به گزارش انتخاب به نقل از مشرق ؛ بخش اول این گفتوگوی خواندنی با عنوان روایت مسجدی با 20 ماموم که
آوازهاش کل مشهد را گرفت در رجانیوز منتشر شد، بخش دوم این گفتوگو که از
کتاب مصاحبهها آورده شده است، در ادامه میآید:
* شهید مطهری برایم پیام فرستاد که برای کار مهمی باید به تهران بروم
حالا اگر ممکن است سیر ادامه مبارزه تا زمانى که به تهران تشریف آوردید و حادثه 22 بهمن را بیان فرمایید.
آمدن بنده به تهران قبلا قرار بود خیلى زودتر انجام بگیرد. یعنى وقتى من از تبعید برگشتم و آمدم مشهد یک مدتى مشهد بودم و با دوستان تهران کارهاى مشترکى داشتیم که براى انجام آن کارها به تهران آمده بودم.
آنها اصرار داشتند من تهران بمانم و خود من هم همین قصد را داشتم لکن، چون محرم و صفر در پیش بود و آن دستور امام نسبت به محرم و صفر؛ رفتم مشهد تا با همکارى دوستان کارهاى محرم و صفر را در مشهد سامان بدهیم و چون کارها مثل همه جاى دیگر در ارتباط با مردم خیلى دست و پا گیر بود تظاهرات فراوان و سازمان دادن راهپیمایىهاى مهم و بىسابقه چند صد هزار نفرى مشهد، مانع آمدن من از مشهد به تهران مى شد تا اینکه مرحوم شهید آقاى مطهرى چند بار برایم پیغام فرستادند براى یک کار مهمى باید بیایم تهران و لذا دوستان مشهدى را راضى کردم که بیایم تهران و آمدم.
اما آن کار مهمى که ایشان گفته بودند این بود که حضرت امام مرا به عنوان عضو شوراى انقلاب معین کرده بودند و من از این قضیه خبر نداشتم که آنها مى خواستند این مطلب را ابلاغ کنند. لهذا این انتصاب حضرت امام موجب شد تا در تهران بمانم و در مدرسه رفاه محل تشکیل کمیته استقبال استقرار یافتیم تا آن روزهاى بسیار حساس قبل از آمدن حضرت امام و روز دوازدهم بهمن که در این رابطه یک خاطره اى در ذهنم مانده که شاید براى شما هم جالب باشد.
آن خاطره شبى است که اعلام شد فرداى آن روز فرودگاه را بستند و بختیار مىخواست این اعلامیه را در رادیو بخوانند. لذا چون چند نفر از اعضاى شوراى انقلاب با بختیار سوابق دوستى داشتند و شاید یک مقدار هم رودربایستى، اعلامیه را فرستادند در شوراى انقلاب ببینند آیا شوراى انقلاب با این اعلامیه موافق است یا نه؟ البته شاید آن روز اسم شوراى انقلاب را هنوز بر این جمع منطبق نمىدانستند، اما مىدانستند که شوراى انقلابى وجود دارد منتها اینکه چه کسانى مجموعه شورا را تشکیل مىدهند، برایشان مشخص نبود.
لکن به هر حال معلوم بود که یک عدهاى با امام ارتباط دارند و بارزترین
آنها شهید بهشتى و شهید مطهرى و برخى از برادران دیگرمان مثل آقاى هاشمى و
شهید باهنر، از جمله کسانى بودند که مشخصا در زمینه مسایل تظاهرات و غیر
ذلک با امام ارتباط داشتند.
* ماجرای اعلامیه بختیار که برای دیدار با امام صادر کرد
آن شب یکى از همان آقایانى که با گروه بختیار ارتباط داشت، اعلامیه بختیار را که در آن گفته بود: مىخواهم براى پاره اى مذاکرات با آیت الله خمینى به پاریس بروم آورد آنجا و گفت: این اعلامیه را بختیار داده و گفته است امام هم با این اعلامیه موافقت کردهاند و این امر براى ما غیر قابل باور بود که امام ملاقات با بختیار را به این سادگى بپذیرند. چون ما از قبل مى دانستیم که شرط دخول براى زیارت امام استعفا از مقامات و حتى بالاتر از آن تبرى جستن از نظام پادشاهى و این قبیل چیزها است و در بین ما این شرط به عنوان اذن دخول براى رسیدن به خدمت امام گفته مى شد. و لذا براى ما قابل تصور نبود که بختیار با یک متن بىرمق و ضعیفى اجازه رسیدن به حضور امام را دریافت کرده باشد لکن آن کسى که اعلامیه را آورده بود و خودش هم عضو شوراى انقلاب بود، مىگفت تحقیقا این کار انجام گرفته است.
در ابتداى جلسه که اعلامیه را آوردند، شهید بهشتى در جلسه نبود و قبل از اینکه ایشان بیایند، شهید مطهرى یکى از عبارات اعلامیه را اصلاح کرد و بعد که شهید بهشتى آمد، یک اصلاح دیگرى هم ایشان به عمل آوردند که در نتیجه این دو اصلاح تقریبا محتوا عوض شد و آن دو شهید گفتند: اگر عبارت این طور باشد شاید مورد قبول حضرت امام قرار بگیرد لکن به نظر اکثریت بعید به نظر مىرسید که امام چنین چیزى را قبول کنند.
در اثناى صحبت یکى از حضار هم عقیده خودمان گفت: این مشکلى ندارد خوب است خودمان تلفنى از پاریس سؤال کنیم؟ شهید مطهرى گفت: من خودم سؤال مىکنم و رفت در اطاق مجاور که تلفن بود پس از اندکى که برگشت، گفت: بله امام قبول کردند و آقاى مطهرى گفته بودند ما اینجا دو مطلب را اصلاح کردیم که به بختیار بقبولانیم، لکن از آنجا گفته بودند شما براى تغییر اعلامیه اصرار نکنید، امام همان متن را قبول کردند. فقط شما کارى بکنید که اعلامیه به اخبار ساعت هشت بعد از ظهر برسد.
ایشان که برگشت گفت: امام قبول کردند و مىگویند اصرار هم نکنید. ما گفتیم پس اقلا این دو اصلاح انجام شده باشد، که همان ساعت علماى قم و آیت الله منتظرى و همه علمایى که از شهرستانها به احتمال ورود امام آمده بودند تهران در دبیرستان علوى اسلامى جمع بودند ما هم رفتیم در جلسه آنها به خاطر ندارم حالا که شهید بهشتى یا شهید مطهرى در آن جلسه مطلب را به عنوان خبر جدید در آن مجلس گفتند که بختیار یک چنین اعلامیه اى داده است که ظاهرا امام هم قبول کردند.
آن برادرانى که در آن مجلس بودند از جمله آقای منتظرى گفتند: نه! امام این را قبول نکرده است و این همان نظر ماها بود. یعنى ما هم فکر مىکردیم این براى امام غیر قابل قبول است، منتها آن تلفنى که به پاریس شده بود و از پاریس جواب داده بودند امام قبول کرده است، سبب شد تا دوستان ما که در آن جلسه بودند، گفتند: ما خودمان با پاریس تماس گرفتیم امام قبول کردند.
آقاى منتظرى گفتند: تا من خودم با پاریس صحبت نکنم باور نخواهم کرد و در
آن جلسه بر سر این قضیه بگو مگو شد که آیا امام این متن جدید اصلاح شده را
قبول مى کنند یا نه؟ همه ما معتقد بودیم اگر امام قبول کنند کار عجیبى
انجام گرفته و این را همه مىدانستند، منتها چون آن جمع موجود در آن جلسه
سابقه آن تلفن را نداشتند و خودشان با پاریس صحبت نکرده بودند، مایل بودند
خودشان مستقیم صحبت کنند که به نظرم آقاى منتظرى تلفن کردند و به پاریس
گفتند که اینکه من مىگویم را بنویسید خدمت امام بگویید و جوابش را به من
بدهید. ما رفتیم به مدرسه رفاه منتظر جواب امام بودیم تا نیمه شب که آن
اعلامیه کوتاه حضرت امام رسید و حضرت امام گفتند: نخیر من به کسى قول
ندادم و تا استعفا ندهد قبول نمى کنم که فرداى آن شب در روزنامهها نوشتند و
این همان تکه جالب خاطره آن شب بود که تاکنون کسى نگفته است.
* اتاقک مسجد دانشگاه را ستاد کردیم
اما مسأله تحصن دانشگاه؛ آن شبى که قرار بود صبح فردا برویم تحصن کنیم، آن روزى بود که امام قرار بود بیایند و نیامدند. ما رفتیم در بهشت زهرا؛ یک سخنرانى شهید بهشتى کردند. بعد هم قطعنامهاى را که تهیه کرده بودیم، خواندم و برگشتیم. وقتى برگشتیم، صحبت شد حالا باید قدم بعدى چه باشد؟ و فکر تحصن در تهران بى ارتباط با تجربه تحصن در مشهد نبود. یعنى تجربه موفق تحصن بیمارستان مشهد مشوق تحصنى بود که در تهران انجام گرفت. و مدتى بحث شد که تحصن کجا انجام بگیرد؟ بعضى گفتند:در مسجد امام بازار - که آن وقت موسوم به مسجد شاه بود - و بعضى هم جاهاى دیگر را پیشنهاد مى کردند. ضمن همه پیشنهادها، دانشگاه هم پیشنهاد شد، که این پیشنهاد بسیار جالب و از هر جهت خوب بود و بنا بر این شد صبح زود برادرها بروند به دانشگاه. منتها خوف این مىرفت که دانشگاه را ببندند.
لذا قبلا ما فرستادیم با یکى از مسئولین دانشگاه - که بعدها به نظرم رئیس دانشگاه شد - تفاهم کردیم و مشکلات زیادى هم سر راه ما درست کردند، اما مسجد دانشگاه خوشبختانه باز بود و ما فورا رفتیم داخل مسجد و آن اتاقک بالاى مسجد را ستاد کارهایمان قرار دادیم و اولین کارى که کردیم، یک اعلامیه نوشتیم، گفتیم که این اعلامیه پخش بشود. چون فکر مىکردیم حضور ما در اینجا وقتى فایده خواهد داشت که همراه با زبان و بیان باشد و این سیاست را تا آخر هم ادامه دادیم و همین بود که اثر کرد. زیرا اگر سخنرانىها و اعلامیهها نبود مشخص نمى شد که چه کارى انجام گرفته. یعنى هم مردم در جریان قرار نمى گرفتند و هم تبلیغات دستگاه مى توانست آن را جور دیگرى جلوه بدهد.
لذا برنامههاى مختلفى در دانشگاه داشتیم، یکى سخنرانىهاى مستمرى بود که
در مسجد دانشگاه انجام مىگرفت و هر کدام از ماها یک برنامه سخنرانى آنجا
گذاشتیم، از برنامههاى دیگر انتشار اعلامیهها بود و یکى دیگر هم بولتن
روزانه منتشر مى کردیم که به گمانم دو تا بولتن منتشر کردیم یکى در دانشگاه
به نام (تحصن) بود یکى هم هنگام تشریف آوردن امام و بعد از ورود امام در
مدرسه رفاه که من یکى دو شماره از آن را دارم که نشان دهنده سبک روحیات و
افکار و آن هیجانات و احساسها و دیدهاى خیلى ابتدایى نسبت به حوادث بى
سابقه و سریع آن روزهاست که آدم وقتى نگاه مىکند، مىبیند آن وقت با مسائل
چگونه برخورد مىکردیم.
* وقتی صدای پیروزی انقلاب را شنیدم ...
روز 22 بهمن و روزهایى که امام تشریف آورده بودند، مىدانید مقر کارها در مدرسه رفاه بود اما محل سکونت امام دبستان علوى شماره 2 بود که باید خیابان ایران یعنى کوچه مستجاب را طى مىکردیم و از خیابان ایران هم مقدارى مىگذشتیم و مىرفتیم مىرسیدیم آنجا که تمام این مسیر هم در تمام ساعات مملو از جمعیت بود. ساعتهاى متمادى مردم در سطح خیابان و کوچه هاى اطراف ایستاده بودند به انتظار اینکه دسته دسته بروند، امام را زیارت کنند، امام هم یک دستى تکان مىدادند و مردم به هیجان مىآمدند و عدهاى حتى غش هم مىکردند و آنها از منزل بیرون مىرفتند، یک عده دیگر مىآمدند و تمام ساعات روز تقریبا پیش از ظهرها، مردها بودند و بعد از ظهر زنها.
ما یک ستاد جدیدى هم در دبیرستان علوى اسلامى تشکیل دادیم براى کارهاى تبلیغات و اعزام افراد به کارخانهها؛ براى اینکه کارگرها را توجیه نمایند و از نفوذ بعضى از عناصر مخرب که داشت در کارخانهها صورت مىگرفت، جلوگیرى کنند و کارهاى تبلیغاتى گوناگون دیگر که دفتر تبلیغات امام و سازمان تبلیغات اسلامى و مدرسه شهید مطهرى هم از همان تشکیلات کوچک آن روز سرچشمه گرفت و منشعب شد.
یک روزى که من داشتم بین این دو سه مقر براى انجام یک کارى با عجله مىرفتم، یکى از دوستان مرا نگهداشت و گفت: شماها اینجا مشغول کارهاى خودتان هستید، لکن عوامل کمونیست در کارخانهها رفتند و دارند کارگرها را تحریک مى کنند و کارهاى مخرب انجام مى دهند. و چون آن روزها لحظات آن قدر پر حادثه بود که قدرت ذهنى و حتى چشم انسان قادر نبود همه این حوادث را ببیند و تمام مشکلات و فتوحات و حوادث و تازههاى کشور در این محدوده مکانى کوچک در آن چند روز داشت، خودش را نشان مى داد و بر یک عده معدودى تحمیل مىشد که باید آنها را حل و فصل کنند و واقعا چنین قدرتى براى هیچ کس وجود نداشت، خیلى روزهاى دشوار و پرحادثهاى بود، لذا مطلب به نظرم خیلى جدى نیامد و حساس نشدم و رفتم در آن محلى که داشتیم. - همان دبیرستان علوى - که یک نفر دیگر با همان برادر آمد یک گزارش مفصلترى داد.
من احساس کردم یک حادثه اى هست. تصمیم گرفتم بروم، از نزدیک ببینم. پرسیدم: کجا بیشتر حساس است؟ یک کارخانهاى را اسم آوردند و گفتند: در این کارخانه عدهاى هستند رفتم در آن کارخانه، دیدم بله! کارگران این کارخانه هشتصد نفر بودند، پانصد نفر دختر و پسر کمونیست هم بر اینها اضافه شده بودند.
همان طور که مى دانید، وقتى در یک بخشى از مناطق کارگرى تهران که کارخانههاى زیادى نزدیک هم هستند، اگر هر حادثهاى در یکى از این کارخانهها اتفاق مىافتاد، مىتوانست با سرعت به جاهاى دیگر سرایت کند و معلوم شد اینها مىخواستند یک پایگاه براى خودشان درست کنند که همین جا را پایگاه قرار دادند و مسئولان آنجا را تهدید به قتل و ارعاب مى کردند تا کارگرها احساس پیروزى بکنند و آنها هم نقطه نظرهاى خاص خودشان را اعمال نمایند. من وقتى رفتم آنجا دیدم وضع آن طور است، مشغول حل و فصل قضایا شدم. آن روز را در آنجا گذراندم و روز بعد هم که 22 بهمن بود، من در آن کارخانه بودم که خبر حمله نیروهاى گارد به نیروى هوایى را شنیدم که به وسیله مردم شکست خوردند و تار و مار شدند. در راه بازگشت از آن کارخانه بود که ناگهان رادیو گفت: اینجا صداى انقلاب اسلامى ایران است و من از ماشین پایین آمدم، روى خیابان افتادم و سجده کردم. یعنى این حادثه برایم خیلى عجیب بود.
اگرچه بعد از آمدن امام معلوم بود که حادثه اتفاق افتاده اما اینکه از
رادیو و فرستنده رسمى کشور این صدا به گوش من برسد، این اصلا یک چیز باور
نکردنى بود و خنده دار اینجاست که به شما بگویم، شاید تا چند هفته دائما
این فکر و این شک براى من پیش آمده بود که نکند من خواب باشم و لذا فکر
مىکردم اگر خوابم از خواب بیدار شوم، اما معلوم شد نخیر بیدارى است.
* بعد از دیدار نیروی هوایی با امام احتمال کودتا جدی شد
شما در طول انقلاب با شخصیتهاى زیادى که الان میان ما نیستند و به لقا حق پیوستند بودید و لذا مناسب است با یاد آن عزیزان اگر خاطره خاصى از آن شهدا در ارتباط با آن روزها دارید بیان فرمایید.
بله پاسخ به این سؤال از سؤال قبلى هم مشکلتر است. چون من با بسیارى از این شهداى نامدار و معروف روزها و شبهاى زیادى را با هم بودیم. کمتر ساعاتى را ما چند نفر از هم جدا مىشدیم که در این رابطه چند چیز ما را به هم متصل مىکرد: یکى؛ شوراى انقلاب بود که تمام سنگینى کارهاى آن روز بر دوش شوراى انقلاب بود و حتى بعد از تشکیل دولت موقت هم باز در حقیقت همین عده کارها را روبراه مىکردند. در آن روزها باید مواظب رادیو و تلویزیون بودیم، باید از پادگانها مراقبت مىکردیم و آن کسانى را که شاید به تحریک گروهکها اسلحهخانهها را غارت مىکردند، باید مواظب مىبودیم. از جاهاى مختلف که براى حل مشکلات فراوان مراجعه مىکردند، مراقبت مىکردیم و تمام مسائل به این جمع مربوط مىشد که بایستى دائما با هم مىبودیم و لذا من با همه آنها خاطره دارم، لکن واقعا عاجز از این هستم که بتوانم یکى از آن خاطرات را انتخاب کنم.
البته شبهاى 17 - 18 بهمن به آن طرف و بخصوص از نوزدهم بهمن که نیروى هوایى آن رژه را در حضور امام رفتند، خیلى مسأله جدىتر شد و احتمال کودتا مىرفت. گرچه آن سران فرارى انکار مىکردند، لکن بعدها از نوشتجاتى که از آنها باقى ماند و راست و دروغ هایى که سر هم کردند معلوم شد، واقعا قصد داشتند اگر بتوانند یک حرکتى انجام بدهند اما نمىتوانستند و چنین امکاناتى برایشان وجود نداشت زیرا کودتا به معناى سرکوب میلیونها نفر بود.
* آیا براى آنها یک حرکت لحظه اى هم مقدور نبود؟
بله! مىتوانستند با مقدارى تانک به خیابانها بیایند و تعداد بیشتر از مردم را هدف گلوله قرار دهند یا چند جا را بمباران کنند، اما چیزى که بتواند حاجت آنها را برآورده کند، اصلا برایشان ممکن نبود، چون اگر مىخواستند، موفق شوند، بایستى همه مردم را از بین مىبردند، لکن نسبت به مقر حضرت امام (در مدرسه علوى) و مدرسه رفاه که محل اجتماع ما بود و دولت موقت نیز روز پانزدهم بهمن در همان مدرسه رفاه کارهاى خودش را شروع کرده بود، احتمال حملات بیشترى وجود داشت. مىگفتند: ممکن است بیایند آنجا را بمباران کنند یا چتر باز پیاده کنند و یک کارهایى انجام بدهند. مثلا فرض کنید دست به یک کارهاى خطرناکى از قبیل آتش سوزى بزنند و به هر حال احتمال چنین چیزهایى وجود داشت.
لذا شبها را مصرا از ما مىخواستند، برویم در جاهاى مختلفى و یکجا نباشیم، براى اینکه اگر حادثهاى پیشامد کرد، همه با هم از بین نروند و چند نفرى باقى بمانند. البته ما خودمان ترجیح مىدادیم، برویم مدرسه علوى و محل اقامت امام همان جا باشیم، لکن خبر آوردند، امام گفتند: اینجا جمع نشوند و متفرق بشوند که بعدا شبها را در منازل مختلف مىخوابیدیم و دو شب را من با مرحوم شهید بهشتى و شهید باهنر همان نزدیکىها، منزل حاج محسن لبانى بودم، چون خانههایى را انتخاب مىکردیم که نزدیک مدرسه رفاه باشد و من آن شبها را فراموش نمىکنم که فکر و مطالعه مىکردیم، ببینیم براى فردا چگونه برنامه ریزى کنیم و دائما صداى انفجار گلوله و حتى گلولههاى منورى را که ما تصور مىکردیم به طرف بیت امام پرتاب مىشود، مشاهده مىکردیم که خیلى شبهاى هیجان انگیزى بود.