arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۸۱۸۳۷۹
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۱۵ - ۲۸ شهريور ۱۴۰۳
خاطرات مدیر انجمن ایران و آمریکا؛ قسمت سیزده؛

«ملکه» دانشجوی معروف و بازجوی گروگان‌های آمریکایی

ملکه تا جایی که می‌توانست مسئولیت امور بیش‌تری را به عهده می‌گرفت عاشق این بود که در تصمیم‌گیری‌ها مشارکت کند و مطمئن بودم انتخاب نشدنش در شورای مشورتی دانشجویان برایش به شدت مأیوس‌کننده بود. اما او به انجام دادن کار‌هایی که بقیه را متقاعد کند آدم مهمی است ادامه می‌داد؛ و در رأس این کار‌ها سؤال وجواب کردن من بود. (فرد در تصویر ارتباطی به تیتر ندارد)
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «مهمان انقلاب» اثر کاترین کوب و با ترجمه رامین ناصرنصیر، روایتی از زندگی یکی از گروگان‌های سفارت آمریکا در جریان تسخیر سفارت در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ است. این کتاب که با لحنی شوخ‌طبعانه نوشته شده، در سال ۱۹۸۴ جایزه کتاب مسیحی ECPA در حوزه زندگی‌نامه را از آن خودش کرده است. کاترین کوب به عنوان مدیر انجمن ایران و آمریکا (IAS) در تهران به فعالیت پرداخت و با تاسیس یک موسسه فرهنگی در ایران، به آموزش زبان انگلیسی به مردم و تبادل فرهنگ با آن‌ها مشغول شد. «انتخاب» روزانه بخش‌هایی از این کتاب هیجان انگیز را در ساعت ۳ منتشر می‌کند.

آن‌ها وارد می‌شدند و از روی نیمکت‌ها پتو و بالش بر می‌داشتند یا روی یک نیمکت بدون بالش می‌خزیدند، مجموعاً بیست تا سی نفر می‌شدند که چسبیده به هم دراز کشیده بودند. هیاهو بالاخره فروکش کرد یا شاید هم من خوابم برد. درست نمی‌دانم کدام اول اتفاق افتاد. اما چیزی نگذشته بود که شنیدم همدیگر را برای نماز صبح بیدار می‌کنند. یکی از برادر‌ها در زد و دختر‌ها جیغ زنان به سمت چادر‌هایشان جهیدند. نباید با سر باز و لباس‌هایی که تنشان بود دیده می‌شدند. چند دقیقه بعد یکی از برادر‌ها در را باز کرد تا چیزی بپرسد و دختری که شلوار جین و یک پیراهن گشاد بلند به تن و روسری به سر داشت با وحشتی ساختگی جیغ کشید. او بدون چادر آنجا ایستاده بود. دختر‌ها با وظیفه‌شناسی همدیگر را بیدار می‌کردند تا سر پست‌های‌شان بروند: مراقبت از در ورودی، نگهبانی و پاسخ دادن به تلفن با کرکر خنده کار‌هایشان را می‌کردند و من، دراز کشیده رو به دیوار به تمام این‌ها گوش می‌دادم. مسلماً به من نیمکت یا کوسنی برای خوابیدن تعارف نکردند! بالاخره همان طور که به آرامی برای خودم آوازی را زمزمه می‌کردم خوابم برد.

در سکوت بیدار شدم. پروردگارا، سپاس می‌گویم که مرا در امان نگه می‌داری یاری‌ام کن امروز را از سر بگذرانم متوجه شدم دستانم دیگر بسته نیستند اما قبل از حرکت به دقت گوش دادم. اتاق به نظر خالی می‌رسید با احتیاط چشمانم را باز کردم و پتو را کمی کنار زدم تا بتوانم ببینم بیشتر خواهر‌ها رفته بودند یک نفر آن طرف اتاق بود. آیا آن بود؟ کمی تکان خوردم. خواهر گفت: صبح به خیر خانم کوب گفتم: «صبح به خیر می‌تونم برم دستشویی؟ » او سر تکان داد. مسواکم را برداشتم و مرا چشم بسته به بیرون اتاق هدایت کرد؛ اما قبلش تأیید گرفتم که آن هنوز با ماست بقیه‌ی زن‌ها معلوم نبود کجا بودند. به اتاق برم گرداندند و رو به دیوار روی یک صندلی راحتی سیاه بزرگ نشستم، تغییری دلپذیر در مقایسه با آن صندلی سفت میز ناهارخوری آن روی یک صندلی مشابه آن سوی اتاق رو به دیوار نشسته بود دیگر ما را به صندلی نبسته بودند گشایشی معجزه‌آسا و می‌توانستیم از طریق رادیو‌های خواهر‌ها گذشت زمان را دنبال کنیم؛ اما حرف زدن با هم ممنوع بود. ملکه تا جایی که می‌توانست مسئولیت امور بیش‌تری را به عهده می‌گرفت عاشق این بود که در تصمیم‌گیری‌ها مشارکت کند و مطمئن بودم انتخاب نشدنش در شورای مشورتی دانشجویان برایش به شدت مأیوس‌کننده بود. اما او به انجام دادن کار‌هایی که بقیه را متقاعد کند آدم مهمی است ادامه می‌داد؛ و در رأس این کار‌ها سؤال وجواب کردن من بود. چند روز بعد از انتقال‌مان به کتابخانه‌ی اقامتگاه آن را به حمام بردند و من با ملکه تنها ماندم. از من پرسید: «به خانم سوئیفت چه گزارش‌هایی می‌دید؟ ». جواب دادم: «من به خانم سوئیفت گزارش نمی‌دم. به آقای گریوز، مافوقم گزارش می‌دم. ». خانم سوئیفت می‌گه بهش گزارش می‌دی، راجع به چه چیز‌هایی به ش گزارش می‌دی؟ تکرار کردم من به خانم سوئیفت گزارش نمی‌دم. اون می‌گه می‌دی یعنی می‌گی دروغ می‌گه؟

دوراهی. یقین داشتم آن نگفته که من به او گزارش می‌داده‌ام اما درست سعی هم نمی‌دانستم چه گفته واضح بود که ملکه سعی می کرد ما را به بازی بگیرد و علیه هم بشوراند. با احتیاط گفتم من واقعاً نمی‌دونم راجع به چی حرف‌زده مگه این که منظورش وقت‌هایی بوده باشه که بعضی اطلاعات رو باهاش در میون می‌ذاشتم مثلاً تاریخ شروع به کار دانشگاه اما تنها کسی که توی سفارت به ش گزارش می‌دادم رئیسمه، آقای گریوز. آن به اتاق برگشت و سؤال و جواب‌مان تمام شد.

البته تا مدتی صبح ۲۲ نوامبر ۱۱ آذر، روز شکرگزاری من و آن هم زمان از خواب بیدار شدیم. فکر کردم قرار بود الآن برای شرکت در کنفرانس فولبرایت هند باشم. اگر این جا نبودیم آن الآن داشت چیکار می‌کرد؟ از دو سوی اتاق به هم نگاه کردیم و در سکوت و با لبخندی که می‌گفت «محکم باش! » به هم تسلا دادیم. خوب شد که این کار را کردیم همان شب آن را غیر منتظره و با هیس هیس‌ها و تمام کار‌های دیگری که همراه چنین رویدادی بود از آن جا بردند. بدون این که حتی فرصت خداحافظی پیدا کنیم دوباره تنها شده بودم.

 

نظرات بینندگان