیکنم هنوز هم بداند که پدر من یک بازیکن معروف بوده است. کلا مربیهایی که تا به حال با آنها کار کردهام نمیدانستند که پدر من فوتبالیست بوده. فقط چندتا از همبازیهایم میدانند؛ مثلا پسری بود که اسم پدرش هم اگر اشتباه نکنم، عدنان است.
عدنان حمد؟ مربی تیم عراق؟
بله، پسرش همبازی من بود. من و او میدانستیم که پدرهایمان همدوره بودهاند. هم خودش خوب بود و هم پدرش.
کلا این نوستالژی که پسرها نمیتوانند جای پدرها را بگیرند، ادامه دارد؟
بله، تقریبا. نمیشود. هر جای دیگر دنیا غیر ایران بودم، میتوانستم در لیگ حرفهای کشور بازی کنم ولی در ایران ... خودتان میدانید که دستهای پشت پرده وجود دارد.
دیگر برای شما که دستهای پشت پرده وجود ندارد؟
اتفاقا برای من خیلی بیشتر وجود دارد تا بقیه؛ مثلا محمد پروین خیلی حقش بیشتر از این بود.
بیشتر بود؟
بله، ببین کسی که از ۱۶-۱۷ سالگی در کنار بزرگان بازی میکند، حتما چیزی در وجودش بوده است. حالا این چیز میتواند تجربه باشد یا تکنیک باشد. الان محمد در لیگ یک خیلی خوب بازی میکند، با اینکه به نظر من بازی در لیگ یک خیلی سختتر است.
کلا نه آتیلا بازیکن بزرگی شد و نه محمد!
آتیلا که بازیکن خوبی بود. میتوانست در لیگ بازی کند ولی برای پسرها سخت است که از زیر سایه پدرشان در بیایند.
به نظرت کسی بوده است که بهتر از پدرش شود؟
مالدینی.
خب، فقط مالدینی مثال نقض است وگرنه کسی نبوده است که از پدرش بهتر شود.
بله، هیچ وقت بهتر که نمیشود؛ مثلا مارادونا اگر پسر داشت، هیچ وقت مثل خودش نمیشد ولی در مجموع خوب هستند، چون این استیل فوتبالی در خونشان وجود دارد، پس میتوانند بازیکنان موثری باشند. با توجه به بازیهایی که از بچههای فوتبالیستها دیدهام، به نظرم در حقشان ظلم شده است. مثلا بازی دو سال پیش پرسپولیس را که میدیدم، راحت میگفتم فلانی راحت میتواند بازی کند.
مثلا کی میتوانست بازی کند؟
خیلیها.
خب مثلا کی؟
مثلا سجاد پسرعموی محمد پنجعلی میتوانست دفاع چپ یا هافبک چپ بازی کند.
بازیهای پدرت را دیدهای؟
فیلمهایش را دیدهام.
یعنی فیلمهای بازیها را داری؟
بچهها دارند ولی خودم نه. عادل فردوسی پور همه فیلمها را از بابا گرفت و دیگر پس نداد.
پدر الان کجاست؟
مدیر یک مجموعه ورزشی در شهر ری. همان جا هم زندگی میکند. خیلی حوصله کار ندارد و ترجیح میدهد در آرامش زندگی کند.
از نظر روحی چطور بعد از آن اتفاقات؟
الان که خدا را شکر خیلی بهتر است. مخصوصا این مجموعه طالقانی که هر از گاهی آنجا تمرین میکند. خیلی بهتر شده است.
پدرت به عنوان نفر دوم نیمکت پرسپولیس میتوانست یک مربی بزرگ شود.
بله.
تو آن وقت ۱۱ سالت بود، درست است؟ با پدرت میرفتی کنار نیمکت؟
بله، در بازی با استقلال رفتم.
کدام دربی؟
یک بازی قبل از آن دعوای معروف برومند اینها. الان دقیق یادم نیست. ولی حمید استیلی بود. اتفاقا در عکسی که انداختیم من کنار حمیدخان بودم.
عرفان چه کار میکند؟ الان چند ساله است؟
عرفان 18 سالش است.
فوتبال هم بازی میکند؟
فکر کنم بازی کند.
فکر کنی؟ مگر نمیدانی؟
میدانم که نمیتواند در قطر بازی کند ولی تمرین میکند. او خیلی دوست دارد فوتبال بازی کند اما مشکل دارد. عرفان متولد ایران است و برای بازی در لیگ قطر، بازیکن خارجی محسوب میشود. برای همین حرفهای بازی کردن برایش سخت شده. برای آمدن به ایران هم مشکل سربازی دارد چون قانون خرید خدمت برای ایرانیان ساکن خارج از کشور، یکسری مشکلاتی دارد.
تو در دوحه به دنیا آمدی چون بابا آن زمان در لیگ قطر بازی میکرد؟
بله، بابا اقامت قطر را داشت، خانواده مادرم هم آنجا بودند.
یعنی پدرت زمانی که در قطر بازی میکرد، با مادرت آشنا شد؟ یعنی خانواده مادرت ایرانی ولی ساکن قطر بودند؟
بله.
رابطه داداشها با هم چطور است؟
خوب، خیلی با هم خوبیم. فکر میکنم من بیشتر از همه عرفان را درک میکنم.
عرفان درس میخواند یا نه؟
عرفان برعکس من است. خیلی بیشتر از من علاقه دارد که فوتبالیست شود. نه اینکه من علاقه نداشته باشم ولی عرفان خیلی بیشتر علاقه دارد. شاید به خاطر بدشانسیای که آورده و نتوانسته در لیگ قطر بازی کند ولی کلا خیلی بیشتر از من پیگیر فوتبال است. حالا من خواسته یا ناخواسته وارد فوتبال شدم ولی به نظرم عرفان درسش خیلی بهتر از فوتبالش است. باید درسش را جدیتر بگیرد.
یعنی ترجیحت این است که درس بخواند؟
فوتبال طوری است که اگر ۱۰ سال وقتت را بگذاری برای فوتبال و بعد هیچ چیز نشوی، باختهای؛ همه زندگیات را باختهای.
راستی اصلا شنیدهای که مامان و بابا چطور با هم آشنا شدند؟
میدانم مامان از همان اولش بابا را خیلی دوست داشت. قبل از اینکه بابا برود قطر، مامان طرفدار پرسپولیس بود و خیلی هم پیگیر بود، حتی به گفته خودش، وقتی مدرسه میرفت، فوتبال بازی میکرد به عشق ناصر محمدخانی!
پس مامان فوتبالیست بوده؟
نه فوتبالیست نبود ولی دوست داشت. بعد وقتی که در قطر زندگی میکردند، یک دفعه خبردار میشوند که ناصر محمدخانی و حمید درخشان به قطر آمدهاند. دایی و پدربزرگم رفتند دیدن بابا. بابا با شوهرخالهام دوست میشود و بعد هم با مامان از طریق شوهرخالهام آشنا میشوند. این شروع عشقشان است و بعد هم ازدواج و خیلی زود هم که من میآیم.
همه آنهایی که لاله سحرخیزان را میشناختند، میگویند خیلی اهل فعالیتهای اجتماعی بوده و دست خیر داشته ...
کار خیر که خیلی زیاد انجام میداد. با خانم آقای پروین مثلا لباس و اینجور چیزها آماده میکردند. حالا از خانم پروین هم بپرسید، هر چند وقت یک بار دو کیسه بزرگ لباس و پول میبردند برای بچههای بیسرپرست یا بدسرپرست و کلی کارهای اینطوری. کلا مامان خیلی مهربان بود.
شما شاکی نمیشدید که مامان چرا بیشتر به فکر کارهای خیریه است تا شما؟
نه، برای ما هم این کارها را انجام میداد؛ مثلا برای ما دو برابر آنها میخرید که آنها را بدهند برود؛ مثلا لباس جدید میخرید. کلا هر چیزی برای ما میخرید برای آن بچهها هم میخرید.
در این سالهایی که پدرت خیلی با مربیگری و بازیکنی درگیر بود، نقش مامان در خانه خیلی پررنگ بود؟
بله، من بیشتر اوقات با مامان بودم. مامان اگر بود، مسیر زندگی من خیلی تغییر میکرد. مطمئنم هیچ وقت این علی که الان هستم، نبودم. بعضی اتفاقها مسیر زندگی آدم را کمی عوض میکنند، رفتن مامان هم مسیر زندگی من را خیلی عوض کرد.
ولی در نبودش هم به نظر میرسد پسر خودساخته و خوبی شدهای که او هم به تو افتخار کند.
محکمتر شدم، روی پای خودم ایستادم، توانستم آن بحران را پشت سر بگذارم و با واقعیت کنار بیایم. الان هر چیزی در زندگیام دارم را خودم ساختهام اما باز هم میگویم اگر مامان بود، خیلی جلوتر بودم. فکر کن یک حامی بزرگت را در بچگی از دست بدهی. اگر او بود، الان خیلی شرایطم فرق داشت و موفقتر بودم.
در سن بدی هم این اتفاق افتاد. نه اینقدر کوچک بودی که خاطره روشنی به ذهنت نیاید، نه اینقدر بزرگ بودی که قوی باشی.
فکر میکنم عرفان این شانس را داشت. او زمان آن حوادث تلخ، کوچکتر بود. همه خاطراتش گنگ هستند و هم اینکه چیزهایی را که من دیدم، ندید. بعد از آن روز لعنتی، ۵ سال اول که در قطر بودم، از لحاظ روانی افتضاح بودم. اصلا نمیتوانستم درک کنم چه بلایی سر زندگیام آمده. نمیدانستم روزها چطور میگذرند و من کجا هستم.
در آن سن آدم پدر یا مادرش را از دست بدهد، خیلی بد است. چون آدم هم میفهمد که چه اتفاقی افتاده، هم آنقدر بزرگ نیست که بتواند کنار بیاید، آنقدر هم کوچک نیست که بیخیال باشد ...
من چند سال خاطره بیشتر از عرفان به یاد داشتم. گذشته از آن، عرفان بابایی بود و من مامانی. چون من و مامانم خیلی با هم حال میکردیم. مرتب میرفتیم دربند با هم غذا میخوردیم. میرفتیم کوه. همه جا با هم بودیم. مامانم دو تا دوست صمیمی داشت به اسم مهنوش و ساغر که بیشتر با آنها بود. خیلی با هم خوب بودند. بچههای خاله مهنوش و خاله ساغر همکلاسیهای من بودند؛ مثلا امین پسر خاله مهنوش از آمادگی با من بود. سالار هم فکر کنم از کلاس چهارم دبستان با ما بود. سرگرمیمان هم بیشتر کوهنوردی بود. میرفتیم دربند. خیلی سینما و تئاتر میرفتیم. کلا همه جا میرفتیم و دور هم خوش بودیم. من همیشه چسبیده بودم به مامان اما عرفان بابایی بود. شبهایی که بابا شهرستان بازی داشت، بیدار میماند که چرا بابا نمیآید. همیشه دلتنگ بابا بود و من دیوانهی بودن کنار مامان بودم.
فقط مامان یا آشپزی مامان؟
راستش مامان که رفت، دوره غذاهای خوشمزه هم برایم تمام شد. مامان بزرگ هم دسپختش عالی است اما مامان برای من یک چیز دیگر بود. ۱۱ سال است که دستپختش را نخوردم ولی چیزی که در ذهنم مانده، قلیه میگو است که خیلی خوب بود. بینظیر بود. هنوز طعمش زیر زبانم است. تهچینهایش هم البته خیلی خوب بود.
فوتبال هم نگاه میکردید با مامان؟
بله، بازیهای پرسپولیس و همه را نگاه میکردیم.
وقتی که ناصر محمدخانی مربی شده بود، کدام بازیکن برایتان ستاره تیم بود؟
علی کریمی.
مامان نظر نمیدادند به پدرت که این کار را انجام بده یا چرا این تعویض را کردید؟ چرا فلان کار را انجام ندادید؟
نه، اصلا راجع به فوتبال یا راجع به تمرین صحبت نمیکرد یا مثلا اینکه فلان بازیکن چرا این طوری است. ولی این خاطره را هیچ وقت یادم نمیرود. یک بار در هتل استقلال اگر اشتباه نکنم شب بازی با استقلال بود، آنجا کمپ خانوادگی خوبی است. ما و خانواده چند تا از بازیکنان رفته بودیم. مامانم خیلی علی کریمی را دوست داشت. علی کریمی داشت رد میشد، رفت سلام کرد و به علی کریمی گفت میدانی مشکلت چیه؟ اینکه همه کار میکنی تو زمین، همه را دریبل میزنی ولی گل نمیزنی. علی کریمی آن شب گفت چشم، گل هم میزنم. اتفاقا فردایش گل هم زد. آن بازی فکر کنم ۲-۲ شد.
بازیکنی بود که مامان بگوید شبیه ناصر بازی میکند؟
علی کریمی.
الان چی؟ خودت چی فکر میکنی؟
پیام خیلی خوب است. فقط برای اطرافیانش باید بیشتر دقت کند.
اینها را به خودش هم گفتهای؟
من یک بار گفتم.
چه جوابی داد؟
خندید.
نکتهای که در حرف زدن با تو میشود فهمید، این است که خیلی بیشتر از سنت متوجه میشوی.
خب چون روی پای خودم بودم. ولی خدا مادربزرگم را نگه دارد. اگر او نبود من هم نبودم. خالههایم هم خیلی کمکم کردند ولی مادربزرگم چیز دیگری بود.
داشتی از روزهای خوبت با مامان میگفتی. حالا که کمکم نزدیک آن روز میشویم، چیزی یادت میآید؟ چون معمولا آدمها در این مواقع حسرتهایی دارند؛ مثلا کاش این هفته آخر با مامانم دعوا نمیکردم؟
مشکلی که نه نداشتیم، ولی من و عرفان بچههای خیلی شیطونی بودیم. حتی من از عرفان شیطونتر بودم. همیشه من چون بزرگتر بودم، خرابکاری که میکردم، گردن عرفان میانداختم. فوتبال بازی میکردیم هر سری بازی میکردیم یا لامپ می شکستیم یا پنجره. بالاخره یک چیزی را می شکستیم. یعنی غیر ممکن بود به اتاق برویم و چیزی را نشکنیم. من میدانستم که چون عرفان کوچکتر است، کاری به کارش ندارند، هر بار میگفتم مامان نگاه کن عرفان دوباره اینها را شکسته. عرفان هی میگفت من نشکوندم ولی من میگفتم نه خودش شکونده. این آخریها عرفان هم فهمیده بود و خودش قبول میکرد.
هیچ وقت دعوایی که برای تربیت شما باشد اتفاق نیفتاده بود؟
چرا بود. مامان یک دمپایی داشت که همیشه برای تنبیه ما بود!
وقتی آن اتفاق افتاد، کلاس چندم بودی؟
کلاس اول راهنمایی بودم.
صبحش خیلی معمولی رفتید مدرسه؟
نه، اتفاقا معمولی نرفتم مدرسه. قرار بود که من آن روز مدرسه نروم.
چرا؟
من همش دارم حسرت این را میخورم که کاش من آن روز خانه بودم. کاش مدرسه نمیرفتم. با اینکه سنم کم بود، اگر بودم، زندگی طور دیگری میشد. قضیه این بود که آن شب خاله مهنوش و خاله ساغر با بچههایشان خانه ما بودند. قرار بود فردایش برویم بیرون. من هم آن روز کمی کسل بودم. حالم خوب نبود. نمیخواستم بروم مدرسه. مامان گفت برو زود میآیم دنبالت که برویم بیرون. همه بچهها هم رفتند مدرسه. من هم آخرش گفتم اشکالی ندارد، میروم. اتفاقا همان روز بود که من دوباره در تیم منتخب تهران قبول شدم. خوشحال آمدم خانه و گفتم مامان را سورپرایز کنم که دیدم یکی جلوتر از من زندگیام را سورپرایز کرده است.
یعنی تو اولین نفری بودی که به خانه رسیدی؟
بله، من اولین نفر بودم. کلید داشتم ولی کلیدم داخل قفل نمیرفت. من همیشه شبها پنجره را باز میگذاشتم. حدود یک ساعت جلوی در بودم، هرچه در میزدم، کسی در را باز نمیکرد. کیفم را گذاشتم و از لبه دیوار بالا رفتم و از پنجره اتاقم وارد خانه شدم. رفتم اتاق خودم دیدم خانه ریخت و پاش است. چیزی نفهمیدم. فکر کردم خدمتکارمان آمده است. بعد مادرم را صدا کردم، دیدم فایده ندارد، کسی جوابم را نمیدهد. رفتم سمت اتاق اسباب بازیها. بعد رفتم به سمت تراس. دیدم ریخت و پاش است. یک سیگار هم کف تراس افتاده بود. فکر کردم نه مامان سیگاری است نه خدمتکارمان، پس سیگار برای چی اینجاست؟ یک کم ترسیدم. بعدش برگشتم دیدم مامانم توی راهرو افتاده است. با یک چیزی رویش را پوشانده بودند. اول چیزی نفهمیدم. بعدا که برگشتم تازه خون را دیدم. آن موقع تازه متوجه شدم.
چیزی یادت میآید؟ چون آدم معمولا مدتی میگذرد و این شوک باعث میشود آن اتفاقات را فراموش کنی.
بله، اتفاقا نشستم تلفن را برداشتم زنگ زدم ۱۱۰. یک خانمی گوشی را برداشت. گفتم که این اتفاق افتاده است، گوشی را گذاشت. احتمالا فکر کرد شوخی میکنم. از آنجا به بعد همه اتفاقات شروع شد. (در همه این دقایق علی کمی متاثر شد اما خودش میخواست این اتفاقات را بگوید)
بعد از آن اتفاق چه چیزی باعث شد روی پای خودت بایستی؟ چه چیزی بیشتر کمک کرد فوتبال؟ سینما؟ عشق؟
فوتبال خیلی به من کمک کرد.
پدر چه زمانی به زندگی برگشت؟
بابا فکر کنم سه چهار سال است.
شما بعد از آن اتفاق رفتید قطر؟
بله، فکر کنم ۶ ماه بود مدام بین شیراز، تهران و قطر در رفت و آمد بودم.
فکر کنم برای دادگاهها به ایران میآمدی؟
بله، اگر به ایران میآمدم، به خاطر دادگاهها بود.
بعد از آن اتفاق نگاهها به شما چطور شده بود؟
اتفاقا درآن سالها اصلا نمیفهمیدم چه اتفاقی میافتد. تازه بعد از یک سال، دپرسی من شروع شد و متوجه شدم چی شده.
برخورد مردم وقتی پسر ناصر محمدخانی را میدیدند، چگونه بود؟ نگاه مردم را دوست داشتی؟
نه نگاههای مردم را دوست نداشتم. متاسفانه خیلیها هنوز نمیدانند چه اتفاقی در زندگی ما افتاده است و خیلی حرفها میزنند و به جای ناصر محمدخانی تصمیم میگیرند. حرف میزنند ولی حقیقت چیز دیگری است. خیلی حرفها حتی راجع به من زدند ولی هیچ وقت تا درون آن زندگی نباشید، متوجه نمیشوید چه اتفاقی افتاده است.
ولی به نظرم پدرت را دوست داری؟
بله، من بابا را خیلی دوست دارم.
هیچ وقت در ذهنت محاکمهاش نکردی؟
محاکمه؟ نه برای چه چیزی باید محاکمهاش میکردم؟
برای اتفاقاتی که در زندگیتان افتاد؟
خب یک سری اتفاقها افتاد که فقط خودش سختیاش را کشید.
به نظرم پدرت آدم خوبی است. خیلی ساده و شاید این سادگیاش کار دستش داد.
بابای من بیشتر چوب رفاقتش را خورد. من نمیگویم بابا اشتباه نکرده است ولی خب یکسری از کارهایش از سر ندانمکاری بوده است، یکسری از کارهایش هم به خاطر رفیقهایش بوده است. مطمئنم بابا زندگیمان را خیلی دوست داشت.
هیچ وقت به عنوان پدر و پسر حرف زدید که ببینی چه توجیهی داشت؟
من از اول هم حرفهایم را رک به همه میزدم. الان هم همین طور هستم ولی خب اول که بچه بودم یکسری حرفهایی که نباید بزنم را میزدم ولی الان که فکر میکنم، میبینم اصلا آنطور که میگفتم نبوده است.
از کی به این نتیجه رسیدی اشتباه میکردی که او را مقصر میدانستی؟
من همه را در این قضیه مقصر میدانستم. خیلیها مقصر بودند. خیلی کارها را کردند که نباید انجام میدادند. نمیتوانم اسم ببرم. اتفاقی بود که افتاده بود. هر چیزی هم که باشد باز هم پدرم است. نمیتوانستم که قید پدرم را بزنم. فکر کنم تا ۱۶ - ۱۷ سالگی هنوز داغ بودم اما بعدش به این نتیجه رسیدم که باید با حقیقت کنار بیایم.
این چند سالی که در قطر بودید، بابا هم میآمد؟
بله، بابا میآمد ولی من نه فقط با بابا که با هیچکس کنار نیامده بودم. حتی مادربزرگم که عزیزترین آدم زندگیام است. من حتی او را هم مقصر میدانستم. با هیچکس رابطه برقرار نمیکردم. نمیتوانستم با کسی حرف بزنم، مخصوصا با خانوادهام. من فقط رفیقهایم را داشتم.
یک نفر میگفت خانم شهلا با علی و عرفان خیلی ارتباط صمیمی داشت. حالا نمیدانیم این ادعا چقدر درست است.
من با شهلا رابطه داشتم؟ نه. من تازه بعد از اینکه این اتفاقات افتاد، متوجه شدم که شهلا را دیده بودم و واقعا هم دیده بودم. وقتی در اعترافهایش میگفت که فلانجا بودم، من فکر میکردم و متوجه میشدم که بله او را آنجا دیدهام.
کجا دیده بودیش؟
یک بار جلوی در خانهمان دیده بودمش.
منتظر بود؟
نه، منتظر نبود. فکر میکنم داشت اذیت میکرد. میخواستیم برویم تمرین، میخواست مزاحمت ایجاد کند. روی پل ایستاده بود و راهمان را بست.
اگر گذرت به میدان کتابی بیفتد آنجا میروی؟
بله، رد میشوم. بیشتر یاد خاطرات خوب میافتم. اتفاقا من داخل آن خانه هم رفتم. همان یک سال و نیمی که آمدم ایران، خیلی میرفتم به خانه میرداماد ولی به این فکر نمیکردم که بخواهم در آن زندگی کنم. میرفتم وسایلمان را تمیز میکردم. من ۱۶ سالم بود که دوباره رفتم به خانه میرداماد ولی از ۱۱ تا ۱۶ سالگی از تهران بدم میآمد.
در آن زمان هیچ وقت نیاز شد که از دکتر یا مشاور یا بزرگتری که نصیحت کند کمک بگیری؟
چرا خب من آن زمان چون یه کم سخت ارتباط برقرار میکردم، خیلیها آمدند با من حرف زدند. یک دکتر با من حرف زد ولی اصلا فایده نداشت تا خودم خوب شدم. درآن مدت درگیر بودم، با خودم درگیر بودم.
چه فکری الهامبخش تو شد تا متوجه شوی که میتوانی خوب شوی؟
خیلی چیزها.
خب بالاخره جایی انسان باید تصمیم بگیرد.
وقتی به ایران برگشتم پدربزرگم (خدابیامرز) که وضع مالی خوبی هم داشت، گفت یا برو درست را بخوان یا پول در بیار. یک جورهایی به من برخورد. گفتم این همه پول دارد حالا دو قرانش را هم به من بدهد. در آن موقع در سنی بودم که مغرور بودم. یک جورهایی زیر بار حرف هیچکس نمیرفتم. گفتم درس نمیخوانم، پس پول در میآورم. رفتم در اتاقم و لباسهایم را پوشیدم و رفتم در خیابانهای قطر دویدم. رفتم هوازی کار کردن. سه روز هوازی کار کردم و روز چهارم هم رفتم و تست دادم. همان روز برای تیم الاهلی انتخابم کردند.
چند سالت بود؟
شانزده هفده سالم بود. رفتم و تست دادم. فکر میکنم تیم نوجوانانشان تعطیلات بود، با امیدها تمرین کردم. در همان ۳ ماه. در الاهلی یک مربی داشتیم که واقعا او به من امید داد. یک مربی هم داشتیم که مربی امیدها بود؛ یعنی امید که ندارند A-B دارند. من حامد کاویانپور را خیلی دوست داشتم؛ هم سبکش و هم قیافهاش را دوست داشتم. وقتی در آنجا بازی کردم، با من صحبت کرد و گفت کجایی هستی و گفت کجاها بازی کردهای؟ گفتم ایرانی هستم و کجاها بازی کردهام. او بود که به من کمک کرد دوباره به زندگی برگردم. او و مادر بزرگم خیلی کمکم کردند تا به زندگی برگردم.
مدام میگویی مامان بزرگ؟
خیلی دوستش دارم، شاید باورت نشود، خیلی.
چند سالشان هست؟
۶۰ سال. مادربزرگ خوب و پولدار و خوشتیپ.»
به گزارش ایسنا، ساعت 14 روز چهارشنبه 17 مهرماه سال 81 جسد کاردآجین زنی جوان در خانه شماره 46 خیابان گلنبی در نزدیکی میدان کتابی در حوالی منطقه میرداماد تهران کشف شد و به این ترتیب گرهگشایی از یک معمای جنایی پیچیده که مربوط به قتل زن 32 سالهای به نام «لاله» در غیاب دو پسر کوچک او بود، در دستور کار قاضی کشیک قتل و ماموران اداره دهم پلیس آگاهی پایتخت قرار گرفت. در اولین بررسیها مشخص شد که مقتول با 27 ضربه چاقو به قتل رسیده است. تحقیقات ابتدایی نشان داد که قربانی این جنایت، همسر ناصر محمدخانی فوتبالیست سرشناس سالهای دهه 60 بوده و این شخص در زمان وقوع حادثه، به همراه تیم پرسپولیس در آلمان بهسر میبرده است. با بررسی روابط همسر مقتول، ردپای زنی 32 ساله به نام شهلا (خدیجه) جاهد به عنوان همسر موقت ناصر محمدخانی بهدست آمد که این زن پرستار پس از بازداشت در تاریخ 17 تیرماه سال 81 مدعی شد چهار سال با ناصر زندگی پنهانی داشته است. تحقیقات نشان داد که شهلا از 13 سالگی به ناصر محمدخانی علاقهمند بوده است تا اینکه از طریق یکی از فوتبالیستهای معروف دیگر توانسته با وی رابطه برقرار کند.
در بهار سال 82 و در آستانه سالمرگ لاله، تنها متهم این پرونده یعنی شهلا جاهد لب به اعتراف گشود و در حضور مقام قضایی گفت: «ناصر با پرسپولیس به آلمان رفته بود. من تصمیم گرفتم با استفاده از غیبت او برای همیشه لاله را از زندگیم حذف کنم. شب حادثه با کلیدی که از خانه ناصر داشتم، داخل منزل او رفتم و پشت شوفاژ پنهان شدم. از آنجا دیدم که لاله، دو فرزند و دوستش به خانه آمدند. تا صبح پشت شوفاژ بودم. وقتی فرزندان لاله به مدرسه رفتند و دوستش از خانه خارج شد، لاله روی تخت دراز کشید. من چاقویم را آماده و دستکشم را دست کردم. بعد یک راکت بدمینتون برداشتم و با دسته آن محکم ضربهای به سر لاله زدم. بعد با هم درگیر شدیم و من هم با ضربات چاقو آنقدر او را زدم تا جان داد.»
سرانجام پس از 8 سال جنجال و کشمکش و تاخیر چندباره در اجرای مجازات شهلا جاهد، او ساعت 5 صبح 10 آذر سال 89 در زندان اوین به دار مجازات آویخته شد.