یادداشتهای یک زندانی سیاسیِ زمان رضاشاه، قسمت ۸؛
انتهای حیاط... یک نیمکت چوبی، چند رشته طناب در کنار یک دسته شلاق سیمی و سایه چند پاسبان و شبح سفیدپوشی که چیزهایی در دست داشت دیده میشدند! وقتی به نزدیکی این بساط «زجر و شکنجه» رسیدیم چنان نگران و متوحش بودم که با وجود برودت هوا... عرق سراسر بدنم را فرا گرفت...! صدای ناله و ضجه کسی که با فشار چند پاسبان به داخل حیاط مریضخانه رانده میشد مرا متوجه آن قسمت کرد... کشانکشان او را به طرف بساط شیطانی پیش میآوردند... از دیدن این صحنه عجیب و باورنکردنی... چنان سست و بیحال شده بودم که پلکهای چشمم به هم آمد و وقتی در اثر صدای اولین ضربه شلاق چشمانم را گشودم جوان بدبخت را به نیمکت بسته یافتم دو نفر پاسبان در طرفین او قرار گرفته و شلاقهای سیمی را به پشت و کفل او مینواختند.
کد خبر: ۵۹۸۶۷۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۱۱/۰۹