" مطمئنم که قلمم قدرت ترسیم حال و احساس و ادراکات و تصورات آن لحظاتم را ندارد " این جمله مطلع روایت هاشمی از غم هجران شهید بهشتی است ، جمله ای که خود حکایتی است گویا از عمق تاثیر شهادت شهید مظلوم تاریخ انقلاب بر قامت استوار جان هاشمی .
به گزارش سرویس سیاسی "انتخاب" به نقل از پایگاه اطلاع رسانی آیت الله هاشمی رفسنجانی ، متن کامل روایت هاشمی از غم هجران شهید بهشتی بدین شرح است :
مطمئنم که قلمم قدرت ترسیم حال و احساس و ادراکات و تصورات آن لحظاتم را ندارد و شاید اگر آنشب چیزی مینوشتم صورت گویاتری را درتاریخ ثبت میکردم. اما بالاخره هنوز هم شبحی ازآن حالات را در خود دارم و میسور را با معسور از دست ندهم بهتر است. شنبه به یک روز قبل از حادثه برگردید روز شنبه 6 تیر 1360 دو ساعت و اندی بعدازظهر از چاه سیصد و پنجاه متری معادن ذغال سنگ باب می روی زرند کرمان پس از دو ساعت گشت و گذار در تونلهای سیاه و تاریک و مرطوب و...زغال سنگ بیرون آمدم و داشتم بحال کارگران زحمتکش و مظلوم معادن ذغال فکر میکردم. فرمانده ژاندارمری منطقه رشته فکرم را برید و گفت: "بجان آیتالله خامنهای امام جمعه تهران سوء قصد شده و ایشان را به بیمارستان بردهاند" و عقل بخرج داد و اضافه کرد جراحت سطحی است و ایشان را خطری تهدید نمیکند. اگر این را نمیگفت نمیدانم در آن حالت چه برسرم می آمد. اما همین اضافه توانست خاطرم را کمی آرام کند. فقط چنین خبر موحشی می توانست فکرم را از زندگی مشکل معدن کاران جدا کند که کرد. فورا لباس معدنچیان را درآوردم و خودم را شستم و لباس خودم را پوشیدم به شهر زرند آمدم سخنرانی کوتاهی برای مردم نجیب و منتظر زرند در مسجد جامع نمودم و عذرم را گفتم و لابد پذیرفتند و یکسره به فرودگاه کرمان رفتم و با اینکه هواپیما را کمی معیوب می دیدند اول شب خود را به تهران رساندم و تا بیمارستان قلب ایشان را زنده ندیدم آرام نگرفتم. گر چه در فرودگاه کرمان هم به وسیله تلفن چنین اطمینانی داده بودند ولی "شنیدن کی بود مانند دیدن". چند ساعت از سر معدن باب میرو تا اطاق سی , سی , یو , تمام فکرم در فضای معطر زندگی همرزم و همراه دوران مبارزات و یار و حلال مشکلات فراوان امروز و آینده انقلاب می گشت. نقش امام جمعه تهران را در مبارزات زمان شاه از اول تا آخر , زندانهایش , شکنجههایش , تبعیدهایش , سخنرانیهایش , فکر دادنهایش و نوشتههایش و... را. و آثار حضورش در شورای انقلاب , در حزب جمهوری اسلامی , در دولت موقت , در ارتش , در جنگ و در سپاه پاسداران انقلاب و در نهادهای دیگر انقلاب , در بسیج توده مردم و در مجلس شورای اسلامی. صدای گیرا و نیرو بخشش را در خطبههای جمعههای تهران و لحن گرم و حال آورش را در قرائت سورههای قرآن نماز جمعه و بیشتر از همه کمکهایش به امام امت در امور کشور و ارتش و جنگ را که مهمترین مسئله کشور بود. یکشنبه این از روز شنبه 6 تیر روز یکشنبه هفتم تیر صبح زود به بیمارستان رفتم. حال ایشان را رو به بهبود توصیف کردند. علاوه بر گفته آنان نقطه روشنتر این بود که ایشان من را شناخت. و کمی خوشحالتر شدم. به مجلس رفتم قبل از دستور در رابطه با سوقصد نافرجام مطالبی تحلیل گونه گفتم. بالاخره هر طور بود تا آخر جلسه تاب آوردم وپس از جلسه تلفنی از بیمارستان قلب خبر گرفتم. دکترها حاضر نبودند کاملا ما را مطمئن کنند اما و اگر می گذاشتند خوشبین تر می نمودند. بعدازظهر مطابق معمول در جلسه شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی در همان دفتر مرکزی شرکت کردم و ساده لوحانه با همان شرایط حفاظتی گذشته. مهمترین بحث شورای مرکزی بعد از تحلیلی از مسائل جنگ , مساله وزیر خارجه بود. پس از مدتها کارشکنی بنی صدر حالا که دیگر او خلع شده بود , آقای رجائی با موافقت شورای ریاست جمهوری آقای مهندس موسوی را به مجلس معرفی کرده بود بعنوان وزیر خارجه وقرار بود مجلس نظر بدهد. خوب یادم است که آنروز احساس جدیدی بر جلسه حاکم بود بخاطر سوء قصد بجان یکی از موسسان و امیدهای حزب و هم بخاطر نجات معجزه آسایشان. و نمیدانم چرا آنروز شهید مظلوممان در جلسه خیلی انس ومحبت از وجودش وکلماتش و برخوردهایش تراوش میکرد. شاید الهام و شاید هم قصد دلداری دادن به دیگران جواب این چرا باشد. جلسه مشترک نمایندگان ومجریان نزدیک مغرب جلسه ختم شد. طبق معمول بایستی خودمان را آماده کنیم برای جلسه دیگری که پس از نماز مغرب با ترکیبی از نمایندگان مجلس و وزرا و معاونان و مسئولان اجرائی و قضائی کشور که عضو یا هوادار حزب بودند و افراد موثر حزب تشکیل میشد و درباره مسائل مهم کشور و انقلاب بحث وبررسی آزاد داشت و تقریبا همه میدانستند که چهرههای موثر خط امام در این مجلس شرکت دارند. من چون با پزشکان معالج امام جمعه مصدوم قرار داشتم در بیمارستان و هم با حاج احمدآقا فرزند امام قرار داشتم در منزل. برای جلسه دوم نماندم و با کمی تأخیر به بیمارستان رسیدم. هم آقای خامنهای را زیارت کردم و هم درباره حال ایشان با دکترها صحبت کردم. آنها گفتند حداقل چند ماهی ایشان قادر به اقامه نماز جمعه نخواهند بود گر چه اینبار اطمینان به رفع خطر پیدا کرده بودند. حدود ساعت 9 شب بخانه رسیدم. یادم نیست که احمدآقا آمده بودند یا نه. و بهر حال چه بودند و چه آمدند مشغول مذاکره شدیم. (گرچه اهل خانه میگویند یک ربع ساعت قبل از من رسیده اند) آقای موسوی خوئینیها هم با ایشان بودند. درباره ریاست جمهوری بعد از عزل بنی صدر حرف میزدیم که تلفن زنگ زد بچهها گفتند آقای صانعی از دفتر امام میخواهند تلفنی با من صحبت کنند. فکر کردم با حاج سیداحمد کار دارند ولی خیلی زود فهمیدم خودم را میخواهد. میخواست هم از حالم مطلع شود و هم از "انفجار حزب" بگوید و یا بپرسد. مثل اکثر موارد مهم دیگر قبل از همه بیت امام از فاجعه اطلاع یافته بود وطبیعی هم همین است. مردم اگر گرفتار شوند یا خوشحال یا متحیر شوند , قبل از هر جا به مرکز انقلاب توجه میکنند. آقای صانعی بزرگ با لحنی آرام و مملو از نگرانی و اضطراب گفت: می گویند انفجار عظیمی که جنوب تهران را لرزانده در دفتر مرکزی حزب رخ داده و بخشی از ساختمان را ویران کرده و صدای آژیر آمبولانسها و آتش نشانها و ضجه مردم همه چیز را تحت الشعاع گرفته و دود و غبار از سرچشمه به آسمان میرود. هر کس دیگر هم جای من بود با این مقدار خبر فاجعه را به بزرگی خودش در آن لحظه تصور نمیکرد هر چند بدبین و وسواسی تا چه رسد به من که اصولا آدم خوشبینی هستم و تا در قعر حادثه قرار نگیرم مصیبت را همیشه کوچک و نعمت را بزرگ میبینم. البته خیلی ناراحت شدم اما نه به اندازه وسعت فاجعه و حجم مصیبت. فورا خبر را به احمد آقا منتقل کردم و بحثمان عوض شد و اولین تصمیم این شد که احمد آقا زودتر به منزل برود که امام در خانه تنها نباشند و بر کیفیت انتقال خبر به امام و تماس مردم با بیت و برخورد بیت کنترل داشته باشند. از مهمترین نگرانی ها وضع قلب امام بود که در صورت وسعت و عمق فاجعه حداکثر ظرافت در کیفیت نقل خبر بمحضر امام لازم بود. گرچه بعدا یکبار دیگر معلوم شد روح امام بزرگتر و روحیه ایشان قویتر از حد تصور ما است حتی بعد از ناراحتی قلبی اخیر. احمد آقا رفت و من نشستم کنار تلفن , همان دو سه تماس اول بکلی روحیهام را افسرده کرد و اهل خانه پی به اضطرابم بردند و دورم جمع شدند معلوم شد انفجار در همان سالن جلسه بوده و آنهم در حالیکه جلسه شکل گرفته و تقریبا همه جمع شدهاند. روشن است که توقع نداشتم به آسانی افرادی را پیدا کنم که بطور طبیعی در آن جلسه نباشند و بتوانند طرف صحبتهای لازم آن لحظه من باشند , هر کس را بخاطر میآوردم می دیدم عضو جلسه است. در شب حادثه , از منزل با اینجا و آنجا تماس میگرفتم تا خبری بگیرم. یک لحظه گوشی تلفن را روی تلفن گذاشتن ولی دستم را جدا نکرده بودم که بمحض خطور یک آدم مناسب به ذهنم نمرهاش را بگیرم. تلفن زنگ زد و زنگ تلفن مثل حالت برق گرفتگی لرزاندم و نمیدانم چرا ؛ صدائی از آنطرف میآمد که خیلی برایم زیبا بود و لذت بخش و باور نکردنی که یک لحظه همه غصهها را از خاطرم برد. صدای دکتر باهنر بود. بم , گیرا , گرفته و مضطرب. باور نکردنی، چون ایشان را در آخرین لحظه در حزب دیده بودم و بنا داشت بماند و در جلسه شرکت کند. گیرا مثل همیشه و لذت بخش برای اینکه سالم بودن ایشان میتوانست دلیل خوبی برسالم بودن خیلیها منجمله آقای بهشتی باشد. گرفتگی و اضطراب هم که برای شما معلوم است چرا. گرچه ماجرا تا آن لحظه بخوبی هنوز معلوم نبود , حتی ایشان هم هنوز نمیدانست که کار به کجا میکشد و کی میماند و کی نمیماند. میدانست عجله دارم بفهمم و ایشان هم مثل من خوشحال شد که من زنده ام. مطمئن نبود که من در جلسه نبودهام از دربان شنیده بود که من خارج شدهام و به امید اینکه همدردی و همدلی پیدا کند تلفن مرا گرفته بود. فورا شروع کرد به گفتن و گفت: داشتم میرفتم داخل جلسه , بیرون سالن به درخشان (شهید) برخوردم. دو سه کلمه با هم حرف زدیم. دید خیلی خسته ام. (دکتر باهنر وقتی که خسته میشد قیافه و چشمهایش خیلی روشن خستگی رانشان میداد. معمولا آنقدر کار میکرد که به اینحال میافتاد.) اصرار کرد که به جلسه نیا و برو استراحت کن. آمدم نزدیک درب بزرگ. همان لحظه که میخواستم سوار ماشین شوم انفجار رخ داد. شعله آتش تا کنار در خروجی رسید و شیشههای ساختمان وسط شکست. دیوارهای سالن عقب رفته و سقف یکپارچه آمده پایین و تمام حضار را زیر گرفته. برق خاموش , صدای ضجه و استغاثه و ذکر و دعا از زیر آوار بگوش میرسد. با وسائل دستی ممکن نیست سقف را از روی عزیزانمان برداریم. آتش نشانی آمده و جرثقیل حاضر شده که سقف را یکپارچه بردارد. با سرعت دارند کار میکنند , از کنار ساختمان چند نفر را بیرون آوردهاند. زخمی , شهید , بیهوش و... انبوه جمعیت مانع حرکت ابزار است و نظم را بر هم میزند و کسی نمانده که بتواند کنترل و اداره کند , شهربانی؛ شهرداری؛ بهداری؛ حزبیها؛ مردم؛ هر یک بنحوی دست اندرکارند. در عین حال خطر ضد انقلاب هم وجود دارد و مردم نمیگذارند چهرههای سرشناس در محوطه بمانند با زور و التماس آنها را از صحنه بیرون میبرند. زندانی در منزل تصمیم گرفته بودم به حزب بروم ایشان بشدت منع ا م کرد و تلفنهای دیگر منجمله وزیر بهداری دکتر منافی و آقای بادامچیان وصل شد و همین مطالب را با کمی اختلاف گفتند و ماندم در خانه مثل یک زندانی که دائم خبرهای بد میشنود. ستادهائی در نزدیکی دفتر حزب تشکیل شده بود برای اداره کار اخراج عزیزان از زیر آوار و انتقال مجروحان به بیمارستان و سایر کارهای لازم. ستادها و افراد متفرقه لحظه بلحظه اخبار را و پیشرفت کار را بمن میدادند. ولی اخبار مختلف و متضاد بود. مصدومان را شناسائی میکردند و وضع حال آنها را میگفتند در بسیاری از موارد گزارشها یکدیگر را نقض میکرد , خبر سلامت , شهادت , جراحت , در مورد اکثر افراد میرسید و نمیشد به هیچیک مطمئن شد. مثل اینکه تعمدی در کار بود که خبر شهادت شخصیتهای حساس چون شهید بهشتی را بمن نگویند و با اینکه ادعای رویت جسد یا سالم میشد بخاطر تضاد اخبار قابل اطمینان نبود. حتی یکبار گفتند ایشان را سالم بیرون آوردهاند و در جائی مطمئن حفاظت میکنند و بمن پیشنهاد شد به ملاقات ایشان بروم ولی خیلی زود نسخ این خبر رسید. شاید هم تعمدی در کار نبوده و ممکن است تاریکی , شلوغی , عدم مدیریت واحد , اخلال ضد انقلاب , و شایعه سازیها چنین وضعی را پیش آورده باشد.
بالاخره نزدیک ساعت 2 بعد از نصف شب خبر مطمئنی از شهادت آقای بهشتی آمد، شاید از ناحیه شهید رجائی نخستوزیر که راستی کمرم را شکست و برای چند لحظه دنیا را سیاه می دیدم و خیال میکردم دارم دور خود میچرخم. برخودم مسلط شدم. به اطرافم توجه کردم. دیدم دخترم فاطمه به شدت می گرید و همسرم عفت هم نمیتواند خودش را کنترل کند. آنشب فاطمه به من خیلی کمک کرد و از آن لحظه به بعد او مسئول تلفن شد. بایستی خودم را برای کنترل اوضاع مملکت و دفع خطر احتمالی که بزرگ مینمود آماده کنم. کمی دراز کشیدم. چشمهایم را بستم که فکر کنم برای تصمیمهای مهم و فوری، خواب زودتر از تصمیم مغزم را تصرف کرد. و پس از بیداری آیه شریفه ثم انزل علیکم من بعدانفسهم امنه نعاسا یغشی طائفه منکم، که پس از فاجعه احد نازل شده برایم معنای روشنی پیدا کرد و پی به عظمت آن نعمت برای مسلمانان بعد از احد بردم. نمیدانم چقدر خوابیدم. حتما کمتر از یکساعت. چون اول طلوع فجر آماده خواندن نماز شده بودم. نماز را خواندم و حرفهای لازم را به اهل خانه زدم و دلداریشان دادم و قبل از طلوع آفتاب خودم را به نخست وزیری رساندم که با همفکری دوستان و همراهان باقی مانده کارها را روبراه کنیم. اولین برخورد من پس از فاجعه با دیگران در نخست وزیری بود در راهروها و سالنها و اطاقها همه جا به چهرههای ماتم زده و اندوهناکی برخورد میکردم که تا دیشبش تحت تاثیر تحولات کشور و عزل بنی صدر سخت شاداب و با نشاط بودند. به کسانی برخورد میکردم که خبرهای تلفنی شب شهادتشان را اعلام کرده بود و طبعا خوشحال می شدم.ولی این خوشحالی دیر پا نبود. زیرا بلافاصله خبر شهادت افرادی را میدادند که اخبار گذشته حاکی از سلامتی شان بود و یا اصلا اسمشان نیامده بود. سرنوشت بعضیها هم روشن نبود. که در جلسه بودهاند ولی نه خودشان پیدا بودند و نه جنازه شان بدست آمده بود (مثل شهید عضدی) که بعدا روشن شد. در اطاقی که همان روزهای نزدیک بارها و بارها با حضور شهید مظلوم و شهدای دیگر جلسات مشورتی داشتیم وارد شدم. با آقایان دکتر باهنر، رجائی، مهدوی کنی، موسوی اردبیلی، بهزاد نبوی (این اسامی را از دفتر خاطراتم در می آوردم نه خاطرهام) جلسهای تشکیل دادیم که به ابعاد فاجعه و اقدامات فوری که باید بشود برسیم. گزارشهای اولیه مطمئن نشان می داد بیش از شصت نفر شهید داریم و دهها مجروح و احتمال شهدای بیشتری هم میرفت. هر لحظه کسی را که خود جنازه شهیدی را تحویل گرفته میآوردند که لیست اعلامی با اطمینان کافی تهیه شود. هر وقت که تلفن زنگ میزد و یا در باز می شد قلب من به شدت میزد و شاید در چهرهام هم علامت میداد. خودم نمیدانم. لابد دیگران هم مثل من بودند. در آن یکی دو ساعت خبر خوش کم داشتیم، اغلب، اسامی مجروحان و یا شهدا اعلام میشد. خیلی ضروری نمیبینم که حال خودم و دیگران را برایتان بیان کنم. شما خودتان میتوانید حدس بزنید که چه وضعی داشتهام وضع دیروز را گفتهام دیشبم را هم می دانید چگونه گذشته با این سابقه فکر کنید رگبار اخبار متعدد روبرو شد و شهدا ومجروحان که هر لحظه به مغز من میبارید وتجسم قیافهها و چهرههای نورانی دوستان و همرزمانی که دیگر نمی دیدمشان و جای خالیشان و مهمتر از همه ضرورت انجام مسئولیتهای سنگین شان که هر یک به اندازه کوه البرز بزرگ و به قدر اقیانوس آرام وسیع بودند، بر فکر و اندیشه و احساس و مغز و قلب من چه اثری داشتهاند. مجلس شورای اسلامی این لنگر و محور نظام در مرز سقوط از عدد قانونی قرار گرفته و بخصوص که جمعی هم داشتیم که دستشان در توطئهها دیده می شد و می توانستند با عدم حضور کار را مختل کنند. شورای ریاست جمهوری مهمترین عضوش را از دست داده بود شهیدبهشتی را می گویم. شورای عالی قضائی رأسش را نداشت، کابینه که در اثر کارشکنیهای بنی صدر قبل از فاجعه هم میلنگید چهار عضو فعالش را و چندین معاون وزیرش را و حزب جمهوری اسلامی که محور تنظیم امور بود، هفت عضو شورای مرکزیاش و دبیر کل اش و تعدادی از اعضا پر تلاشش را دریک لحظه گم کرده بود.شورای عالی دفاع هم با شهادت دکتر چمران و وضع آقای خامنهای و شهادت آقای بهشتی که بجای بنی صدر معزول شرکت می کردند، وضعش معلوم است و اینهمه در سال جنگ، و من ضعیف هم بایستی به مجلس برسم و هم به حزب و هم شورای عالی دفاع و هم شورای ریاست جمهوری و در مورد شورای عالی قضائی و کابینه هم توقع زیادی از من بود. براینها اضافه کنید که سنگر نماز جمعه هم که پشتوانه روحی و بسیج کننده عمده نیروها بود، بسیجگر آن و قهرمانش در بیمارستان در مرز شهادت وبقا در دنیا می زیست که رسیدگی و حفاظت ایشان هم خود داستان دیگری دارد. و اضافه کنید رسیدگی به مجروحان فاجعه و حفاظت آنها و خانوادههای عزادار را. فقط لطف و توفیقات الهی است که به انسان ضعیفی چون من در چنین وضعی قدرت روحی لازم را عطا میکند که خودش را نبازد و با توکل بر خدا وظایفش را انجام دهد. خیلی سریع درباره کیفیت اعلان فاجعه و اقدامات فوری دیگر تصمیم گرفتم. قرار شد پیامی هم با صدای خودمان به امت شهیدپرور بدهیم. ضبط صوت را حاضر کردند من و شهید رجائی و آقای اردبیلی پیامی پرکردیم. لابد لحن و آهنگ و صدا و موسیقیاش که بیشتر چیزها را باید از آنها فهمید در روی کاغذ نخواهد آمد. خدا کند اصل نوار محفوظ باشد که خودم یکبار دیگر گوش بدهم. شاید چیزهای جدیدی از آن بفهمم و با قلم ترسیم کنم.
البته من فقط حق دارم از خودم بگویم. شهیدرجائی و شهیدباهنر متاسفانه نیستند که بگویند یا بنویسند و دیگران هم خود از ترسیم حالاتشان خودداری نکنند که در تاریخ بماند. بنظر من آن لحظهها در تاریخ انقلاب بسیار مهم و ارزشمند است و حیف است که همراه صاحبانش دفن شود و حداقل زمینهای برای هنرمندان امروز و فردا نماند که آنها را باز کنند و بزبان آورند و تاریخ را غنی کنند و آیندگان را روشن و بیدار. این را بگویم که حضور رهبر وسلامتی امام امت بود که به ما روح می داد و نشاط و امیدمان را پشتوانه بود زیرا می دانستیم که اگر همه ما هم نباشیم امام بخوبی از عهده تنظیم امور وکارها بر میآیند. این امام و آن امت عظیم را هر کس داشته باشد حق ندارد که احساس ضعف کند و ظلم است که در فاجعهای هرچند به اندازه انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی و شهادت هفتاد و سه تن، خودش را ببازد و وظایفش را انجام ندهد. در همان جلسه تصمیم گرفتم به خدمت امام برویم اخبار را بگوئیم و تصمیمات را عرضه کنیم و با هدایت ایشان تکمیل و یا اصلاح نمائیم و از انفاس قدسیه "روح الله" روحها و جانهای پژمرده را نشاط جدیدی بخشیم که همیشه وضعمان چنین بوده است که در مشکلات پناه به رهبر عزیزمان بردهایم، تماس گرفتیم. وقتی معین شد، تا وقت مقرر فرصتی داشتم و لازم بود به مجلس بروم. از نخست وزیری به مجلس رفتم. در بین راه و در آستانه مجلس و در خود مجلس به دیگران که چشمم میافتاد روبرو می شدیم بغضش می ترکید وبی پروا صدای گریه را بلند میکرد. (البته همه نه، ولی خیلی ها) اکثر آنها انتظار نداشتند من را زنده ببینند و بادیدن من و یاد عزیزان ازدست رفته چنین حالت طبیعی است. درست نبود که منهم در مواجهه با هر یک همان حالت را نشان بدهم. سعی می کردم که بر خودم مسلط باشم و از خداوند توفیق چنین موهبتی را خواستم و خداوند هم دعایم را مستجاب کرد. خیلیها بحق انتظار داشتند که مثل مادر بچه مرده شیون بکشیم. حالم را در لحظات اول ورود به سالن مجلس اکنون نمی توانم توصیف کنم. شاید اگر آن ساعت مینوشتم، تراژدی قابل توجهی در تاریخ می ماند. یقین اگر سالن و گنبد مجلس را به اضافه نمایندگان و تماشاچیان با همه سنگینیاش بر سرم می گذاشتند فشارش به اندازه تصور آن وضع نبود. آخر بیست وهفت تن از بهترین نمایندگان مجلسی که من رئیس آن بودم زیر آوار شهید شده بودند و ده نفر از نمایندگان هم در بیمارستانها بودند که نمیدانستم میمانند یا میروند.نگاه نمایندگان بدون اینکه خودشان چیزی بگویند با من حرف میزد و مثل اینکه همه آنها حزن آورترین موسیقی را درگوشم بخوانند از من میخواست که همراه آنها فریاد بکشم، نمیخواستم ناله سر دهم ولی هیچ هم که نمیشد، ممکن بود منفجر شوم، فقط کمک چشمها از تنگنا نجاتم داد، اشگها خودش میآمد، و کمکی بود. دستمال کاملا خیس شده، اگر ساکت نمیگریستم نمیدانم چه میشد. با زحمت کمی باهم حرف زدیم، دوستان را دلداری دادم و خودم را هم بلطف خدا وکمک آنان، در مشورتهای اولیه فکر کردیم دو روز تعطیل رسمی ویک هفته عزای عمومی اعلان کنیم البته مشروط به تصویب امام. در آن شرایط نمی شد بیش از دو روز کشور را تعطیل کرد و کمتر از یک هفته هم برای عزاداری مردم که مثل ما احتیاج به گریه کردن و اشک ریختن داشتند بی انصافی بود. نمایندگان را به حال خود گذاشتم و برای زیارت امام به نخست وزیری برگشتم که با دوستان به جماران برویم.در حرکت جدید آقای پرورش بجمع ما پیوست (تا آن لحظه به حیاتشان مطمئن نبودم) و آقای بهزاد نبوی در نخست وزیری ماند که کار تحویل و تحول شهدا و کمک به مجروحان را اداره کند. بطرف جماران حرکت کردیم. طفلکها پاسدارهای مان که شب را نخوابیده بودند و نگران حوادث جدید از طرف ضد انقلاب بودند و با نگرانی و اضطراب ما را همراهی می کردند ودائما ما را به احتیاط و تحفظ میخواندند و از اینکه می دیدند ما هنوز از ضربه و فاجعه درسی نگرفتهایم و بی پروا در خیابانها حرکت میکنیم و ساده لوحانه خودمان را در معرض خطر جدی دشمنان مسلح که مثل مور و ملخ همه جا منتشر بودند قرار می دهیم کلافه بودند. تعدادشان خیلی کم بود و ماشینهای غیرمسلح و بی حفاظ. حق هم با آنها بود. کم کم فهمیدیم و ایمان آوردیم ولی دیر و پس از تحمل خسارتها. ساعت هشت و سی دقیقه صبح 8 تیرماه در اطاق کوچک بیرونی امام به محضرشان مشرف شدیم. حال و هوا و منظره این جلسه را هم الساعه نمی توانم توصیف کنم. پیرمردی هشتاد و چند ساله را در نظر بیاورید که از عارضه قلبی رنج میبرد و تحت محافظت شدید اطبا است. و گفتهاند که کوچکترین ناراحتی و شک روحی ممکن است قلبش را از کار بازدارد. قلبی که اگر از کار بیفتد بدنبالش هزاران قلب دیگر از کار خواهد افتاد. میلیونها مستضعف از غصه دق خواهند کرد و میلیونها مستکبر هم از شادی خواهند رقصید. آینده انقلابی عظیم تهدید می شود و ثمره خون هزاران شهید بخطر میافتد. به این ملاحظات ما برای انتقال اخبار خبر شهادت کسانی که بی شک در قلب و دل رئوف امام جایشان کمتر از فرزندان صلبیاش نیست، مشکل داشتیم. این یکسوی سکه است، و سوی دیگر آن اینست که همه امید ما هم همین جا است. اگر مشکلات را اینجا حل نکنیم، جای دیگری نداریم. نگوئید خدا و خدا همین امام را وسیله قرار داده است. و غیر از همین رهبر کس دیگری را نداریم که درد دلمان را به او بگوئیم و غیر از همین اطاقک جای دیگری نبود که به آن پناه ببریم. خود ایشان هم از پیش خیلی چیزها را مطلع شده بودند و می دانستند که ما از ایشان بیشتر احتیاج به دلداری و تسلیت و تقویت و هدایت داریم و بهمین دلیل خیلی زود ما را پذیرفتند. نگاههای مهربانانه و توجهات عطوفانه از چشمان نافذ و پرفروغشان که در سیمای نورانی و چهره زرد و تکیده شان به ما می افکندند روحبخش و امیدآفرین بود تا چه رسد به کلمات محکم و پرمعنا و لحن گیرایشان که از میان لبهای خشک شده ولی زیبایشان میگرفتیم. ما تسلیت گفتیم و ایشان ما را دلداری دادند و با ذکر حادثه و لطیفهای از تاریخ قدیم حوزه نجف اشرف در یک بلیه عمومی و اشاره به سرنوشت انبیا و اولیا و الطاف و هدایتهای الهی به ما آرامش و اعتماد بنفس بیشتری دادند. از طرفی دکترها موافق نبودند که ایشان را در جلسات خسته کنیم. مخصوصا در آن شرایط و از طرف دیگر تصمیمات مهمی با نظر ایشان بایستی گرفته شود. کارهای فوری و فوتی داشتیم. و بالاخره به سرعت تصمیمات لازم اخذ شد.
سرعت عادی ترمیم ارگانها شورای عالی قضایی با تعیین ریاست دیوانعالی کشور و بجای تعیین دادستان کل کشور که به سمت ریاست دیوانعالی کشور منتقل شده بودند ترمیم و به این ترتیب شورای ریاست جمهوری هم ترمیم گردید. و مشکل عمدهای حل شد. زیرا برای انجام انتخابات ریاست جمهوری فقط چهل و دوسه روز وقت داشتیم (پنجاه روز بعد از عزل بنی صدر فرصت بود که چند روزش سپری شده بود) البته با استفسار از شورای نگهبان نظر بر این بود که شورای ریاست جمهوری با دو نفر هم اعتبار و رسمیت دارد ولی با شورای کامل هم کارها صحیحتر انجام میشد و هم میدان اظهار وجود از نقزنها گرفته میشد. به امر امام قرار شد کابینه به سرعت ترمیم شود و انتخابات میان دورهای مجلس برای پر شدن جاهای خالی هرچه زودتر انجام گیرد و ماهم بلافاصله دست به کار شدیم. برای فعال شدن شورای عالی دفاع هم تصمیم گرفته شد سرهنگ نامجو بجای دکتر چمران نماینده امام در شورای عالی دفاع مقدس که هفته قبل در جبهه بشهادت رسیدهبود تعیین شود و چند ساعت بعد هم شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی با انتخاب دکتر باهنر دبیر کل حزب را معین کرد. و بدین ترتیب با گزینشهای سریع و بموقع همه نهادهای تصمیم گیرنده و سرنوشتساز ترمیم شد و راه برای ادامه کار تمام ارگانهای کشور بطور قانونی و رسمی هموار گردید. و اینهم یکی از ویژگیهای امام است که در تمامی مواردی که در دوسه سال گذشته با حذف چهرهها و شخصیتها و مسئولان موثر انقلاب مواجه شدهایم، ایشان ضربتی و بدون فوت وقت شکستگیها را ترمیم کردهاند و انصاف اینست که در این مورد همکاری و تیزهوشی حاج سید احمدآقا فرزند امام نقش مهمی ایفا کرده است. و بهمین سرعت عمل برای دشمنان خارجی و ضد انقلاب داخلی گیج کننده و یأسآور است زیرا آنها تاکنون هر وقت بخیال خودشان با گرفتن افراد و شخصیتهای مهم و موثر خواستهاند خلاء ایجاد کنند و اخلال در امور کنند. بر خلاف انتظار دیدهاند نیروی جایگزین آمد گاهی بهتر و گاهی مساوی و احیاناً ضعیفتر. (ما ننسخ من آیة او ننسهانات بخیر منها او مثلها) سوره بقره آیه 106. نمونههای دیگرش را در مورد ائمه جمعه بزرگ شهدای محراب دادستان کل انقلاب (شهید قدوسی) و ........... دیدهاید. این درست برخلاف خیال آنها است که با حربه ترور فکر میکردند جامعه ما از نیروهای مدیر و مدبر خالی میشود و به افلاس وشکست میانجامد. بنیصدر بعد از فرارش گفته بود اگر پنج نفر دیگر از بین بروند حکومت ساقط میشود و خط امام از میدان در میرود و صحنه برای آلترناتیوهای جانی خالی میگردد! و لابد ابرقدرتها هم با همین تحلیلهای پوچ خودشان را با تروریسم و گانگستریسم در ایران آلوده کردند. و بعد از سخنرانیها معلوم شد که با حضور ملت و سلامت امام امت اینها سرابی بیش نیست.
بشکست اگر دل من بفدای چشم مستت سر خم می سلامت شکند اگر سبوئی
به نخست وزیری برگشتیم. در جلسه ستاد امنیت کشور شرکت کردیم. با وضعی که پیش آمدهبود سریعاً برای امنیت فکری بشود. در باره کیفیت برخورد با آشوبگران و ضد انقلاب که تصور میرفت حرکتهائی داشته باشند تصمیماتی اتخاذ گردید.شورای عالی قضائی هم آمدند و در تصمیم گیریها شرکت نمودند. درباره عامل انفجار و کیفیت انفجار و جای انفجار و قدرت انفجار هم بحثهائی شد. تا آن ساعت اطلاعاتمان از محدوده حدسها و محاسبات فراتر نمیرفت و بحث هم طبعاً در همین حدود بود. ما هنوز خود را برای برخورد با حرکات ضدانقلابی در این سطح و با این کیفیت آماده نکرده بودیم. میگفتند لحظهای قبل از انفجار در حیاط چراغها یکبار خاموش و روشن شده و این را دلیل بر علامت دادن به بیرون میگرفتند که کار انفجار از بیرون هدایت میشده و از اینجا نتیجه میگرفتند که قاعدتاً از مدرسه مجاور بوده و در دیوار سالن یا جای دیگر از بیرون بمب کار گذاشته شده و یا اینکه از راه دور با امواج بمب را هرجا بوده منفجر کردهاند. از گفتهها و شنیدهها و شایعات که تا آن لحظه جمع شده بود بدست میاید که ضد انقلاب دیروز برای کشاندن افراد به آن جلسه خیلی تلاش کرده مثلاً شهید محمد منتظری را تلفنی دعوت کرده و تأکید بر ضرورت حضور نموده یا اول شب در حیاط دفتر حزب کسانی بودهاند که افراد را تشویق به شرکت در جلسه می کردهاند و یا مانع خروج آنها می شدهاند. و حتی نقطه انفجار را نمیدانستیم. از مشاهدات حضاری که نجات یافته بودند برای پیدا کردن سرنخ استمداد میکردیم. کارشناسان هم هنوز نظرات روشنی اظهار نکرده بودند. در مورد دنباله اقدامات دشمنان هم هرگونه احتمالی قابل قبول بود. البته آنروز درباره قدرت و برنامهریزی و حساب منظم دشمنان اظهاراتی میشد و حدسها و قرائن هم بطور اغراقآمیز تأییدشان میکرد ولی پیشآمدهای بعدی چیزهای دیگری را ثابت کرد. بیبرنامگی دشمنان بعداً معلوم شد که دشمنان ضد انقلاب با همه امکاناتشان آنروز دچار سردرگمی و بیبرنامهگی بودهاند و یا خداوند گیج و گنگشان کرده که نتوانستهاند از فاجعه بهرهگیری کنند. میشود پذیرفت ضربه عزل بنیصدر و ضربه کاری که حزبالله در سیام خرداد بر پیکر منافقان وارد کردند مقاوتشان را بهم زده و بجای حرکت با برنامه دچار حرکات عکسالعملی و انفعالی شده باشند. می دانیم که در همان تاریخ آنها در نخستوزیری و بیت امام و دادستانی انقلاب و کاخ دادگستری و مجلس و خیلی جاهای دیگر عوامل نفوذی داشتند. که بعدها بعضیها جنایت کردند و بعضی قبل از جنایت فرار. و میدانیم که نیروهای آماده جنایت حتی با افتخار هم در اختیارشان بود و معلوم است که همه ما آنروزها درست حفاظت نمی شدیم و خودشان هم اعتراف کردهاند که استراتژی آنها از میدان در کردن افراد موثر و بسیجکننده نظام بوده است و میدانیم که قساوت و کینه لازم را هم داشتند. با توجه به نقاط فوقالذکر اگر برنامه و طرح روشن داشتند میتوانستند با توالی جنایات نگذارند کارها سامان بگیرد و مسئولان تعادلشان را حفظ کنند و بر کارها مسلط شوند. مگر نه اینست که باقیمانده نیروهای تصمیم گیرنده همانروز در نخستوزیری اجتماع داشتند. بیخ گوش کشمیری جنایتکار که اگر آماده بود و برنامه داشتند با انفجاری دیگر کار فاجعه دفتر حزب را تکمیل میکردند و بدتر از آن در بیت امام و مجلس امکان جنایتشان وجود داشت. اگر نکردند نه از آن جهت است که نخواستند یا ملاحظه داشتند بلکه مطمئناً برای اینست که محاسبات و برنامه درستی نداشتند و در اثر گناهانشان خداوند از هر جهت گمراهیشان را خواسته بود. و من یضلل الله فماله من هاد. سوره غافر آیه 33 و در تحلیل و جمعبندی نهایی خواهیم دید که اگر ما خسارت دیدیم ضد انقلاب از همین رهگذر چگونه به نابودی و سقوط نهایی افتاد. این از نظر عملیات و از نظر تبلیغات، وضعشان از این هم بدتر شد. حرکت وسیع مردم و امواج خروشان نفرت تودههای میلیونی حزبالله امانشان را گرفت و اجازه نداد کمترین حرکتی از خود نشان دهند و حتی نتوانستند از خودشان دفاع کنند و تاکنون هم جرأت اظهار و ادعای صریحی در این مورد بخود راه ندادهاند. خسرالدنیا و الاخره ذلک هوالخسران المبین. سوره حج آیه 11 مراسم عزاداری کمی استراحت کردم و به مجلس رفتم. در اجتماع حزنانگیز نمایندگان در مورد مراسم عزاداری و تشییع جنازههای پاک شهدا و محل دفن هر یک و مرکز اجتماع مردم و ساعات و تاریخ برنامهها و خانوادههای شهدا و مراقبت از مجروحان و نمایندگان باقیمانده و برخورد با همراهان و دوستان مجلسی بنیصدر بحث و تصمیمگیری بعمل آمد. بقایای شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی هم خودشان را به مجلس رساندند. جلسه شورا را تشکیل دادیم اندوه و غم جلسه را قبضه کرده بود. به زحمت خودمان را کنترل میکردیم. بحثهای جلسات قبل در نخستوزیری و محضر امام مطرح شد و جمعبندی کردیم. و دکتر باهنر به عنوان دبیر کل حزب انتخاب شدند و کسی چه میدانست که عمر دبیر کل عزیزشان این اندازه کوتاه خواهد بود. قرار شد فردا سهشنبه اجساد شهداء را به مجلس بیاورند و از مقابل مجلس تشییع آغاز شود. خود میدانید آنروز چقدر کار بسرم ریختهبود. حسن قضیه این بود که روحیههای قوی و قیافههای آرام دکتر باهنر و شهید رجائی از مایههای قوت قلب و اطمینان خاطر را همیشه با خود داشتیم و کمتر از آنها جدا میشدیم. شب آنشب من و شهید باهنر در مجلس ماندیم. هم به دلایل امنیتی و هم بدلایل مسئولیتهای سنگین درست نبود بمنزل برویم. تلفنی از بیمارستان قلب حال آقای خامنهای را پرسیدیم. گفتند رو به خوبی است. خیلی خوشحال شدیم. حالا دیگر ارزش وجود حضور برادران همرزم و همفکر و همدل را بیشتر حس میکردیم. نگران حال ایشان و احتمال سوءقصد مجدد در بیمارستان هم بود. معلوم است که درجه حفاظت بیمارستان هرچه باشد به اندازه محیطهای حفاظتشدهای مثل مجلس نیست.
آنشب با دکتر باهنر خیلی حرف برای زدن داشتیم و خیلی موضوع برای بررسی و پیشبینی و خیلی مراجعه از اطراف و اکناف و اشخاص و ارگانها. اگر بخاطرم خطور کرده بود که ممکن است بزودی دکتر باهنر و رجائی هم بملاقات خدا می روند و ما از نعمت وجود و همکاریهایشان محروم گردیم آنشب و روزها وشبهای بعد خیلی بیشتر از ایشان استفاده میکردیم و از افکار بلندشان بهره میگرفتیم. ولی نمیدانم چرا بفکر نیفتادم با اینکه خطر همه ما را تهدید میکرد و هیچ کس اطمینان به حیات حتی یکروز بعد را هم نداشت. شاید به این جهت که کارها و مسئولیتها آنقدر متراکم و سنگین و پشت سرهم بودند که جای این فکرها نبود. لازم بود خیلی زود وضع حزب و مجلس و دولت و خیلی چیزهای دیگر را استحکام بخشیم. الان یادم نیست که شب را چگونه بصبح رساندهام. روحیهام چنین است که در چنین مواقعی احساس ضعف و نگرانی روال عادی زندگیم را بهم نمیزند. و اضطراب نمیتواند عنان را از دستم بگیرد و بهمین جهت به اندازه لازم خوابیدم و لابد دکتر باهنر هم. فقط یادم است که نیمههای شب بیدار شدم، به فکر مجروحانمان در بیمارستان افتادم. با تلفن از کشیکهای بیمارستان احوالشان را گرفتم و تاکید بر حفاظت و مراقبت کردم. به: دعا- قرآن بعد از نماز صبح تمشیت امور را دادیم. توانستم لحظاتی خلوت کنم. دعا کردم. از خدا خواستم که به ما قدرت تحمل مشکلات و انجام مسئولیتهای مهم تاریخی و اداره امور را اعطا کند و سایه امام را که در آن مقطع فوقالعاده و بیش از همیشه مهم و سرنوشتساز بود بر سرمان نگهدارد. خداوند منان بقلبم انداخت که آیات قرآن را که پس از جنگ احد و ضربه شهادت 71 تن یاران پیغمبر نازل شده تلاوت کنم. همین را از امدادهای غیبی میدانم. هیچ چیز به اندازه آن آیات نمیتوانست در آن ساعات برای من و ما و مردم سازنده و راهنما باشد. قرآن را برداشتم و سوره آل عمران را آوردم و از آیه 118: یا ایها الذین آمنوا لا تتخذوابطانة من دونکم تا آیه 179: ما کان الله لیذر المومنین علی ما انتم علیه حتی یمیز الخبیث من الطیب – را قرائت کردم. درست مثل این بود که خدا دارد با ما درباره فاجعه انفجار دفتر مرکزی حزب حرف میزند، علل فاجعه را میگوید، نواقصمان را تذکر میدهد. اشتباهات را، وضع دشمن و دوست و مردم و رهبری را آثار فاجعه را، امکان بهرهبرداری را و امکان نتیجه معکوس برای دشمن را، اختلاط صفوف کفر و ایمان و نفاق را که بخاطر مشخص نشدنشان چنین فاجعه آفریدهاند. نمیدانم چرا آنروز بهتر ا زهمیشه میفهمیدیم و آیات و کلمات قرآن و آهنگ و اوزان جملات و کوتاهی و بزرگی آیات و جملات درسم میداد و مرا میساخت. دلم میخواست همه مردم در آن روز همین آیات را بخوانند و همان چیزهائیکه من میفهمیدم بفهمند. اگر خودتان چنان حالی را در زندگی نداشته باشید نمیتوانید بفهمید که چه میگویم و بطریق اولی نمیتوانید حالم و احساسم را درک کنید. یادم آمد که امروز بنا است برای مردمی که در مقابل مجلس جهت شرکت در تشییع جنازه جمع میشوند سخنرانی کنم. خوشحال شدم. زیرا فرصتی استثنائی برای انتقال ادراکات و احساساتم که از تابش انوار آن 61 آیه شریفه بدست آمده بود بچشم میخورد. اما همینجا باید اعتراف کنم موقع صحبت یکهزارم آنچه فکر میکردم میتوان گفت، نشد بگویم و برایم ثابت شد خیلی چیزها فهمیدنی هست ولی گفتنی نیست و فهمیدم قدرت فهم انسان خیلی بیشتر از قدرت توصیف اوست. لااقل ما انسانهای معمولی یا کمتر از معمولی چنینیم.
در خانه شهید مظلوم در سر راهم بخانه، نزدیکیهای منزل شهید بهشتی که رسیدیم دلم سخت هوای رفتن بخانه همکار شهیدمان را کرد. خیلی اتفاق می افتاد که با آقای بهشتی از جلسات مشترکی که داشتیم در یک اتومبیل سوار می شدیم و از وقت بین راه برای مشورت در مسائل فراوان انقلاب استفاده می کردیم و در دوراهی قلهک که نقطه افتراق بود ماشین عوض می کردیم. آنشب به آن نقطه که رسیدم حال بدی پیدا کردم. گذشتهها را دوباره دیدم. با این اضافه که دیگر برنمی گردد و تکرار نمی شود. به راننده گفتم: برویم بطرف خانه آقای بهشتی. پاسدارها هم خوشحال شدند. در دوراهی قلهک و کوچه تورج خیلی بر من بد گذشت. ضمناً فرصتی هم شد که در تاریکی فضای ماشین و دور از چشم ناظران کمی اشک بریزم. دم در خانه که رسیدم صورتم را خشک کردم ولی باید اعتراف کنم که کنترل نداشتم. هیچکس جز خدا نمی داند که در آن مدت کوتاه در آن اطاق که دهها بار با بهشتی و یاران دیگر نشسته بودیم و درباره مسائل انقلاب و اسلام بحث و تبادل نظر کرده بودیم بر من چه گذشت. به خانوادهاش تسلیت دادم و آنها را دعوت به صبر و ادامه راه پدر و حفظ شئون بیت کردم آنها هم لابد فهمیدند که خود من کمتر از آنها احتیاج به تسلیت و دلداری نداشتم. ولی بهرحال از من توقع بیشتر بود و ناچار من ملاحظاتی داشتم. پای تلویزیون از دیروز تا به حال بیشتر من حرف زده و کمتر شنیده بودم. خیلی احتیاج داشتم که از دیگران بشنوم و صحنههائی از آنچه در بیرون می گذرد ببینم. آمدم خانه و نشستم پای تلویزیون تظاهرات مردم را در رابطه با شهادت یاران امام نشان می دادند. اینجا را دیگر خود شما دیدهاید و یا در صحنهها بودهاید. راستی که منظره تشییع جنازهها در تهران و اجتماعات و تظاهرات مردم شهرستانها به همین مناسبت خیلی باشکوه بود. ابهت انقلاب و اسلام را خوب به نمایش میگذاشت. دشمن شکن و دوستنواز. تا ساعت 12 شب ادامه داشت. تمام شد. بالاخره با وعده نمایش بقیه در شبهای آینده برنامه را قطع کردند. مقداری از خستگی و غصههایم را کم کرد. خاطرم جمعتر و خیالم راحتر شد. با این صحنهها که دیدم. حضور مردم در صحنه را آنچنان عمیق و وسیع یافتم که فوق تصورم بود. مطمئنتر شدم که انقلاب دیگر به افراد و شخصیتها وابسته نیست. مردم آگاه و مومنند و این انقلاب را حفظ میکنند. افراد فقط میتوانند کارها را بهتر کنند. آنهم در انحصار افرادی خاص نیست. این جامعه انقلابی بالنده عقیم نیست. از بطن خود شخصیتهای شایستهای تحویل و به سرعت در دامن خود پرورش خواهد داد. و تصمیم گرفتم این برداشت خودم را با مردم در میان بگذارم که آنها را هم در امید و آرامش با خود شریک کنم. اگر خودشان در همین درک و برداشت از من جلو نباشند که شعارهایشان چنین چیزی را گواه بود. بالاخره این را در روز جمعه گفتم. ولی شعارهائی از قبیل «ایران پر از بهشتیه» را ما به مردم یاد ندادیم.
جلسه تاریخی مجلس شورای اسلامی اولین جلسه رسمی علنی پس از فاجعه هفتم تیر را روز چهارشنبه دهم تیر اعلام داشتیم. نفس اعلان جلسه تیری به قلب دشمنان بود. از اهداف مهم آنها به تعطیل کشاندن مجلس بود که طاغوتشان را از مقام ریاست جمهوری زیر کشیده بود. ظاهراً هم برنامه را موفق میدیدند. 27 نفر از نمایندگان شهید پرور و 9 نفر هم مجروح و بستری بودند. بخیال خودشان بین سی تا چهل نفر هم در اختیار خودشان بود که ممکن بود بمنظور کارشکنی به جلسه نیایند و با این حساب ما نصاب لازم رسمی شدن جلسه را که حداقل 180 نفر (دو سوم کل نمایندگان پیشبینی شده در قانون اساسی 270 نفر) است نمیتوانستیم بدست بیاوریم زیرا قبل از انفجار حزب فقط 215 نماینده قانونی داشتیم و بقیه یا انتخاب نشده یا بکارهای اجرایی منتقل شده یا استعفا داده بودند و یا اعتبارنامهشان رد شدهبود. دوسه نکته جدید پیش آمد که حساب آنها را غلط از آب درآورد: 1- تمام آنها معمولاً در جلسه یکشنبه مجریان و نمایندگان در حزب شرکت میکردند شهید نشدند، عدهای آنشب در جلسه نبودند منجمله خود من. 2- مجروحان با فداکاری و مقاومت تحسینبرانگیزی در جلسه شرکت کردند. 3- آن عدهای که دشمنان امید به قهرشان بسته بودند با توجه به شکست توطئه و حمایت بیسابقه مردم داوطلبانه در جلسه شرکت کردند حتی سران نهضت آزادی که قبلاً به عللی و بهانههایی در جلسه شرکت نمیکردند. بعد از فاجعه اظهار تمایل به شرکت نمودند و منهم پذیرفتم. شایعات حرکت دیگر دشمنان برای جلوگیری از تشکیل جلسه رسمی مجلس این بود که در سطح وسیعی شایع کردند روز چهارشنبه در مجلس ضربه اصلی ضد انقلاب بر جمهوری اسلامی وارد خواهد گردید و انواع گوناگون خطر مطرح میشد. بمباران از طرف عراقیها، هجوم تیمهای عملیاتی ضد انقلاب، کندن کانال زیر ساختمان مجلس، تعبیه بمب در داخل ساختمان برای انفجار مجلس، پرتاب موشک و خمپاره از ساختمانهای مجاور و عمل عوامل نفوذی منافقین و لیبرالها از میان نمایندگان یا محافظان پاسداران یا کارکنان. معلوم است مارگزیده باید از ریسمان سیاه و سفید بترسد و بخاطر اینکه مجلس در گذشته برای ورود عموم ازاد و نمایندگان مخالف هم دستشان باز بود و کارکنان دو مجلس سابق هم از همه زوایای ساختمان و کانالها و زیرزمینها و تأسیسات و نقاط آسیبپذیر مطلع بودند و خانههای اطراف مجلس هم اکثراً مسکن حامیان جدی رژیم سابق بوده تصدیق میکنید که زمینه تأثیر شایعات کاملاً آماده بود. ولی با امر امام ما مصمم بودیم که همه ارگانهای آسیبدیده را سریعاً فعال کنیم و مجلس از این جهت اولویت خاص خود را داشت. دستور دادم کارشناسان مواد منفجره و امنیت از ارتش و شهربانی و سپاه صبح زود مجلس و اطراف آنرا بررسی کنند و افراد تیزهوش و کاردانی را مامور حسن اجرای دستور کردم. خودم با همه خستگی صبح خیلی زود در مجلس حاضر شدم و با کمک دوستان مورد اعتماد همه چیز را زیر نظر گرفتم. بعضیها اصرار داشتند که فرشهای موکت کف سالنها را جمع کنیم و قطعات زینتی دیوارهای سالن را برداریم که در صورت آتشسوزی از سرعت گسترش دامنه آتش جلوگیری شود. ولی من اینگونه اقدامات را دلیل هزیمت روحی و باعث پایین آمدن روحیه نمایندگان و نوعی موفقیت جنگ روانی دشمنان میدیدم و لذا موافقت نکردم. حتی برای اجرای این پیشنهاد از حضرت امام استمداد کرده بودند و من معظمله را قانع کردم که نباید بشود. راس ساعت مقرر روی صندلی ریاست مجلس نشستم و الحق که نمایندگان و کارکنان و پاسداران خیلی خوب به میدان آمدند، البته آنروزها ایران یکپارچه در میدان بود و جو امیدبخشی که حضور وسیع مردم در صحنه ایجاد کرده بود ما را مصمم و پر جرآت نگاه می داشت و بهمان اندازه دل و دست دشمنان و ضد انقلاب را می لرزاند و به مرددها و دودلها دل میداد که با ما باشند. نمونهاش را قبلاً نوشتهام. بخاطر اینکه عدد نمایندگان ممکن الحضور تقریباً در حد همان حداقل نصاب مورد نیاز بود بحق نگران به رسیمت نرسیدن جلسه بودم. کافی بود که برای دو سه نفر در راه اتفاقی بیفتد و عدد کامل نشود. از نمایندگان منتخب میان دورهای که با اعلان ما وزارت کشور در صدور اعتبارنامهشان تسریع کرده بود ده نفر رسیدند و اگر آنها نمی رسیدند، هم به نصاب نمی رسیدیم. بازهم کم داشتیم خبر به بیمارستانها رسیده بود. نمایندگان بستری در تختهای بیمارستان که رادیوها را باز کرده و منتظر شنیدن زنگ اعلان رسمیت جلسه بودند با مشاهده تاخیر و پرسش از علت و اطلاع از کمبود عدد حضار سرمها را از بالهای تکیده درآورده و همراه با پرستاران بر روی صندلیهای چرخدار و بعضیها با تخت بیمارستان خودشان را به مجلس رساندند. یکساعت طول کشید تا به نصاب رسیدیم. این یک ساعت بر من خیلی سخت گذشت نمی دانید چگونه چشم به درهای مجلس دوخته بودم. در تمام دوره مجلس تا آن حد از ورود یک نمانیده به مجلس خوشحال نشدهام.
کارکنان و مسئولان کنترل حضور و غیاب مجلس دلهره من را تشخیص داده بودند و اضافه شدن هر رقمی را با خوشحالی بمن اطلاع میدادند. مطمئناً در آن یک ساعت خیلیها وضع روحیشان مثل من یا شبیه من بوده. دوستان نگران نرسیدن به نصاب و دشمنان نگران رسیدن به نصاب. نزدیکیهای ساعت هشت صبح که عدد حضار از یکصد و هفتاد و پنج زده بود بالا این حالت در همه حضار مشهودتر بود. من از روی حال و روحیه خودم میگویم. بالاخره در ساعت 8 و 30 دقیقه خیالم راحت شد و زنگ اعلام رسمیت را بصدا درآوردم و هنوز لذت ضربات یکنواخت زنگ را فراموش نکردهام. نمیدانید چقدر لذت بخش بود. مطمئناً در عمرم چنین آهنگ لذت بخشی بگوشم نرسید. آیات قرآن آنروز که طبق معمول در اول جلسات میخوانیم و سخنرانیهای پیش از دستورمان در آن روز تاریخی حال و صفای دیگری داشت.
همه مربوط به شهادت و شهدا و پیروزی خط امام و انقلاب و روح افزا و امیدآفرین. و جالبتر از همه سخنان دونفر از شهدای زنده و از زیرآوار درآمده که از بیمارستان با لباس بیمارها و همراه پرستاران و با سرو صورت سوخته و باندپیچی شده به مجلس آمده بودند آقایان باغانی و مروی. نمایندگان سبزوار و طرقبه مشهد. منظره مجلس چیزی که در تاریخ همه مجالس شورای جهان سابقه ندارد و شاید هم تکرار نشود، منظره جلسه بود. روی بیست و هفت صندلی مخصوص شهدای مجلس دستههای گل مزین با عکس شهدا قرار داشت بهر طرف نگاه میکردم قبل از هر چیز و هر کس چشمم به عکسها و گلها میخورد و دیگر حاضر نبود از آنجا بجای دیگر و کس دیگری توجه نماید و دل هم از چشم جلو میافتاد و جای خالی عزیزان بدنبال خودشان میرفت. و کاری به عکس گل نداشت. بجای اینکه چشمها دل را بدنبال خود داشته باشند دل با یاد گذشتهها چشم را تحت تأثیر قرار میداد و از آن اشک میگرفت. ضمن صحبتهای قبل از دستور گریه کردم و اشک ریختم و حالا که بعد از بیست و چند ماه این سطور را مینویسم احساس میل میکنم که یکبار فیلم آن سخنرانی را ببینم و آن سخنان را بشنوم. درست هم یادم نیست که چه گفتم، مطمئنم که آن ساعات همه وجودم حرف میزده و بخشی از احساساتم در حرفهایم در آن فیلم منعکس است. قسمت عمده وقت جلسه را سخنرانیها گرفت و حق هم همین بود. و مقداری دستور جلسه که گویا لایحه معاملات مسکن بود کار کردیم. الحمدلله که جلسه بخیر گذشت و کار مجلس فقط با یکروز تأخیر و جابجایی (چهارشنبه بجای سهشنبه) ادامه یافت و بیشک این تداوم کار در کل جامعه و تاریخ نقش ارزندهای ایفاء کرده گرچه این موفقیت به نوبه خود مرهون جامعه اسلامی و انقلابی و راهنمائیهای بجا و موثر مقام معظم رهبری است. با برگزاری موفقیتآمیز این جلسه نفس راحتی کشیدیم و از عصر همان روز تلاشها برای اجرای انتخابات تکمیل نمایندگان مجلس و ترمیم شورای مرکزی حزب که هفت عضوش در این فاجعه به لقاء خدا رفته بودند و ترمیم سایر نهادهای آسیب دیده و فکر و مطالعه برای اداره نماز جمعه تهران که در دوران نقاهت آقای خامنهای از طرف امام بمن محول شده بود شروع گردید. والحمدلله علی ما انعم وله الشکر علی ما لهم.
اکبر هاشمیرفسنجانی 28/5/1362
اما من نمی فهمم چرا دو سه سالی است در نمایشگاه کتاب غرفه ای به آثار آن شهیدکه حضرت امام ایشان را یک ملت میدانستند اختصاص نمی دهند ؟
مثل بقیه ....