سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «مهمان انقلاب» اثر کاترین کوب و با ترجمه رامین ناصرنصیر، روایتی از زندگی یکی از گروگانهای سفارت آمریکا در جریان تسخیر سفارت در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ است. این کتاب که با لحنی شوخطبعانه نوشته شده، در سال ۱۹۸۴ جایزه کتاب مسیحی ECPA در حوزه زندگینامه را از آن خودش کرده است. کاترین کوب به عنوان مدیر انجمن ایران و آمریکا (IAS) در تهران به فعالیت پرداخت و با تاسیس یک موسسه فرهنگی در ایران، به آموزش زبان انگلیسی به مردم و تبادل فرهنگ با آنها مشغول شد. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این کتاب هیجان انگیز را در ساعت ۳ منتشر میکند.
شاه وارد پاناما میشود ایرانیهای خشمگین تهدید میکنند که دادگاه جاسوسان سریعاً برپا خواهد شد.
موین رجیستر ۱۶ دسامبر ۱۹۷۹ [۲۵ آذر ۱۳۵۸]
فصل ۵
دسامبر ۱۹۷۹
برای آن چه اتفاقی افتاده بود؟ آیا او باز میگشت؟ قبل از اینکه خوابم ببرد، لحظهای او را نشسته بر صندلیاش چشم بسته و منتظر دیده بودم چه وحشتناک. فردای آن روزی که او را بردند بسیار طولانی بود و روزهای بعد ترش هم. آن بازنگشت. به این نتیجه رسیدم که ما را به دلایل متفاوتی انتقال میدهند. مشخص بود که از ابتدا همهی زنان را یک جا نگه داشته بودند تا مراقبت از ما آسانتر شود.
حالا احتمالاً داشتند جابه جایمان میکردند تا اگر کسی آن بیرون اخبارمان را دنبال میکرد، نتواند درست بفهمد کجا هستیم. شاید تا چند روز دیگر ما را به ساختمان کنسولگری بر میگرداندند و به اتاقی میبردند و آنجا از ما در مورد برخی وسایل سؤال میکردند یا میخواستند دربارهی تجهیزات جاسوسی و یا مکاتباتی که در ساختمان کشف شده بودند توضیح دهیم اما خیلی زود برایم معلوم شد که هیچ دلیلی پشت این رفتارها نیست همهی آنها بستگی به هوس این بچهها داشت. بچهها که خیلیهایشان آن قدر جوان بودند که میتوانستند دخترم باشند به من گفته بودند که مورد بدرفتاری یا ضرب و شتم قرار نخواهم گرفت و هر روز که اوضاع مثل سابق بود گمان میکردم که حال و روزمان کمی بهتر است از احترامی که اسلام برای زنان ازدواج نکرده قائل است.
آگاه بودم و بنابراین آنها حتی موقع انتقالم از یک اتاق به اتاق دیگر به من دست نمیزدند؛ همیشه یکی از خواهرها را صدا میکردند یا نگران آن نبودم که برادرها آزارم دهـند، با کشیدن نوک دستمال گردنم مرا به دنبال خود هدایت میکردند. بیشترین ترسم در بی اطلاعی از آینده و بی خبری از سرنوشت همکارانم بود؛ و البته جریان نهفتهی تهدید به محاکمه و اعدام که ترس و وحشت شدیدی ایجاد میکرد. وقتی در کتاب خانهی اقامتگاه تنها و روبه دیوار مینشستم، صدای رفت و آمدهای فراوان و اطلاعاتی، کوچک اما ارزشمند، به گوشم میرسید. سروصدای دخترها را میشنیدم که به جلسهی مشورتی میرفتند؛ جلسهای که در آن دربارهی شیوهی ادارهی امور در سفارت تصمیمگیری میشد.
صدای آنها را در بازگشت میشنیدم که دربارهی آن جلسات و دروس عربی که مشغول فراگیریاش بودند بحث میکردند. یک شب حروف جادویی ان بی سی، سی بی اس و ای بی سی به گوشم خورد. خواهرها از بازگو کردن آنچه در اخبار این شبکهها گفته شده امتناع کردند، اما یکی از آنها با لبخند گفت: «همه شون این جان... همه شون داریم ماجرا رو از زاویهی خودمون به شون میگیم. » از این که خبرنگارانمان آنجا بودند به هیجان آمدم. معنایش آن بود که مردم کشورم از جمله خانوادهام از آنچه بر سرمان میآمد مطلع میشدند. مدت کوتاهی پس از رفتن آن یک روز سر و صداهای جدیدی به گوشم رسید. اول نمیتوانستم تشخیص بدهم صدای چیست. بعد فهمیدم یک نفر داشت در جست وجوی تجهیزات مخفی درون کانال کولر میخزید با خودم فکر کردم با بالا آمدن از آن لولههای بزرگ کل سیستم گرمایش را متلاشی میکند.
وقتی روی دریچهی هوا مشت کوبید، به سختی توانستم بر وسوسهام برای پاسخ متقابل و مشت کوبیدن به آن از روی خشم غلبه کنم.
اما با مشت گره کرده همان جا نشستم و سراپا برانگیخته از خشم گوش دادم. موقع رفت و آمد به دست شویی توانسته بودم از زیر چشم بند، به صورتی گذرا، بقیهی اتاقهای خانه را ببینم این بچهها که خیلی جوان بودند، ظاهراً میل به تخریب بی دلیل داشتند. اثاثیهی زیبای اقامتگاه سفیر را کاملاً تخریب کرده و بیشتر آن را به کلی از بین برده بودند مبلمان شکسته بود و بیرون زیر باران رها شده بود، قابهای دیوارها ناپدید شده بودند کوسنها با بی مبالاتی روی زمین پخش و پلا بودند و زیر چکمههای سنگین لگد مال میشدند. کمتر دیواری پیدا میشد که روی آن با ماژیک نوشته نشده باشد شعارهای روی دیوار مرا به یاد گرافیتیهای ایستگاههای مترو نیویورک میانداخت. با این حال یک اتفاق باعث سرگرمیام شد. یکی از خواهرها با ماژیکی مشکی روی دو لنگهی در کابینت چوبی زیبای کتاب خانه نوشته بود: داون ویت دکارتر؛ انگلیسی همهی آنها خوب نبود.
چند روز بعد دختری دیگر، که چشمانش خیلی خوب نمیدید تصویر رنگی زیبایی از آقای خمینی را آورد پوسترهای رهبر انقلاب همه جا پیدا میشد و آن را روی کابینت چسباند میبایست در انتخاب جای آن دقت بیشتری میکرد، چون وقتی دوباره نگاه کردم این را دیدم داون ویست... و تصویر آیت الله. تا مدتها این صحنه مایهی سرگر میام بود. حالا دیگر پاییز جایش را به زمستان میداد و خواهرها به شدت نگران آن بودند که آیا جای من به اندازهی کافی گرم هست یا نه. تصمیم گرفتند که باید در آن سوی اتاق. بنشینم صندلیام را به آن سو منتقل کردند و یک بخاری برقی آوردند که فوراً، برای خشک کردن لباس مورد استفادهی خودشان قرار گرفت.
با آنها دربارهی این که چه قدر مراسم کریسمس برایم مهم است و صرف نظر از این که کجای دنیا باشم همیشه در روز کریسمس به کلیسا رفتهام، صحبت کردم. دخترها کنجکاوی زیادی دربارهی کریسمس از خود نشان دادند باعث میشد که این قدر مهم باشد؟ آیا ما غذای مخصوصی میخوریم؟ برای چه به کلیسا میرویم؟ در خانه چه کار میکنیم؟ قضیهی درخت کریسمس چیست؟ و هدیهها؟ آیا این زمانی است که خانوادهها گرد هم میآیند؟