به
گزارش سایت جامع آزادگان خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش
برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در
سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می
خوانید بخشی از خاطرات آزاده صفر یوسفی است:
روزهای
آخر که در اردوگاه الانبار بودیم، بخش فارسی تلویزیون عراق برنامه ای را
شب ها از ساعت 10 تا 45/10 پخش می کرد که یک مقدار اخبار فارسی بود. و بعد
هم خواننده ها می خواندند و آخر سر هم چند مصاحبه با اسرا که در اردوگاه ها
تهیه می شد پخش می کردند.
ما این احتمال را می
دادیم که یک روز هم سراغ ما بیایند. روز چهارم بهمن 62 فرا رسید و تعدادی
فیلم بردار آمدند تا با بچه ها مصاحبه کنند. ما طبقه ی دوم بودیم و طبقه
اول هم مجروحان بودند.
آنها اول به سراغ زخمی ها
رفتند و بعد آمدند بالا و چهار، پنج نفر را برای مصاحبه خواستند. اما کسی
حاضر نشد. تا اینکه سراغ برادر شهبازی رفتند و از او خواستند که مصاحبه
کند. شهبازی خیلی قاطعانه گفت: شما بیخود کرده اید اینجا آمده اید. اشتباه
راهنمایی تان کرده اند.
سرانجام گزارشگرها با دست
خالی رفتند. چند دقیقه ای نگذشت که یکی از سربازهای عراقی آمد و گفت: پنج
نفری که اسم شان را می خوانم لباس بپوشند و بیایند بیرون.
بچه
ها وقتی بیرون می روند متوجه می شوند که فیلمبرداران کنار یک ماشین تویوتا
ایستاده اند و منتظر مصاحبه اند. بیشتر تلاش می کردند با برادر شهبازی
مصاحبه کنند؛ اما نتیجه ای عایدشان نشد. البته آنها از اردوگاه ما به
اردوگاه رمادیه رفتند و در آنجا موفق شدند با تهدید و ارعاب عده ای را به
مصاحبه وادار کنند.
سه روز بعد فیلمبردارها
دوباره به اردوگاه ما آمدند و جلو ساختمان بسیج ایستادند. البته هیچ گونه
ارتباطی بین افسران, بسیجی ها و سربازها نبود. اما با وجود حفاظت شدید
عراقی ها یادداشت ها رد و بدل می شد. به این ترتیب که ما وقتی مریض می شدیم
به ساختمان افسران که در بهداری بود می رفتیم و تماس برقرار می کردیم.
جلو
ساختمان بسیج، وسایل قمار را ولو کردند و بعد هم بچه های عرب زبان را صدا
کردند که بیایند با آنها بازی کنند. ما که از بالا این صحنه را می دیدیم یک
قالب صابون به طرف آنها پرتاب کردیم. یک نگهبان عراقی آمد ببیند کی بوده.
او را کشیدیم تو و کتک مفصلی به او زدیم. بعد هم آمدیم پایین و همه ی
آنهایی را که قمار می کردند گرفتیم زیر کتک که در این میان فیلمبردارها هم
بی نصیب نماندند و بالاخره کاری کردیم که از اردوگاه فراری شدند. در همین
حال با بلندگو اعلام شد اگر به داخل ساختمان برنگردیم تیراندازی می کنند.
ولی ما بدون توجه ماشین را خرد کردیم و برای آتش زدن آن دنبال کبریت گشتیم
که گیر نیاوردیم. تیراندازی عراقی ها شروع شد و با این کار توانستند شورش
را بخوابانند.
فردا صبح عراقی ها به قسمت سربازان
سرکشی کردند و فقط به آنها غذا دادند. ولی به بسیجی ها و افسرها که باعث
شورش شده بودند غذا ندادند. از آن موقع بچه ها دست جمعی اعتصاب کردند. تا
ساعت 5 بعدازظهر اردوگاه حالت فوق العاده پیدا کرد. تمامی نگهبان ها یکی
یکی چوب دست گرفته بودند و پشت شیشه ها قدم می زدند. چند روز وضع به همین
منوال بود تا اینکه روز سوم متوجه شدیم یکی از ماشین های صلیب سرخ وارد
اردوگاه شد و دو نفر از آن پیاده شدند و به طرف اتاق فرمانده ی اردوگاه
رفتند.
فرمانده ی اردوگاه بلافاصله دستور داد
اوضاع عادی بشود. نگهبان ها هم چوب ها را قایم کردند و درهای دستشویی ها را
که چند روز بسته بود باز کردند و اجازه ی رفتن به دستشویی دادند.
مأموران
صلیب سرخ لیست 51 مجروحی را که باید مبادله می شدند آورده و به نگهبان ها
گفته بودند که آنها را بیاورند. اسم من هم بود. دسته جمعی رفتیم پایین،
نماینده صلیب سرخ گفت: قرار است صد نفر از مجروحان و سالخوردگان مبادله
شوند. ما اصلاً باورمان نمی شد. از این وعده ها زیاد شنیده بودیم و آنها هم
می گفتند زیاد امیدوار نباشید، چون هر لحظه ممکن است عراقی ها تصمیم دیگری
بگیرند عراقی ها به خاطر همین مسئله دیگر واکنشی نشان ندادند و کتکی
نزدند.
ولی بچه ها می گفتند: شما که بروید
پذیرایی جانانه ای از ما می کنند یکبار گروهی از زنان فرانسوی به سرپرستی
لاله لادن آمدند که می گفتند: اینها زنان آزاد ایران در فرانسه هستند. دو
تا زن عرب هم همراه شان بود.
این ها تعدادی از
اسرای کم سن و سال را جمع کردند و برایشان صحبت کردند که آنها را به زور به
جبهه آورده اند و از این حرف ها. ولی وقتی اسم امام را آوردند بچه ها سه
بار صلوات فرستادند و همین باعث شد آنها دست از پا درازتر برگردندند. همان
شب عراقی ها آمدند و صد تا از بچه ها را برای کتک زدن بردند.