سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب رعد در آسمان بی ابر: تاریخ شفاهی مبارزه امنیتی با سازمان مجاهدین خلق، توسط نشر ایران در سال ۱۴۰۰ منتشر شده است. این کتاب مجموعه مصاحبههای محمد حسن روزی طلب و محمد محبوبی با جمعی از مسئولین امنیتی دهه شصت در رابطه با برخوردهای امنیتی با سازمان مجاهدین خلق است. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این گفتگوها را برای علاقهمندان منتشر خواهد کرد. به دلیل ملاحضات امنیتی، نام مصاحبه شوندهها ذکر نشده و تنها عنوان آنها در متن آمده است.
در سال ۱۳۶۰ این بار بچههای تهران به ما خبر دادند و گفتند: بلند شو بیا ما در منطقهی رشت هستیم و یک رد داریم که به رامسر میخورد اینها به بخش اجتماعی رشت که شامل تیم شهر و چهار پنج تا خانهی تیمی که یکی از آنها در کلاچای بود یکی در انزلی و دو تا در رشت آسیبزده بودند ما که رفتیم دیدیم حدود چهارده پانزده جسد را کنار هم چیده. اند یکی از بچههای تهران گفت: ببین یک رد این طوری هست و تیمهایی در آستارا هستند. آن را به من مأموریت دادند و من رفتم و با ردهایی که داشتیم هستههای آنجا را جمع کردیم هنوز در سپاه رامسر بودم، ولی چون ارتباطات خوبی با یکی از بچههای تهران داشتیم آمد و یکی دو تا رد هم به ما داد؛ از جمله ردی که در رامسر بود.
رد منافقی به نام مرتضی مثنی را از طریق سیروس لطیفی گرفته بودند. در بازجوییهایی که از لطیفی داشتند یکی دو تا اطلاعات داده بود که میگفت بله، آنجا این جوری بود و در رشت با مثنی رفته بودم و از این حرفها مثنی هم از با سابقههای قبل از انقلاب بود او مسئولیت اجتماعی شهر رامسر را به عهده داشت که در یکی از این گشتها گیر بچههای سپاه افتاده بود بچهها میگفتند هر چه به او فشار میآوریم، حرف نمیزند. برادر، مسعود از بچههای اطلاعات سپاه را صدا میزنند. مسعود میآید و میبیند خودش است یکی دو تا رد از سیروس لطیفی داشت و این دیگر میبرد. گفت ببین اینها را سیروس گفته است. اینها را که میگوید او هم شروع میکند به دادن رد خانهها و در واقع باعث چنین ماجرایی میشود. پشت بندش بحث عملیات رودبار هم پیش آمد تمام اینها دیگر تشکیلات شهر بودند. تیم عملیاتیشان هم همین آقای بازگونه بود که فرماندهی عملیاتشان در قالب یک تیم جنگل بود. تیم کاملاً تشکیلاتی ای در رامسر بود اینها که میبینند دائماً دارند ضربه میخورند سازمان تصمیم میگیرد کادرهای مؤثر شهرهای شمالیاش را هم به تدریج به خارج از کشور ببرد از جمله کسانی که در حال خروج بودند، مجید بازگونه بود که به همراه همسرش و تیمی که پوشش آنها بود حرکت میکنند و به سمت ارومیه میروند با ردهایی که مسعود در ارومیه داشت زمانی که در حال اتصال بودند که به کردها بپیوندند و به خارج از کشور بروند در ارومیه دستگیرشان میکنند.
-خود مسعود به ارومیه میرود که اینها را بیاورد؟
مسعود اصلاً میرفت و بازجوییشان میکرد بعداً از او پرسیدم: این کوروش پدر سوخته چقدر مقاومت کرد؟ جواب داد هیچی گفتم میدانی بعضی از نیروهای جزء جنگل چقدر مقاومت کردند؟ گفت: «بله» این لعنتی همه را به کشتن داد ولی خودش اصلاً مقاومت نکرد. » بعداً هم معلوم شد مسأله دار بوده است. معمولاً ردهی بالاها اوضاع نامناسبی داشتند. به هر حال اینها را دستگیر و بازجوییشان میکنند و اطلاعاتشان را میگیرند که همین اطلاعات باعث یک سری ضربه در منطقهی گیلان شد. بعد موقعی که اینها را میآوردند در گردنه قوش چی به کمین کومله میخورند. اینها را زدند. مجید بازگونه و همسر یکی از پوششها را میبرند خود آن نیروی پوششی و همسر مجید بازگونه در ماشین مسعود بودند که زنده میمانند و میآیند. آنها را بردند و ما خبردار شدیم که اینها به روستاها رفتند و بعد هم تحویل منافقین داده شدند. منافقها هم حالش را میگیرند که چرا زود بریدی اطلاعات دادی و از سیانور استفاده نکردی؟ اطلاعات او منجربه لو رفتن چند خانهی تیمی شد.
-سرنوشتش چه شد؟
مجید بازگونه بعداً برید خیلی دوام نیاورد و اظهار تمایل و علاقه میکرد که بیاید و با جمهوری اسلامی همکاری کند ولی نظر بچههای التقاط این بود که این کار را نکنیم؛ چون دستش به خون آلوده بود نامرد دستور داده بود هفت هشت تا از بچههای ما را در جنگل کشتند. موقع برگشت هم در چندین عملیات شرکت داشت. یک روحانی را قبل از این که به منطقهی رامسر بیاید کشته بودند او روحانی منطقهی رحیم آباد بود. در یک مورد دیگر آنها دو تا از بچههای روستایی و آشنا و بلد را که ما به آنها گالش میگوییم، دستگیر کرده بودند همراهشان نان و این چیزها بود. اینها را در همان جا شکنجه میکنند و میفهمند که آمده بودند کمک برسانند و برای تیم اطلاعات جمعآوری کنند؛ اینها را پشت به پشت میبندند و برای این که صدای تیراندازی ایجاد نشود بازگونه میگوید هر کدام از نفراتش آن قدر با سرنیزه و چاقو بهشان بزنند تا کشته شوند. خودش هم اولین کسی است که این کار را می کند. آدم بسیار قسی القلبی بود. به همین دلایل موافقت نکردند الان نمیدانم کجاست خودم هم علاقهمند شدم در اینترنت بچرخم و ببینم سرنوشتش چه شده او مایل بود بیاید داخل کشور ولی اینها موافق نبودند و میگفتند اگر بیاید، باید اعدام شود.
-این هم جنگل دوم.
این هم جنگل منطقهی رامسر که بقایای آن به آنجا کشید. آنها در چند تا از درگیریهای بین راه چند مجروح داشتند. آدمهایشان را دستگیر کردیم و غائلهی جنگل رامسر در همان سال ختم شد تا وقتی که مردم نمیدانستند اینها در جنگل حضور دارند، منافقین آمدند و یکی دو تانک را زدند و در رودسر دو سه تا عملیات داشتند؛
حتی نماز جمعه را که در کنار هتل رامسر بود شناسایی کرده بودند که امام جمعه را که پشت به جنگل و رو به مردم میایستاد ترور کنند. ما این اطلاعات را از ملاتهایشان به دست آورده بودیم. بعد چند نفر از اینها در آن درگیریها فرار کرده و پراکنده بودند و ما اینها را با ردهایی که داشتیم دستگیر کردیم به یکی از اینها به عنوان این که خودمان جزء مجاهدین هستیم، وصل شده و او را به بازداشتگاه آورده بودیم. باورش نمیشد. میگفتیم به خدا ما پاسدار هستیم، مایلم این قضیه را هم بگویم این هم از آموختههای شهید سلیمان ابوالحسن خورشیدی و شهید صادق بهروز بابایی بود اینها جزء بچههای فکری اطلاعات و در بررسی و تحلیل بودند. درست جنگل که ضربه خورده بود و ما آن شهدا را داشتیم و هنوز ضربههای سرولات پیش نیامده بود یک روز دیدیم به ما گفتند دو نفر میخواهند بیایند و با شما صحبت کنند. آمدند و دیدیم این دو بزرگوارند خودشان را معرفی کردند که من صادق و من هم سلیمان هستم شروع کردند به بررسی این ملاتها همین طور بالا و پایینشان میکردند. شاید سال بعد بود که بولتنی از ستاد کل آمد و دیدم دست خط شهید سلیمان است که ساختار تشکیلات اینها را از لای ملاتها در آورده بود. خیلی نیروی قوی فکری بود؛ واقعاً بچهی با استعدادی بود ما اصلاً ندیده بودیم منافقها سیانور استفاده کنند ولی میدیدیم در ملاتهایشان نوشته بودند ما اینجا سیانور نیاز داریم. پرسیدیم این چیست؟ گفت: قرصی است که در آب مقطر میریزند و زیر زبان میگذارند. بعضیها را هم مثل کیسهی کوچکی آویزان میکنند که اگر خطری پیش آمد؛ آن را در دهانشان بگذارند حتی لا به لای این ملاتها قرارهای قطع را دیده بودیم که اینها نوشته بودند اگر ما به هر دلیلی ضربه خوردیم برای این که با کورش فرماندهی جنگل ارتباط برقرار کنیم چند تا نقطه گذاشته بود مثلاً میگفت بیست و یکم و بیست و پنجم هر ماه به اینجا میآییم و یک کیلو خیار میگیریم این علامت سلامتی بود و بعد به آنجا وصل میشویم و میآییم و شما را پیدا میکنیم. حالا جنگل ضربه خورده و تیم شهر به شدت دنبال این است که با اینها ارتباط بگیرد و ارزیابی کند و و ببیند وضعیتشان چگونه است چند نفر زنده هستند چند نفر به چه چیزهایی نیاز دارند. یادم هست دو شب با شهید سلیمان و شهید صادق در نقاطی که قرار بود اینها بیایند و وصل شوند، رفتیم و آن جا ایستادیم. ساعتهایش را هم مثلاً گفته بودند غروب.