سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب خاطرات و تاملات در زندان شاه، اثر محمد محمدی (گرگانی) از نشر نی منتشر شده است. این کتاب شرح خاطرات محمد محمدی در زندانهای زمان شاه و درگیر شدن با ماجراهای تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق در سال ۱۳۵۴ است. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این کتاب را منتشر میکند.
یک روز آقای علی خاوری از توده ایهای قدیمی، به اتاق ما آمد و بحثی را شروع کرد درباره این که اختیار چیست؟ او میگفت: انسانها همه اسیر «جبر» هستند شما چرا روی اختیار انسان تأکید میکنید؟ «شخصیت» بر کسی محصول محیط و شرایط اوست، بنابراین، ما نمیتوانیم انسانها را مقصر و مسئول بدانیم و محکوم کنیم «جهنم» یعنی چه؟
شخصیت بازجوها
اول که بازجوها را میدیدی ادمهای مقتدر و خستگی ناپذیری به نظر میرسیدند ولی در رفتارشان که دقیق میشدی میدیدی این طور نیست اکثراً ضعف اعصاب داشتند. معلوم بود شخصیتی به هم ریخته و به اصطلاح آن موقع «داغون» دارند. حسینزاده مردی بود۴۵-۴۰ ساله، قد کوتاهی داشت. نسبتاً سیاه چرده بود و موهای جلوی سرش هم تماماً ریخته بود. آن زمان همه کاره کمیته بود. باتوم برقی را میگذاشت روی مجرای ادرارم و چنان نعره میکشید که همه بدنش میلرزید فحشهای خیلی رکیکی میداد. بازجوها یک ربع تا نیم ساعت که شکنجه میکردند، خسته میشدند نمیتوانستند سر پا بایستند، بی تاب میشدند و میرفتند؛ و به جایشان افراد دیگری میآمدند که وسط بازجویی آرام بخش خیلی قوی میخوردند! حتی گاه رفتارشان با یکدیگر هم تند و عصبی بود مدام در حال فحش دادن و فریاد کشیدن بر سر زندانی و یا همکارشان بودند بارها دیدم که بازجو، ســر همکارش داد میکشید خواهر فلان مادر فلان کی به تو اجازه داده که چنین حرفی به متهم بزنی؟ آدمهای عیاشی هم بودند خیلی وقتها میدیدم که ضمن بازجویی، تلفنی برای عیاشی روزهای تعطیل برنامه میریزند فقط یک بازجو بود که ندیدم اهل عیاشی باشد و او کمالی بود که اصالتاً کرد و استوار ارتش بود. چندین بار هم دیدم که خودشان همدیگر را خراب میکنند.
یک بازجو از بیرون ساواک آمده بود و ادعای عرفان میکرد و خیلی از کثافت کاریهای دوستانش تعریف میکرد و میگفت من فساد اینها را ندارم افسری هم که شب اول به سلول من آمد و گفت که از طرف دربار آمده است همین حرفها را میزد میگفت یک چیزی بهت بگم اینها کثافت کاری میکنند ولی ما این طوری نیستیم؛.... هر چند همۀ اینها نوعی فریبکاری به نظر میرسید. شایع بود که بازجوها پدر و مادرشان معلوم نیست و بچـه هــای راهی هستند. روشن است که تأیید این حرف گناه کبیره است و حتی دل آفرین به آن گفتنش نیز گناه دارد، حال که این مطالب را مینویسم در فرهنگی میگویم که مرا از دادن نسبت زنازاده به شکنجه گرم نهی میکرد.
یک بار خدایاری خودش برای من چیزی تعریف کرد و گفت: توی خونه به بچهام کوکا دادم داد به برادرش چنان زدم توی گوشش که پرت شد اون ور گفت: بابا چرا میزنی؟ ! گفتم پدر سوخته به توچه که داداشت کوکا نداره؟ همین کارها رو میکنید که بعدها سیاسی میشوید. !!
بازجوهای تازه کار که از دانشکده افسری فارغ التحصیل شده و مستقیم به زندان آمده بودند این طور نبودند زیرا هنوز وجدانشان بیدار بود و از دیدن آن صحنهها اذیت میشدند. هنعه من ریه نت یک بار وقتی مرا به اتاق بازجویی بردند دیدم یک ستوان یکم نشسته و دارد کباب شیشلیک میخورد با گوجه و کوکا توی همان شرایطی که ما با یک حبه قند جشن میگرفتیم او غذا به دلش نمینشست و لقمه را به زور کوکا پایین میداد!
آخرش گفت شما کباب را به آدم حرام میکنید! نمیگذارید آدم راحت غذایش را بخورد! گفتم ولی من همان غذا را خیلی راحت میخوردم ابروهایش را بالا انداخت و گفت خُب معلومه! گفتم چی معلومه؟ گفت: تو فکر میکنی که من وجدان ندارم، انسان نیستم؟ گفتم: ببین، من حقوق خواندهام تو هم لیسانس دانشکده افسری را گرفتهای... پرید وسط حرفم که حالا من چرا باید بیام اینجا شکنجه کنم؟ گفتم خودت میخواهی؛ میخواستی نکنی گفت شماها نمیگذارید گفتم من هم میگویم شما نمیگذارید. چطور شما که شکنجه میکنید، آرامش ندارید ولی من که شکنجه میشم راحت میخوابم؟ ! یک لحظه تعادلش به هم خورد ظاهراً جوابی نداشت. خودش را جمع و جور کرد، و با حالتی نگران گفت: میخوای روی من کار کنی؟ گفتم: نه ولی حواست باشد که من دارم به خاطر اعتقادم زندانی میکشم. در همین موقع بازجوی دیگری وارد اتاق شد و گفت: محمد چیه؟ اینجا داری تحلیل سیاسی میکنی؟ چی کار میکنی؟ رو افسر ما کار میکنی؟