arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۸۳۹۹۶۱
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۱۵ - ۰۱ دی ۱۴۰۳
خاطرات محمد محمدی از «زندان شاه»؛ قسمت چهل و دو؛

«موسی خیابانی: ده روز نماز نخوان تا مارکسیست شوی، بعد مسلمان» /آیا مسعود رجوی نماز می‌خواند؟

بچه‌ها نماز می‌خواندند موسی خیابانی و مسعود رجوی نـمـاز می‌خواندند و روزه می‌گرفتند شکی در مسلمانی‌شان نداشتم. این که گفتم از  احساس مسئولیت نسبت به وجدان خودم است. حال به خاطر صحبت‌های، موسی کلی آیه و شعر درباره نماز از سر به هر قرآن و متونی که در دسترس بود استخراج کردم به موسی گفتم حالا بیا بنشین حرف‌های من را گوش کن همه را به او. گفتم مبنای خطا و اشتباه کجاست؟
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب خاطرات و تاملات در زندان شاه، اثر محمد محمدی (گرگانی) از نشر نی منتشر شده است. این کتاب شرح خاطرات محمد محمدی در زندان‌های زمان شاه و درگیر شدن با ماجرا‌های تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق در سال ۱۳۵۴ است. «انتخاب» روزانه بخش‌هایی از این کتاب را منتشر می‌کند.

موسی خیابانی ۱۰ روز نماز نخوان

یک روز موسی آمد و یک پیشنهاد داد موسی گفت ما باید اول مارکسیست بشویم و بعد مسلمان تا بفهمیم اسلام چیست؟ می‌گفت مثلاً من خودم مدت‌ها در زندان اوین نماز نمی‌خواندم برایم مسأله‌ای نبود و می‌توانستم تحمل کنم به من گفت تو هیچ وقت درباره خدا شک کرده‌ای؟ گفتم نه گفت: فکر نکردی؟ : گفتم چرا اما شک نکردم گفت: این ضعف توست نشانه این است که خوب فکر نکردی گفتم: من نمی‌دانم یعنی به دروغ به خودم بگویم که در خدا شک کن؟ مگر می‌شود؟ من درباره خدا هیچ وقت گفت تو برخوردت با قضایا خوب نیست. من یک پیشنهاد می‌کنم. اگر این پیشنهاد را قبول کنی ما می‌توانیم باور کنیم که مسائلت حل شده است گفتم چیست؟ گفت این تنها شرطی است که من می‌توانم بپذیرم که تو مجاهدی گفتم: خوب بگو گفت: ۱۰ روز نماز نخوان عملاً نماز نخوان یعنی ۱۰ روز مستمر نماز نخوان بعد از ۱۰ روز بخوان. گفتم: موسی مثل این که دیگر کار ما تمام شد، یعنی آخرین حلقه‌های امیدم دارد قطع می‌شود. گفت نه این تنزه طلبیات بی جا است.

همین ۱۰ روز را نماز نخوان بعد از ۱۰ روز من می‌توانم بپذیرم که تو دگم را شکستی و این دگم شک نکردم. را شکستن زحمت دارد اما این دگم را. بشکن من هم گفتم فکر می‌کنم دیگر آخر این راه بود یعنی این کلام تو رابطه را. برید. همه بقایای رابطه ما را به هم زد. دیگر چیزی نگفت. موسی گفت حالا موسی برو فکر کن و این قدر عجله نکن. ولی این را به تو می‌گویم که تنها و تنها این راه مانده. اگـر بخواهی این کار را بکنی تنها به این شرط است که می‌توانیم بعداً فکر کنیم می‌توانیم با هم باشیم دیگر غیر از این راهی وجود ندارد. من هم گفتم پس دیگر تمام شد گفت نه حالا برو فکر کن. و خداحافظی کرد و رفت. را دوست داشتم از شهامت و صداقتش لذت می‌بردم.

 در بحث‌های اعتقادی خیلی هم زبانی و همدلی داشتیم. اما در دل او را ساده‌تر از آن می‌دیدم که این چنین مسائل سنگین و کمرشکن را حل و فصل نماید. دل محکم‌تر می‌شدم و دلایل او را بسیار ضعیف می‌دیدم. لذا خیلی در دو روز بعد آمد و گفت محمد شد؟ گفتم: موسی، راهی دیگر نیست. گیر من و تو گیر نماز نیست. مسئلۀ ما عمیق‌تر از نماز است. یعنی مسأله بنیادی است. گفت محمد عجله می‌کنی برو باز هم فکر کن. و بعد باز دو سه ساعت صحبت کرد: گفتم موسی تمام شد. الان بهت می‌گویم: دیگر بین ما تمام شد. دیگر چیزی بین ما نمانده است. چی موسی با صحبت‌های آخرش آخرین ضربه را زد. از خیلی مسائل، خودش، جمع، و عرفان مولوی صحبت کرد. من قانع نشدم. البته باید تأکید که همان زمان راضی نبودم این بحث، نماز به شکل چماق علیه آنان مطرح شود.

بچه‌ها نماز می‌خواندند موسی خیابانی و مسعود رجوی نـمـاز می‌خواندند و روزه می‌گرفتند شکی در مسلمانی‌شان نداشتم. این که گفتم از  احساس مسئولیت نسبت به وجدان خودم است. حال به خاطر صحبت‌های، موسی کلی آیه و شعر درباره نماز از سر به هر قرآن و متونی که در دسترس بود استخراج کردم به موسی گفتم حالا بیا بنشین حرف‌های من را گوش کن همه را به او. گفتم مبنای خطا و اشتباه کجاست گفتم اشکال این شیوه نگرش شما به مسأله در تو نیست اشکالش در اساس تعلیمات است و تو و دیگران را به این جا می‌رساند.

نظرات بینندگان