سرویس تاریخ «انتخاب»؛ محمد بلوری (زاده ۱۳۱۵)، روزنامه نگار و مطبوعات ایران است. وی سابقه فعالیت در روزنامههای مختلف کشور را دارد و از پیشکسوتان مطبوعات محسوب میشود. وی برای مدتی در اوایل انقلاب سردبیر روزنامه کیهان و رئیس سندیکای مطبوعات در آخرین دوره آن بود. دبیر سرویس حوادث روزنامۀ ایران (۷۳ تا ۸۱)، دبیری روزنامۀ اعتماد و سردبیری ویژه نامههای حوادث روزنامه جام جم از جمله فعالیتهای او بوده است. وی نقش مطبوعاتی پررنگی در افشا قتلهای زنجیره ای داشت.
در آذر سال ۱۳۹۸ از کتاب «خاطرات شش دهه روزنامه نگاری» وی به همت مجله بخارا و نشر نی (ناشر این کتاب) که توسط سعید اردکان زاده یزدی تهیه شده بود، رونمایی شد.
«انتخاب» روزانه بخشهایی از این کتاب را منتشر کند.
قسمت دهم خاطرات محمد بلوری و قسمت پنجم ماجراهای بلیغ
در پایان قسمت قبل خواندیم:
«خودم را به لبه لنج رساندم و به داخل آبهای سرد دریا غلتیدم در تاریکی شب با آن که دستبندی به مچ دستهایم بسته بود پیچ و تاب خوران شروع کردم به، شناکردن در حالی که چشمهایم به روشنی فانوسها بود به فاصله چند قدمی ساحل آن جزیره کوچک رسیده بودم که از توان افتادم و از هوش رفتم.»
با تابش نور آفتاب از لای برگهای یک نخل چشم باز کردم و خودم را روی ایوان یک کلبه صیادی دیدم. صاحب کلبه یک صیاد پیر عرب بود که تعریف کرد در روشنی صبح من را بیهوش روی ماسههای ساحلی پیدا کرده و به کلبه اش آورده است. به یاد آوردم که اگر هنگام سوار شدن به لنج جلیقه نجات نپوشیده بودم به یقین در آبهای خروشان دریا غرق میشدم. صیاد مرد مهربانی بود که من را به عنوان مهمان خداوند پذیرفت و دختر جوانش را به پرستاری از منی گماشت که به سختی بیمار شده بودم. از بستر بیماری که بلند شدم تصمیم گرفتم به آنها کمک کنم.
هر روز صبح همراه پیر مرد با قایقش به دریا میرفتیم و ماهیگیری میکردیم بعد مرد عربی از راه دریا میآمد و ماهیها را برای فروش میبرد. پس از دو ماه زندگی در آن جزیره کوچک به سرم زد به بیروت سفر کنم. در آنجا دوستانی داشتم که میتوانستند کمکم کنند، اما آنچه پاهایم را از رفتن سست میکرد دختر زیبا و مهربان پیرمرد بود که پابندش شدم و با او ازدواج کردم. با گذشت یک سال تولد پسرمان سعادت و خوشبختی ام را کاملتر کرد. با دوسه خانواده که ساکن جزیره بودند دوست شده بودیم و همیشه این نگرانی را داشتم که غریبههایی به جزیره بیایند و من را شناسایی کنند و به دام مأموران پلیس بین الملل بیفتم.
روزی، همسرم، سعیده یک روزنامه چاپ بغداد را که به جزیره آورده بودند نشانم داد. در آن دیدم عکسم را با شرح ماجرای فرارم چاپ کرده اند و نوشته اند پلیس بین الملل در تعقیب من است. به همین خاطر از ماندن در آن جزیره بیمناک شده بودم. سعیده پیشنهاد کرد چند روزی برای دیدن خویشاوندشان به بغداد برویم. خوشحال شدم، شهری که به خاطر پرجمعیت بودنش در آن احساس امنیت بیشتری میکردم. اما سرنوشتی غم انگیز در آن شهر در کمین من بود. یک هفته از اقامت ما در بغداد میگذشت که روزی هنگام گشت با همسرم و فرزندمان متوجه شدم مردی دورادور در تعقیب ماست.
نمیخواستم به سعیده چیزی بگویم و نگرانش کنم بچه مان را بغل کردم و از او خواستم عجله کنیم و به خانه برگردیم، اما به سر چهارراه که رسیدیم ناگاه دو مرد با لباس شخصی راه را بر ما بستند. در این موقع اتومبیلی کنارمان ترمز کرد و آن دو مرد در برابر چشمان نگران سعیده من را به داخل ماشین انداختند و به سرعت راه افتادند. چند لحظه از پشت شیشه همسرم و پسرکم را دیدم و بعد در میان شلوغی جمعیت ناپدید شدند این آخرین دیدارم با آنها بود تا این که آن روز در دادگاه جنایی تهران در یک روزنامه عربی خبر مرگشان را در تصادف رانندگی خواندم.
پرونده مهدی بلیغ پس از تکمیل و صدور کیفرخواست از طرف دادستان تهران به شعبه اول دادگاه عالی جنایی تهران فرستاده شد و پنج قاضی این دادگاه محاکمه را آغاز کردند و نماینده مدعی العموم بر اساس کیفرخواست دادستانی اتهامهای او را به این شرح اعلام کرد: ارتکاب قتل مهدی، نظری ایراد ضرب و جرح به یکی از کارمندان اداره قند و شکر در حین انجام وظیفه سرقتهای مقرون به آزار و سرقتهای دیگر بدون آزار دیگران، جعل هفت فقره پروانه ارز اهانت به یک افسر و ایراد ضربه به یک زندانی.» بلیغ در دفاع از خود منکر قتل نظری شد و گفت پس از تخلیه خانه اجارهای اش در قلهک، عدهای از دشمنان نظری او را به این خانه کشانده و به قتل رسانده اند.
در پایان این محاکمه قضات دادگاه او را نه به عنوان قاتل اصلی بلکه شریک در این جنایت به پانزده سال زندان محکوم کردند و از نظر جرانم دیگر محکومیتهای مختلفی هم برایش در نظر گرفتند که طبق قانون اشد مجازات یعنی پانزده سال زندان قابل اجرا میشد. اما با اعتراض دادستان تهران که بلیغ را قاتل اصلی میدانست پرونده به دیوان عالی کشور ارجاع داده شد و قضات این دیوان با تأیید نظر دادستان رأی دادگاه را نقض کردند و مقرر شد بلیغ در شعبه دوم دادگاه عالی جنایی به اتهام قتل نظری دوباره محاکمه شود.
اما مهدی بلیغ پیش از آن که محاکمه اش در شعبه دوم جنایی آغاز شود برای دومین بار از کاخ دادگستری اقدام به فرار کرد؛ چون بی قرار گرفتن انتقام از هوشنگ بود. آن روز صبح به دستور رئیس زندان دو نگهبان مسلح همراه با بلیغ به دادگستری رسیدند. هنوز نیم ساعتی به آغاز محاکمه مانده بود مأموران مراقب وقتی بلیغ را در طبقه سوم کاخ دادگستری به پشت در دادگاه جنایی رساندند نفس راحتی کشیدند، چون مطمئن بودند احتمال فرار متهم آن هم از سومین طبقة کاخ وجود ندارد منشی دادگاه با امضای ورقه زندان رسیدن متهم را تأیید کرد و به مأموران نگهبان گفت همراه با زندانی پشت در دادگاه بنشینند تا خبرشان کند و بعد زندانی را وارد دادگاه کنند. دو مأمور زندان بلیغ را پشت در دادگاه روی یک نیمکت چوبی نشاندند و به انتظار آغاز محاکمه دو طرفش نشستند بی آن که دستبند را از دستهایش باز کنند.. بلیغ به یکی از نگهبانان گفت: «در راه نتوانستم سیگاری دود کنم لطفا یک نخ سیگار از پاکت توی جیبم به من بدهید نگهبان پاکت سیگاری با یک قوطی کبریت از جیب بلیغ در آورد یک نخ سیگار لای لبهای او گذاشت و با کبریت روشنش کرد بلیغ با اشتیاق تمام این قرار به من هم نیم ساعتی مانده.»
چند پک عمیق زد و گفت: آقایان من باید بروم دستشویی، تا شروع محاکمه در دادگاه دو مامور نگاه پرسشگرانهای به هم کردند تا این که یکیشان:گفت مشکلی نیست برو. بلیغ به انتظار بازکردن دستبند دستهایش را پیش برد، اما دستبند باز نمیشود. دستشویی بغل در دادگاه بود راهروی باریکی داشت که در انتها پنجره اش رو به خیابان خیام و پارک شهر باز میشد. بلیغ سالها بعد درباره گفت: وقتی وارد راهروی توالت شدم، در ورودی را با آرنجم بستم و تقلش را چرخاندم. بعد به سرعت به طرف پنجره، رفتم سرم را بیرون بردم و نگاهی به اطراف چارچوب پنجره انداختم. چشمم به ناودانی افتاد که از کنار پنجره میگذشت و تا پایین کاخ امتداد داشت پنجره حدود یک متر بالاتر از کف راهرو قرار داشت.
با فشار آرنج هایم روی لبه پنجره قرار گرفتم بعد دو بازویم را دور ناودان انداختم، به طوری که حلقه زنجیر دور ناودان قرار گرفت. آن وقت از پنجره پایین رفتم و سینه ام را به دیوار ساختمان چسباندم و در حالی که زنجیر دستبند دور لوله ناودان میلغزید، مثل بندبازهای در حال فرود، شروع به لغزیدن کردم و در جایی فرود آمدم که آشپزخانه کاخ دادگستری بود و دروازه اش رو به پارک شهر در خیابان خیام باز میشد.
در آن محوطه کسی در رفت و آمد نبود. به سرعت وارد خیابان گلوبندک خیام فعلی شدم و در آن طرف خیابان خودم را به پارک شهر رساندم و میان انبوهی از شاخ وبرگ درختان پنهان شدم. منتظر ماندم تا شب شد در تاریکی خیابانها سواره و پیاده در حالی که روپوش زندانم را روی است هایم کشیده بودم تا کسی دستبندم را نبیند به خانه یکی از دوستانم در جنوب شهر بروم که اتفاقاً آهنگری میدانست و دستبندم را برید. آن شب را در خانه اش گذراندم و هنگام صبح گریم کردم و ریش و سبیل گذاشتم و با یک کلاه گیس موهای خرمایی ام را هم پوشاندم میدانستم عکس هایم را به مراکز شهربانی فرستاده اند و مأموران هم پاسگاههای ورودی و خروجی شهرها را زیر نظر گرفته اند.
پالتوی کهنهای پوشیدم و خودم را به سر جاده کرج رساندم و سوار اتوبوسی شدم که به قزوین میرفت چند قدم بعد یک استوار شهربانی اتوبوس را نگه داشت و سوار شد با دیدنش قلبم ریخت یکی از مأموران اداره آگاهی بود که چند بار از من بازجویی کرده بود. برای پیدا کردن صندلی جلو آمد و با نگاهی به من گفت اجازه" هست کنارتان بنشینم؟ به ناچار خودم را کنار کشیدم به او جا دادم و نشست با کنجکاوی روی صورتم چشم گرداند و پرسید به کجا تشریف میبرید آقا؟ با تغییر صدا:گفتم دارم میروم قزوین سر کار گفت قیافه تان آشناست شما را جایی ندیده ام؟ گفتم نه" سرکار و به تماشای دشت از او رو برگرداندم، ولی احساس کردم نسبت به من ظنین شده است.
در نیمه راه قزوین بودیم که اتوبوس برای صرف ناهار مسافران مقابل قهوه خانهای ایستاد و من هم پیاده شدم رفتم توی قهوه خانه و به بهانه گشت از در پشتی که به مزرعهای باز میشد بیرون رفتم و زیر چشمی دیدم استوار در تعقیب من است. میدانستم که به من ظنین شده و احتمالاً تصمیم دارد دستگیرم کند. برای اطمینان از آنچه فکرش را میکردم به میان ساقههای بلند آفتابگردان دویدم و وقتی سر به عقب برگرداندم دیدم دنبالم میدوید فریاد زد، بایست وگرنه شلیک میکنم و من با همه توانم به اعماق مزرعه زدم و پس از مسافتی فهمیدم به دلیل اضافه وزنش از نفس افتاده و از تعقیبم باز مانده است. با پای پیاده از راه کوهستان و بیابان خودم را به قزوین رساندم. بالاخره پس از چند روز پیاده و سواره به جنوب کشور رسیدم و بعد با یک لنج همراه با مسافران قاچاق به آن سوی خلیج فارس رفتم و روانه بیروت شدم.
مهدی بلیغ که با زبانهای عربی و فرانسه آشنایی کامل داشت در یکی از رستورانهای بیروت مشغول کار شد و پس از آشنایی با یکی از قاچاقچیان مواد مخدر وارد یک باند قاچاق شد و به پخش هرویین پرداخت بلیغ برایم تعریف کرد: «اعضای این باند افرادشان را به کشورهای مختلف میفرستادند تا آمفتامین مورد نیاز قاچاقچیان را برای ساخت هرویین فراهم کنند آنها در افغانستان و ترکیه با استفاده از این مواد در لابراتوارهایی فراهم شده در روستاها به تولید هرویین میپرداختند و به کشورهای اروپایی انتقال میدادند چند بار هم من را با گذرنامههای جعلی به کشورهای آسیایی فرستادند و حتی یکی دو بار با تغییر چهره به ایران سفر کردم.
در یکی از این سفرها از دوستانی شنیدم، هما، همسر سابقم در یکی از خانههای امیریه زندگی میکند و یکی از افراد خیانت کاری که در گذشته با ما همکاری داشت این زن را به هرزگی کشانده است. نیمههای آخرین شب اقامتم در تهران بود که از روی دیوار به حیاط خانه هما پریدم؛ وقتی وارد اتاق شدم دیدم هر دو به خواب رفتهاند. به بالای سرشان رفتم، چاقویم را درآوردم و بیدارشان کردم. وقتی چشم باز کردند و من را دیدند از وحشت زبانشان بند آمد. گفتم: میبینید که کشتن شما دو خیانتکار برایم مشکل نیست، اما باید با این زندگی کثیفتان زنده بمانید و مکافات عملتان را ببینید بعد از آن خانه خارج شدم.