arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۸۱۸۰۶۲
تاریخ انتشار: ۲۴ : ۱۱ - ۲۷ شهريور ۱۴۰۳

سیاه‌روزی زن جوان زیر سایه بدبینی شوهر

۱۰ سال با نداری و بداخلاقی‌های شوهرم کنار آمدم چراکه مادرم همواره مرا به صبر و گذشت در زندگی مشترک توصیه می‌کرد و من هم به خاطر دو فرزندم فراز و نشیب‌های زندگی را پشت سر می‌گذاشتم، اما دیگر نمی‌توانم این شرایط وحشتناک را تحمل کنم …
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

 زن 31 ساله در ادامه سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: زندگی فلاکت بار من زمانی رنگ سیاهی به خود گرفت که شوهرم عینک بدبینی را روی چشمانش گذاشت و این گونه روابط ما به سردی گرایید چراکه او اخلاق به خصوصی داشت و حتی اجازه معاشرت با اطرافیانم را نمی داد .حتی نمی توانستم کسی را به منزلم دعوت کنم و یا با خانواده ام به تفریح و دورهمی بروم! فقط حق داشتم گاهی به منزل مادرم سر بزنم آن هم باید در ساعت مشخصی به خانه بازمی گشتم تا مبادا شوهرم زودتر از من به خانه برسد! نگرانی و ناراحتی را کاملا در چهره پدر و مادرم احساس می کردم . آن ها متوجه شده بودند که دیگر از زندگی مشترکم رضایت ندارم و تنها به خاطر فرزندانم مقاومت می کنم . از سوی دیگر «اسماعیل» که تعمیرگاه سیستم برق خودرو داشت همواره تعمیر خودروها را به شاگردش می سپرد و خودش به دنبال خوشگذرانی و تفریح بود.

او با دوستانش بساط مشروب خوری و استعمال مواد مخدر پهن می کرد اما من اجازه نداشتم حتی در فضای سبز نزدیک منزلمان قدم بزنم! چه برسد به این که روزی با هم به مسافرت و تفریح برویم!دیگر تحمل زورگویی های شوهرم را نداشتم به همین دلیل یک شب زمانی که روی مبل دراز کشیده بود،فریاد زدم «دیگر از این زندگی فلاکت بار خسته شده ام! گناه من چیست که با تو ازدواج کردم!تا کی باید این شرایط وحشتناک را تحمل کنم!» هنوز جملاتم به پایان نرسیده بود که لیوان روی میز عسلی را به سمت من پرت کرد اما من روی زمین نشستم و لیوان به دیوار برخورد کرد. اسماعیل با عصبانیت مرا مقابل چشمان فرزندانم به بادکتک گرفت و سپس با همان پوشش منزل مرا از خانه بیرون انداخت. زن صاحبخانه با دیدن این وضعیت با مادرم تماس گرفت و پدر ومادرم هراسان و سراسیمه به آن جا آمدند و مرا به خانه خودشان بردند!

چند روز بعد در حالی که دلشوره فرزندانم را داشتم و نگران خورد و خوراک آن ها بودم ناخودآگاه به طرف منزلم رفتم ولی اسماعیل همه قفل ها را عوض کرده بود. از داخل کوچه فرزندانم را پشت پنجره دیدم که اشک می ریختند دلم برای آن ها سوخت و دوست داشتم فرزندانم را به آغوش بگیرم اما فقط با زبان اشاره با آن ها سخن می گفتم که در همین لحظه ناگهان اسماعیل از راه رسید و با دیدن من،دوباره سر وصدا به راه انداخت و مرا تهدید کرد که دیگر در آن محدوده پیدایم نشود!خلاصه در حالی که اشک های فرزندانم به شدت آزارم می داد به خانه پدرم بازگشتم و تصمیم به طلاق گرفتم چراکه او با تهمت های ناروا ادعا می کند من با افراد دیگری ارتباط دارم و به او خیانت می کنم! با وجود این پولی برای مشورت با وکیل ندارم به همین خاطر هم به کلانتری آمدم تا از او شکایت کنم اما ای کاش …

با صدور دستوری ویژه از سوی سرگرد احسان سبکبار(رئیس کلانتری شفای مشهد)بررسی راهکارهای قانونی و اقدامات مشاوره ای دراین باره توسط مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی آغاز شد.

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

نظرات بینندگان